جشنواره ی فجر؟

بیشتر از چهل سال از عمر انقلاب اسلامی گذشته و به همین تعداد جشنواره فیلم فجر هم برگزار شده. با این همه، دریغ از فیلم ساده ای که توضیح دهد چرا مردم در دهه پنجاه به خیابان ها ریختند و نظام سه هزارساله شاهنشاهی را برچیدند!
 
شما چنین فیلمی سراغ دارید؟
اصلاً چرا انقلاب شد؟

خواب ناتمام

ساعت سه و نیم بامداد بود. کمی بالاتر از مادر و خواهر، رضا رو به سقف دراز کشیده بود و داشت خواب بدی می دیدید. احساس می کرد که موجودی نامرئی روی گلویش نشسته است. از خواب پرید. سه بار نفس عمیق کشید. رو به رویش مادر و خواهرش به آرامی خوابیده بودند و نور ماه کاملتری از همیشه از کنار پرده رد شده و روی قالیچه نقش بسته بود. این چه خوابی بود که دیده بود؟‌ چرا اینقدر ترسناک بود؟ امّا نه از نوع دیو و خون آشام بلکه ترسی انسانی که بر اثر جدایی حاصل می شد. بلند شد و از میان آن ها قدم زد و به انتهای اتاق رفت. نگاهی به باغچه انداخت که زیر نور ماه یخ زده به نظر می رسید. احساس پشیمانی به او دست داده بود امّا چرا؟ او که کاری نکرده بود. شاید بهتر بود که دوباره بخوابد و خواب ناتمامش را تمام کند. می ترسید. با خودش فکر کرد: ای کاش دستشو رها نمی کردم...

آقای یاکریم وارد بازارکار میشود

هرکی اینجا را می خواند، مثل خانواده ی من است. دوست دارم هر اتفاقی در زندگی ام می افتد، برای شما هم تعریف کنم. نمی دانم دلیلش چیست... شاید از سر دلتنگی.
باری، تقریبا یک ماهی می شود که به همراه پدرم مغازه ای را در یکی از خیابان های پر رفت و آمد شهرمان اجاره کرده ایم. آجیل و خشکبار و محصولات غذایی و بهداشتی می فروشیم. خودمان جنس می آوریم. مشتری هست. نه زیاد امّا هست.
امروز مشتری نداشتیم امّا باران خوبی بارید.

امتحان

صبح امتحان چندفرهنگی داشتم. هر ترم به خودم قول می دهم که حتما درس می خوانم. روزها می گذرد. روز قبل از امتحان به خودم می گویم که الان می روم سراغ کتاب. شب می شود. ساعت ده و یازده به خودم می گویم الان است که چند صفحه بخوانم. وقتی دارم پتو را روی سرم می کشم، منتظر می مانم تا ساعت زودتر بیدارم کند و چند صفحه درس بخوانم. وقتی برگه ی امتحانی را تحویل می دهم، در حالیکه بقیه هنوز نشسته اند و پیش خود می گویند چقدر زود تحویل داد! به خودم قول می دهم برای امتحان بعدی... حتماً... و من روزها، سال ها، یک عمر است که اینگونه امتحان می دهم... 


+ پدرم رفته سفر. دلم برایش تنگ شده.

آقای یاکریم به شما سلام میکند

معمولا اهل گفتن این چیزها نیستم. اینجا اولین و شاید آخرین جایی است که به آن اشاره می کنم:

دو روز دیگر تولد من است. :)

من چگونه گم شدم؟

دیگر سعی نمی کنم ادبی بنویسم. همینطور که هست، خوب است. فردا صبح باید زود بیدار شوم، حمام کنم، ماشینمان را روشن کنم و بروم شهری دیگر. از سرپایینی ها و سربالایی ها بگذرم، از روی جادّه های آسفالت نشده، جایی در کنار درخت ها ماشینم را پارک کنم، گوشی ام را جا بگذارم، از میان بچه هایی که سال دیگر نمی بینمشان، بگذرم، روی صندلی خودم بنشینم و خودکارم را درآورم، روی کاغذ مراقب امتحانی امضا کنم. یک امتحان دیگر. یک سال تحصیلی دیگر. دلم می خواهد... کسی نگه دارد... دلم می خواهد پیاده شوم... 



+ عنوان از قیصر امین پور

بابا اونا ما رو آدم حساب نمیکنن که :))

دیگه عالم و آدم میدونن که خواهران محترم دانشگاه فرهنگیان به کمتر از مهندس و پزشک راضی نمیشن برای ازدواج. نمیدونم چه ویژگی منحصر به فردی در خودشون دیدن که به این نتیجه رسیدن... ولی خب به محض ورود به مدرسه سرشون به سنگ میخوره و میفهمن که شوهر همکار داشتن خیلی هم بد نیست :))

حالا این شوخی بود،‌ ولی شما باشید با آقا یا خانوم دانشجومعلّم/معلّم/کارمند ازدواج میکنید یا خیر؟ چرا و با تشکر.


- عنوان: برگرفته از گفت و گوی دو دانشجومعلّم آقا پسر!

هرچی میکشم، از دست صداهای توی مغزمه

«دارند نگاهت میکنن»

«نباشی، سراغتو میگیرن»

«اضافی هستی»

و شبیه اینا فقط تو ذهن ما هستن!

مثل داد زدن توی یه اتاقک شیشه‌ای دوجداره است، بدون اینکه کسی از بیرون صدامونو بشنوه.

بیرون بیا و بزن به دل ترسات.

سلام:)

کاش یه سرباز حزب‌الله بودم، غلتیده در خون

این من، این جامونده، این من همیشه ناتمام و ناچیز، این من همیشه باید زد تو سرش تا فلان کارو انجام بده یا نده، این من که از من بودن خودش خسته شده و احساس ناکافی بودن میکنه... کاش وجود نداشت. کاش وجودش برکتی داشت. چیکار کنم این نیم‌من، یکم بیشتر بشه؟!

دلم شور میزنه

ایشالله که فکر بده و اونا هم جرئت نزدیک‌شدن به مرزهای ما رو نخواهند داشت. برای سلامتی امام‌جمعه‌ی فردای تهران دعا کنیم.