یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

اسم من علیرضاست، ولی می توانید «یاکریم» صدایم کنید!
+ معلّم ابتدایی از سال ۱۴۰۴
+ وبلاگ نویس از روز ازل

بایگانی
آخرین نظرات

فکر می‌کنی اگر یک انسان را از قرن‌های گذشته قرض بگیرند و یک راست در زمانه‌ی کنونی حاضر کنند، چه واکنشی به دور و اطراف خودش نشان خواهد داد؟ مثلا وقتی برای اولین بار با یک خودرو روبه رو می‌شود، آیا از آن خواهد ترسید؟ گاهی به اشیای پیرامونم با چشم‌های یک انسان قدیمی نگاه می‌کنم. مثلا هروقت که پدرم از من می‌خواهد ماشین را از پارکینگ بیاورم بیرون تا برود سر کار، طوری رفتار می‌کنم که انگار می‌خواهم یک غول سفید را از خواب بیدار کنم. یواش‌یواش او را از لانه‌اش می‌آورم بیرون. کی می‌داند وقتی کلید را در داخل ماشین می‌چرخانیم، دقیقا چه اتفاق یا بهتر است بگویم چه سلسله اتفاقاتی می‌افتد که منجر به راه افتادن آن می‌شود؟

  • علیرضا
لیلا گفت: «چقدر آهسته میری!»
آرش گفت: «آخه اینجا کوچه است.»
لیلا گفت: «نترس. گاز بده.»
آرش با اکراه دنده عوض کرد و ماشین شتاب گرفت. ناگهان برای لحظه‌ای کوتاه از جا کنده شدند. آرش گفت: «ای وای!»
لیلا گفت: «نترس. دست‌انداز بود.»
آرش گفت: «اینجا که دست‌انداز نداره.»
  • علیرضا

دوستی دارم که نامش سهراب است. هرچه فکر می‌کنم، نمی‌دانم کی و کجا با او آشنا شدم. یک شب درحالیکه با هم قدم می‌زدیم، گفتم: «سهراب؟» گفت: «بله؟» گفتم:‌ «من و تو کی با هم آشنا شدیم؟» گفت: «نمیدونم». گفتم: «ما نه با هم قوم و خویش بودیم، نه همسایه و نه حتّی همکلاسی». سهراب گفت: «راست میگیا». گفتم: «هرچی فکر میکنم، یه دونه خاطره مشترک با هم نداریم». سهراب گفت: «دقیقاً». گفتم: «ولی از وقتی یادم میاد، با هم بودیم. عجیب نیست؟» سهراب سرش را تکان داد و چیزی نگفت. چند دقیقه راه رفتیم. ناگهان سهراب سر جایش ایستاد. گفتم: «چیزی شده؟» جواب نداد. نگاهی انداخت به اطرافش. راهش را کج کرد و چند قدم از من دور شد. گفتم: «کجا؟» نشنید. دویدم و جلویش ایستادم. گفتم: «بهت میگم میری کجا؟» سهراب گفت: «شما؟»

  • علیرضا

شده یه وقتایی دلتون نخواد با هیچکس حرف بزنید؟ علامت و نشونه‌های این حالت چیه؟ انتظار دارید که دیگران چه واکنش‌هایی در این حالت به شما نشون بدن؟ با شما حرف بزنن،‌ نزنن؟ نگاهتون بکنن، نکنن؟‌ دوست دارید درد دل کنید یا تو خودتون باشید؟‌ بعد این حالته چرا به وجود میاد و چقدر طول میکشه از بین بره؟

بعضی وقتا از دست رفتارهای خواهرم کلافه میشم واقعاً. نمیدونم از درونگراییه، از خاصیّت دخترانه بودنشه، یا حتّی مشکل از طرز رفتار منه. بعضی وقتا خیلی سرسنگین میشه، بعد من حرص میخورم. سعی میکنم باهاش سر حرفو باز کنم،‌ فایده نداره. حتّی ممکنه با هم دعوا کنیم.

بعد اگه الان نتونم با این مسئله کنار بیام...

  • علیرضا

دوستان!

قطعاً این نوشته برای این نیست که شما رو مجاب کنه به آقای قالیباف رأی بدید. منطقی هم نیست. فقط دیدم بعضی‌ها در انقلابی بودن یا نبودن ایشون هم تردید دارند، لازم دونستم جملات سه عزیز رو درباره ایشون بازنشر بدم. اگه دوست دارید، بعدش بیایید با هم حرف بزنیم. اصلاً چرا رأی بدیم؟

«با اطلاع از شایستگی‌های شما در مدیریت کارآمد و تعهّد دینی و انقلابی، و تجربه‌ی نظامی و با توجه به اهتمام لازمی که از سوی مسئولان کشور به مقوله امنیت عمومی میشود، شما را به فرماندهی نیروی انتظامی جمهوری اسلامی منصوب می‌کنم».

«لازم است از برادر عزیز و مجاهد، آقای دکتر محمدباقر قالیباف که با زمان‌شناسی [از انتخابات کنار کشیدند، تشکر کنم]. ما از ظرفیت شخصی و فردی، ظرفیت اجتماعی، ظرفیت مدیریتی و همه ظرفیت‌هایی که آقای دکتر به‌حمدالله دارند، استفاده خواهیم کرد».

«جناب آقای قالیباف که هم مدیرند و هم دکترند و هم عزیزند، ولی ما به نام باقر می‌شناسیمش! به خاطر اینکه در شناسناندن شهدای دفاع مقدس و انقلاب نقش والا و ارزنده‌ای دارند و حق هم همین است. به نوبه خودم تشکر می‌کنم. ان‌شاءالله خداوند به ایشان توفیق بدهد که این راه را ادامه بدهند و در این راه با شهادت به دوستان شهیدش ملحق بشوند».

به ترتیب از: رهبر انقلاب، شهید رئیسی، شهید سلیمانی.

  • علیرضا

رفقا من یک چیزی را متوجه شده‌ام درباره خودم. تازگی‌ها احساس می‌کنم که باید یک جوری احساساتم را تخلیه کنم. نمی‌دانم چه جور دقیقاً، امّا باید به‌ هر قیمتی‌ که شده عصبانیتم را بریزم سر کسی یا چیزی! داد بزنم، خرابکاری کنم، چشم‌هایم را یک‌طوری کنم، دهانم را کج کنم، گریه کنم، اشک بریزم به پهنای صورت، لبخند بزنم به پهنای صورت، بخندم قاه قاه، تعجّب کنم و شاخ در بیاورم و خلاصه از اینجور کارها. خیلی حیاتی است. می‌ترسم اگر ادامه پیدا کند این وضع بلاتکلیف، یک چیزی توی سینه‌ام جمع شود و جمع شود و برسد به مرز انفجار! راه‌حلی سراغ ندارید؟

  • علیرضا

امروز یکشنبه است، بیستم خردادماه هزار و چهارصد و سه. سه سال از قرن جدید گذشت. در این سه سال من بزرگ شدم، دانشگاه قبول شدم، عاشق شدم و فراموش کردم، دوستان جدیدی پیدا کردم، دوبار رفتم کرمان و دو بار هم خوزستان و چند بار هم تهران، پدرم از زمینی خشک و پر از سنگ باغی ساخته پر از انگور، مادرم النگوهای طلا خرید، خواهرم پا گذاشته در سنین بلوغ و نوجوانی و خداحافظی کرده با آن دختر کوچولویی که بود، خاله س بچه‌دار شد بعد از سالها، خاله آ ازدواج کرد بعد از سالها، یک خاله دیگرم رفت مدرسه البته برای تدریس، بعد از سالها، پدربزرگم از دنیا رفت، رییسی از دنیا رفت البته با مرگی شهادت‌گونه، کشورمان بلاها و بحران‌های سهمگینی را پشت‌سر گذاشت و هرچه می‌گذرد، گردنه‌های خطرناکتری جلوی راهش سبز می‌شود، امتحان‌های الهی نزدیکتر می‌شود، جدا از اینها کلّی اتفاق ریز و درشت و خوب و بد دیگر هم اینجا و آنجا افتاد که از خیرشان می‌گذرم و می‌گذارم به حساب کم‌حوصلگی و کم‌طاقتی و شاید کم‌اهمّیتی. من امّا هنوز خودم را همان پسری می‌دانم که در راهروهای مدرسه کودکی‌اش قدم می‌زد، تنها بود، درس‌خوان بود امّا کمی تنبل،‌ در دعواها کم می‌آورد، جایزه زیاد می‌گرفت، هنوز هم خودم را سر دوراهی‌هایی پیدا می‌کنم که به خیالم سال‌ها پیش پشت سر گذاشته‌ام. هنوز هم وقتی دفتر روزها ورق می‌خورد، خاطرات گذشته زنده می‌شود برایم و کارهای جدیدی که شبیه کارهای قدیمی است و آدم‌های جدیدی که شبیه آدم‌های قبلی است و سؤالات جدیدی که اگر از آن ور بخوانی یا بعضی کلماتش را جابه‌جا کنی، می‌فهمی چندان هم جدید نیست. من کیستم؟ چرا هستم؟ اینجا چه می‌کنم؟ می‌روم به کجا؟

  • علیرضا

عنوان را با لحن فراستی نخوانید. با لحن من بخوانید. اگر سودای دیدن یک فیلم مشهور جایزه‌برده دارید که با آن پز بدهید، فروشنده گزینه‌ی خوبی است. امّا اگر مثل من بعد از تماشای هر فیلم کلّی سؤال در ذهنتان نقش می‌بندد و اینکه آیا اصلاً به تماشا می‌ارزید یا نه؟ سراغش هم نروید. احساسی که بعد از تماشای آن داشتم دقیقاً همین بود: خب که چی؟ قرار است از تجاوز یک مرد غریبه به یک زن چه مفهومی به ذهن من برسد؟ از اینها که بگذریم، لازم بود اینقدر همه چیز چرک‌زده و حال‌به‌هم زن نمایش داده بشود؟ یک خارجی که این صحنه‌ها را می‌بیند، راجع به ایران چه فکری می‌کند؟

  • علیرضا
یکی از داستان های من به تازگی در پایگاه نقد داستان نقد شده است. برای خوندنش این پیوند رو باز کنید.
  • علیرضا

ایران‌خودرو در سال «یک میلیارد و هفتصد میلیون دلار» ارز از کشور خارج میکنه. ساده‌تر بگم: (عنوان)

  • علیرضا

ایران سومین تولیدکننده گاز در جهانه و همزمان چهارمین مصرف‌کننده هم هست! یعنی نود درصد گازی که تولید میکنه به مصرف داخلی خودش میرسه. حالا فکر کنید این گاز چند سال دیگه برای ما میمونه؟ اگه یه روز تموم بشه... کارخانه‌ها تعطیل میشن... ماشین‌ها از کار می‌افتن... تابستون‌ها خیلی گرم میشه و زمستون‌ها خیلی سرد... دیگه غذا هم نمیشه بپزیم! اصلاً مگه غذایی هم خواهد بود برای پختن یا نپختن؟

+امروز وقتی از دانشگاه بر می‌گشتم، داشتم به این فکر می‌کردم که اگه گاز لیتری کمتر از هزار تومن نبود، قطعاً هزینه سوخت میرفت بالا و کرایه تاکسی هم زیاد می‌شد. اونوقت ممکن بود به جای هفته‌ای یه بار،‌ دو هفته یه بار بیام خونه. تازه فاصله شهرمون تا مرکز استان که دانشگاهم اونجاست، فقط سی دقیقه است! واقعاً که از این لحاظ ایران بهشته.

  • علیرضا

شده تکّه‌های یه سریال رو تو شبکه‌های اجتماعی نگاه نکنید، تا سر فرصت همه‌ی قسمت‌هاش رو ببینید؟ «سرزمین مادری» واسه من اینطوری بود. هروقت از تلویزیون پخش می‌شد، یا شبکه رو عوض می‌کردم، یا رومو برمی‌گردوندم که نبینم. این ماجرا ادامه داشت تا همین یکشنبه. دیگه در برابر وسوسه‌ها تاب نیاوردم و قسمت اوّل رو دیدم. به دو روز نکشیده، فصل یک رو تموم کردم. همه بیست و یک قسمتش رو. فارغ از نکات خوب یا بدش، یه چیزو خیلی پسندیدم: تلفیق موفّق تاریخ و داستان. اینطوریه که شما داستان یه پسر یتیم و آواره رو دنبال می‌کنی، همزمان برای فهمیدن بیشتر جزئیات مجبور هستی که از وقایع تاریخی اون زمان هم سردرآری. بدون هیچگونه خستگی و ملالتی. کدوم سریالو سراغ دارید که این ویژگی رو داشته باشه؟ یعنی واسه آگاهی از «تاریخ واقعی» مجبور باشی یه «قصّه غیرواقعی» رو هم موبه‌مو بدونی و یا برعکس.

  • علیرضا

یه رفیقی دارم که میگه: «من نمیگم آقای خامنه‌ای خوبه یا بد. ممکنه خوبی‌هایی داشته باشه. بدی‌هایی هم ممکنه داشته باشه. ولی نمیدونم چرا هروقت به حرفاش گوش میدم، سیر نمیشم. دلم میخواد تا آخر پای حرفاش بشینم و از جام بلند نشم». 

به نظر شما دلیلش چیه؟ اینکه رهبر امیدوارانه حرف میزنه؟ جوانگراست؟ به آینده خوشبینه؟ استدلال‌های قانع کننده میاره؟ یا این ادّعا صرفا توهّمه و واقعیت نداره؟

روزی که در دیدار رهبری با فرهنگیان لابه‌لای شلوغی جمعیّت نشسته بودم و از چپ و راست و جلو و عقب در حدّ له‌شدگی بهم فشار می‌اومد، چشم و گوشم به یه آقای عینکی بود، با محاسن سفید و عمّامه مشکلی، در یه زمینه سبز خیلی بزرگ. اون آقا، یه جایی یه حرف قشنگی زد: «آفریقا منابع طبیعی زیادی داشت امّا کسی نبود که از اونها استفاده‌ی درست بکنه. کشورهای استعمارگر که منابع انسانی زیادی داشتن اومدن و این منابع رو غارت کردن و به اینجا رسیدن».

شاید بگید ربطش به معلّمی و فرهنگیان چیه؟ اینجا بود که رهبر به نوعی توپ رو تو زمین ما انداخت، یا بهتر بگم یه شأن تازه‌ای به معلم‌ها داد، فراتر از همه‌ی کلیشه‌هایی که تا به حال شنیدیم: «شما وظیفه دارید که این منابع انسانی رو تولید کنید! شما باید به دانش‌آموزان نگاه ملّی بدید! کلاس درس شما یه نقطه کوچیک ولی خیلی مهم از پازل پیشرفت کشوره!»

میدونم اگه زودتر از اینها این مطلب رو می‌نوشتم چیزای زیادتری داشتم برای گفتن. از وضعیت شغلی معلّم‌‌ها که باید تأمین بشه، نگاه جامعه به معلّمی ارتقا پیدا کنه، نگاه نخبگان خیلی بیشتر و... ولی این یه تیکه از حرفاش خیلی به دلم نشست و حالاحالا تو یادم می‌مونه. شما چی فکر می‌کنید؟‌ با این نگاه «انسان‌ساز» موافقید یا مخالف؟

  • علیرضا

اوّل از همه عذر میخوام که مطلب بیت رهبری رو هنوز ننوشتم،‌ یکی طلبتون.
دوم اینکه یه سؤال: به نظرتون من اگه بخوام تو خوابگاه یه کسب‌وکار کوچیک راه بندازم، زشته؟‌
یا دانشجو فقط باید درس بخونه؟
اینم در نظر بگیرید که ما دانشجومعلّم هستیم و حقوق هم می‌گیریم طبعاً، هرچند ممکنه کافی نباشه.

  • علیرضا

چهارشنبه روز معلّمه و ما از طرف دانشگاه قراره به دیدن یه عزیزی بریم :)

دعامون کنید. دعا کنید که در حدّ‌ و اندازه این دیدار باشم.

  • علیرضا

از متاهل های جمع درخواست می کنم که به این دو سوال پاسخ بدهند: 

اختلاف سنی چقدر در تصمیمات و رفتارهای زندگی شما نقش داشته و به چشم آمده؟

اگر قرار بر اختلاف سنی باشد، ترجیح می دهید که مرد بزرگتر از زن باشد یا برعکس؟

ممنون می شوم از تجربه های تلخ یا شیرینتان هم برایم بنویسید، با این قید که مسئله اختلاف سنی «به هر شکلی» در آن مؤثر بوده باشد.

از مجردهای جمع درخواستی نمی کنم ولی اگر نکته ی به خصوصی داشتند، منعی نیست که آن را در میان بگذارند‌ :)

  • علیرضا

(این داستان رو حدوداً یه ماه پیش نوشتم و برای پایگاه نقد داستان فرستادم امّا هنوز که هنوزه، نقد نشده! برای شما میذارم که اگه دوست داشتید، بخونید و نقاط ضعف و قوّتش رو بگید).

راست گفته اند که آدم را سگ گاز بگیرد امّا او را جوّ نگیرد! می خواهم برایتان داستانی ابلهانه تعریف کنم از کودکی هایم. البته انتهایش کمی چندش آور است و کمی بیشتر دردناک. تصمیم با خودتان است که بخوانید یا نخوانید. هرچند من دومی را پیشنهاد می کنم!

  • علیرضا
همونقدر که حمله موشکی ایران به اسرائیل غرورآفرین و حتّی وحدت ساز بود، همونقدر هم بازگشت گشت ارشاد میتونه نفرت آور و وحدت شکن باشه. 
راه حل چیه؟ حجاب رو رها کنیم؟ رها نکنیم؟ 

پاورقی:
+ گفتمانی که باعث قدرت و عزت ما شده، به نظر من گفتمان اسلامه. ایران و اسلام با هم. ایران بدون اسلام سالها قبل در دوران پهلوی آزموده شد و شکست خورد. چرا؟ چون حتّی نتونست بحرین رو نگه داره. اسلام بدون ایران هم که تکلیفش مشخّصه. از کجا؟ از قضیه فلسطین.
++ حالا فکر کنید که میشه اسلام رو بدون حجاب تصوّر کرد؟
  • علیرضا

ما تعدادی قوم و خویش داریم که سالی یه بار بهشون سر می زنیم. امروز رفته بودیم دیدنشون، بیرون شهر. دیدن پدربزرگ هام، خاله ها و عموهام، پسرعموهام و خیلی از آشناهای دیگه که خیلی وقت بود از آخرین دیدارمون می گذشت. مامانم هی قربان صدقه پدربزرگ می رفت و از اینکه دیر به دیر می اومد عذرخواهی می کرد. بغض کردم. یه مردی اونجا بود که به ما گفت:‌ «خدا خیرتون بده. نمی دونید این مرده ها وقتی بهشون سر می زنید، چقدر خوشحال میشن». نگاهش کردیم. مرد چاق و پیری بود. ادامه داد: «از هرجا سلام بدید، بهشون می رسه. از اینجا،‌ از خونه». مامانم زیارت عاشورا رو باز کرد و کمی برای پدربزرگ خوند. بعد یه دسته گل گذاشت روی قبر و گفت: «بیا از این صحنه عکس بگیر». می خواست تولید محتوا کنه. بلند که شدیم دسته گل رو با خودش آورد. شوخیم گل کرد. گفتم: «دسته گلت چند بار مصرفه؟ خب چندتا قبرو می خوای باهاش بگردی». یواش خندید. از اونجا که بلند شدیم، رفتیم کنار شهدا. خاله کوچولو و عمه کوچولو آروم خوابیده بودن. آخرین بار وقتی اینجا بودن که داشتن می رفتن کارنامه بگیرن، صدام لعنتی شهر ما رو بمبارون کرد. مامانم گفت: «عه یارو پسره». نگاه کردم. یه پسر ساده دلی همیشه میان مزار شهدا می گشت و یه دبه آب دستش بود. باهاش رفیق بودم. مامان گفت: «ببین می تونی قبر زن عمو ملوک رو پیدا کنی؟» کلّی گشتم، این ور و اون ور رفتم ولی نبود. برگشتم، مامانم گفت: «از این پسره بپرس». گفتم: «این از کجا زن عموی منو می شناسه آخه». گفت: «حالا بپرس ضرر نداره». داشت روی قبری رو می شست. صداش زدم: «حمید آقا». برگشت نگاهم کرد. لباس خاکی تنش بود. گفتم قبر فلانی رو میدونی کجاست؟ یه نگاه کرد به پهلوش، با دست اشاره زد و گفت:‌ «اون چهارمیه است». خیلی با شهدا جور بود کلاً.

  • علیرضا
وَمَن یَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ فَإِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ؛
و هر که خدا و پیامبر او و مؤمنان را ولىّ خود گزیند، بداند که پیروزمندان گروه خداوندند.
(مائده، ۵۴)
  • علیرضا