یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

سلام خوش آمدید

ایران‌خودرو در سال «یک میلیارد و هفتصد میلیون دلار» ارز از کشور خارج میکنه. ساده‌تر بگم: (عنوان)

  • ۳ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۳
  • علیرضا

ایران سومین تولیدکننده گاز در جهانه و همزمان چهارمین مصرف‌کننده هم هست! یعنی نود درصد گازی که تولید میکنه به مصرف داخلی خودش میرسه. حالا فکر کنید این گاز چند سال دیگه برای ما میمونه؟ اگه یه روز تموم بشه... کارخانه‌ها تعطیل میشن... ماشین‌ها از کار می‌افتن... تابستون‌ها خیلی گرم میشه و زمستون‌ها خیلی سرد... دیگه غذا هم نمیشه بپزیم! اصلاً مگه غذایی هم خواهد بود برای پختن یا نپختن؟

+امروز وقتی از دانشگاه بر می‌گشتم، داشتم به این فکر می‌کردم که اگه گاز لیتری کمتر از هزار تومن نبود، قطعاً هزینه سوخت میرفت بالا و کرایه تاکسی هم زیاد می‌شد. اونوقت ممکن بود به جای هفته‌ای یه بار،‌ دو هفته یه بار بیام خونه. تازه فاصله شهرمون تا مرکز استان که دانشگاهم اونجاست، فقط سی دقیقه است! واقعاً که از این لحاظ ایران بهشته.

  • ۴ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۹
  • علیرضا

شده تکّه‌های یه سریال رو تو شبکه‌های اجتماعی نگاه نکنید، تا سر فرصت همه‌ی قسمت‌هاش رو ببینید؟ «سرزمین مادری» واسه من اینطوری بود. هروقت از تلویزیون پخش می‌شد، یا شبکه رو عوض می‌کردم، یا رومو برمی‌گردوندم که نبینم. این ماجرا ادامه داشت تا همین یکشنبه. دیگه در برابر وسوسه‌ها تاب نیاوردم و قسمت اوّل رو دیدم. به دو روز نکشیده، فصل یک رو تموم کردم. همه بیست و یک قسمتش رو. فارغ از نکات خوب یا بدش، یه چیزو خیلی پسندیدم: تلفیق موفّق تاریخ و داستان. اینطوریه که شما داستان یه پسر یتیم و آواره رو دنبال می‌کنی، همزمان برای فهمیدن بیشتر جزئیات مجبور هستی که از وقایع تاریخی اون زمان هم سردرآری. بدون هیچگونه خستگی و ملالتی. کدوم سریالو سراغ دارید که این ویژگی رو داشته باشه؟ یعنی واسه آگاهی از «تاریخ واقعی» مجبور باشی یه «قصّه غیرواقعی» رو هم موبه‌مو بدونی و یا برعکس.

  • ۵ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۳۵
  • علیرضا

یه رفیقی دارم که میگه: «من نمیگم آقای خامنه‌ای خوبه یا بد. ممکنه خوبی‌هایی داشته باشه. بدی‌هایی هم ممکنه داشته باشه. ولی نمیدونم چرا هروقت به حرفاش گوش میدم، سیر نمیشم. دلم میخواد تا آخر پای حرفاش بشینم و از جام بلند نشم». 

به نظر شما دلیلش چیه؟ اینکه رهبر امیدوارانه حرف میزنه؟ جوانگراست؟ به آینده خوشبینه؟ استدلال‌های قانع کننده میاره؟ یا این ادّعا صرفا توهّمه و واقعیت نداره؟

روزی که در دیدار رهبری با فرهنگیان لابه‌لای شلوغی جمعیّت نشسته بودم و از چپ و راست و جلو و عقب در حدّ له‌شدگی بهم فشار می‌اومد، چشم و گوشم به یه آقای عینکی بود، با محاسن سفید و عمّامه مشکلی، در یه زمینه سبز خیلی بزرگ. اون آقا، یه جایی یه حرف قشنگی زد: «آفریقا منابع طبیعی زیادی داشت امّا کسی نبود که از اونها استفاده‌ی درست بکنه. کشورهای استعمارگر که منابع انسانی زیادی داشتن اومدن و این منابع رو غارت کردن و به اینجا رسیدن».

شاید بگید ربطش به معلّمی و فرهنگیان چیه؟ اینجا بود که رهبر به نوعی توپ رو تو زمین ما انداخت، یا بهتر بگم یه شأن تازه‌ای به معلم‌ها داد، فراتر از همه‌ی کلیشه‌هایی که تا به حال شنیدیم: «شما وظیفه دارید که این منابع انسانی رو تولید کنید! شما باید به دانش‌آموزان نگاه ملّی بدید! کلاس درس شما یه نقطه کوچیک ولی خیلی مهم از پازل پیشرفت کشوره!»

میدونم اگه زودتر از اینها این مطلب رو می‌نوشتم چیزای زیادتری داشتم برای گفتن. از وضعیت شغلی معلّم‌‌ها که باید تأمین بشه، نگاه جامعه به معلّمی ارتقا پیدا کنه، نگاه نخبگان خیلی بیشتر و... ولی این یه تیکه از حرفاش خیلی به دلم نشست و حالاحالا تو یادم می‌مونه. شما چی فکر می‌کنید؟‌ با این نگاه «انسان‌ساز» موافقید یا مخالف؟

  • ۶ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۷
  • علیرضا

اوّل از همه عذر میخوام که مطلب بیت رهبری رو هنوز ننوشتم،‌ یکی طلبتون.
دوم اینکه یه سؤال: به نظرتون من اگه بخوام تو خوابگاه یه کسب‌وکار کوچیک راه بندازم، زشته؟‌
یا دانشجو فقط باید درس بخونه؟
اینم در نظر بگیرید که ما دانشجومعلّم هستیم و حقوق هم می‌گیریم طبعاً، هرچند ممکنه کافی نباشه.

  • علیرضا

چهارشنبه روز معلّمه و ما از طرف دانشگاه قراره به دیدن یه عزیزی بریم :)

دعامون کنید. دعا کنید که در حدّ‌ و اندازه این دیدار باشم.

  • علیرضا

از متاهل های جمع درخواست می کنم که به این دو سوال پاسخ بدهند: 

اختلاف سنی چقدر در تصمیمات و رفتارهای زندگی شما نقش داشته و به چشم آمده؟

اگر قرار بر اختلاف سنی باشد، ترجیح می دهید که مرد بزرگتر از زن باشد یا برعکس؟

ممنون می شوم از تجربه های تلخ یا شیرینتان هم برایم بنویسید، با این قید که مسئله اختلاف سنی «به هر شکلی» در آن مؤثر بوده باشد.

از مجردهای جمع درخواستی نمی کنم ولی اگر نکته ی به خصوصی داشتند، منعی نیست که آن را در میان بگذارند‌ :)

  • علیرضا

(این داستان رو حدوداً یه ماه پیش نوشتم و برای پایگاه نقد داستان فرستادم امّا هنوز که هنوزه، نقد نشده! برای شما میذارم که اگه دوست داشتید، بخونید و نقاط ضعف و قوّتش رو بگید).

راست گفته اند که آدم را سگ گاز بگیرد امّا او را جوّ نگیرد! می خواهم برایتان داستانی ابلهانه تعریف کنم از کودکی هایم. البته انتهایش کمی چندش آور است و کمی بیشتر دردناک. تصمیم با خودتان است که بخوانید یا نخوانید. هرچند من دومی را پیشنهاد می کنم!

  • ۶ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۳۳
  • علیرضا
همونقدر که حمله موشکی ایران به اسرائیل غرورآفرین و حتّی وحدت ساز بود، همونقدر هم بازگشت گشت ارشاد میتونه نفرت آور و وحدت شکن باشه. 
راه حل چیه؟ حجاب رو رها کنیم؟ رها نکنیم؟ 

پاورقی:
+ گفتمانی که باعث قدرت و عزت ما شده، به نظر من گفتمان اسلامه. ایران و اسلام با هم. ایران بدون اسلام سالها قبل در دوران پهلوی آزموده شد و شکست خورد. چرا؟ چون حتّی نتونست بحرین رو نگه داره. اسلام بدون ایران هم که تکلیفش مشخّصه. از کجا؟ از قضیه فلسطین.
++ حالا فکر کنید که میشه اسلام رو بدون حجاب تصوّر کرد؟
  • علیرضا

ما تعدادی قوم و خویش داریم که سالی یه بار بهشون سر می زنیم. امروز رفته بودیم دیدنشون، بیرون شهر. دیدن پدربزرگ هام، خاله ها و عموهام، پسرعموهام و خیلی از آشناهای دیگه که خیلی وقت بود از آخرین دیدارمون می گذشت. مامانم هی قربان صدقه پدربزرگ می رفت و از اینکه دیر به دیر می اومد عذرخواهی می کرد. بغض کردم. یه مردی اونجا بود که به ما گفت:‌ «خدا خیرتون بده. نمی دونید این مرده ها وقتی بهشون سر می زنید، چقدر خوشحال میشن». نگاهش کردیم. مرد چاق و پیری بود. ادامه داد: «از هرجا سلام بدید، بهشون می رسه. از اینجا،‌ از خونه». مامانم زیارت عاشورا رو باز کرد و کمی برای پدربزرگ خوند. بعد یه دسته گل گذاشت روی قبر و گفت: «بیا از این صحنه عکس بگیر». می خواست تولید محتوا کنه. بلند که شدیم دسته گل رو با خودش آورد. شوخیم گل کرد. گفتم: «دسته گلت چند بار مصرفه؟ خب چندتا قبرو می خوای باهاش بگردی». یواش خندید. از اونجا که بلند شدیم، رفتیم کنار شهدا. خاله کوچولو و عمه کوچولو آروم خوابیده بودن. آخرین بار وقتی اینجا بودن که داشتن می رفتن کارنامه بگیرن، صدام لعنتی شهر ما رو بمبارون کرد. مامانم گفت: «عه یارو پسره». نگاه کردم. یه پسر ساده دلی همیشه میان مزار شهدا می گشت و یه دبه آب دستش بود. باهاش رفیق بودم. مامان گفت: «ببین می تونی قبر زن عمو ملوک رو پیدا کنی؟» کلّی گشتم، این ور و اون ور رفتم ولی نبود. برگشتم، مامانم گفت: «از این پسره بپرس». گفتم: «این از کجا زن عموی منو می شناسه آخه». گفت: «حالا بپرس ضرر نداره». داشت روی قبری رو می شست. صداش زدم: «حمید آقا». برگشت نگاهم کرد. لباس خاکی تنش بود. گفتم قبر فلانی رو میدونی کجاست؟ یه نگاه کرد به پهلوش، با دست اشاره زد و گفت:‌ «اون چهارمیه است». خیلی با شهدا جور بود کلاً.

  • ۲ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۲۲
  • علیرضا

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

آخرین نظرات