یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قطعه‌ی ادبی» ثبت شده است

تقویم‌های این دیار آغاز پاییز را اوّلین روز ماه مهر می‌دانند. پاییز عمر من با رفتن تو آغاز شد. بعد از تو هرچه بود، خزان بود و پژمردگی. یک گل سرخ در این حوالی نرویید و از چشم‌هایم تنها آیه‌های نومیدی بارید. افسوس که جوانی را با امید به بهار وصل گذراندیم ولی از سرمای فراق جان به در نبردیم. پایان این شب سخت کجاست که از هزار یلدا طولانی‌تر است؟ کجا رفت آن سحر که می‌گویند نزدیک است؟ چیزی نمانده از درد دوری جان بدهیم، جانانه چه شد؟

۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۱
علیرضا

در کتاب شیمی دهم دبیرستان نوشته‌اند: «مرگ ستاره‌ها با یک انفجار بزرگ همراه است که سبب می‌شود عنصر‌های تشکیل‌دهنده‌ی آن در فضا پراکنده شوند».

شاید این نکته، تنها شباهت میان شهدا و ستاره‌ها باشد. شهدا هم وقتی شهید می‌شوند، عنصرهای تشکیل‌دهنده‌ی تفکّرشان را در فضای انسانی رها می‌کنند و به‌این ترتیب، بر پایان زندگی خود، آغازی دوباره می‌نویسند.

غیر از این، هیچ شباهتی میان شهدا و ستاره‌ها نیست!

دقّت کرده‌اید؟ ستاره‌ها خیال می‌کنند از دماغ فیل افتاده‌اند! از آنجا که دوست ندارند با ما آدم‌های معمولی رو‌به‌رو شوند، خانه‌هایشان را دور از دسترس ما بنا کرده‌اند؛ با فاصله‌ی چند میلیون سال نوری!

شاید ندانید امّا ستاره‌ها حسود هم هستند. آن‌ها وقتی که رو به قبله می‌افتند و اَشهد خود را می‌خوانند، با تمام بیچارگی‌شان فریاد می‌زنند: «گرمای جهان را بزنید بالا! تا آخر! بگذارید همه بمیرند!» تازه در برگه‌ی وصیّت هم یک سیاهچاله‌ی گنده و گرسنه را جانشین خود می‌کنند و لابد می‌دانید که بعدش چه خواهد شد.

هنوز هم فکر می‌کنید شهدا ستاره‌اند؟ شهدایی که با ما رفت‌و‌آمد می‌کنند، میوه‌ و ‌سبزی می‌خرند، نماز جماعت می‌خوانند و به تفریح می‌آیند؛ هیچ شباهتی به ستاره‌ها ندارند!

شهدا وقتی می‌میرند، نظم عالم را به هم نمی‌ریزند؛ زیرا شهادت، یک انفجار نظم‌آفرین است. شهادت، همه را یک‌دل و یک‌صدا می‌کند. شهادت، دل‌های شکسته را به هم پیوند می‌زند. شهادت، آتش دشمنی‌ را فرو می‌نشاند و گلستان دوستی را می‌آفریند.

شهدا شاید ستاره نباشند امّا انسان‌های خوبی هستند. شهدا همه را دوست دارند و بین آدم‌ها فرق نمی‌گذارند. شهدا «سردار دل‌ها» هم که باشند، ترجیح می‌دهند همان «سرباز ساده» باقی بمانند.

۱۶ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۱۳ دی ۰۰ ، ۱۸:۵۳
علیرضا

قسم به غنچه‌ها آن‌گاه که می‌شکفند؛ قسم به قطره‌ها آن‌گاه که ابرهای اندوه را ترک می‌گویند و فرودی سبز را در حافظه‌ی زمین می‌نویسند؛ و قسم به بغض شاعران آن‌گاه که ترک برمی‌دارد و چشمه‌‌ای از آن می‌جوشد تا گلستان کند، لحظه‌ها را. زیستن را دوست دارم.

راستش را بخواهید، نه شاخ فیل شکسته‌ام و نه آپولو به هوا انداخته‌ام. کاری کرده‌ام که همه می‌کنند. آخر من هم انسانم و روزی چشم وا کردم و در میان دست‌های پدرومادرم راه‌رفتن آموختم. پس از آنکه پیراهنی پاره کردم، راهی مدرسه شدم و پشت نیمکت‌ها خانه ساختم و برای زمستان توشه‌ها اندوختم؛ توشه‌های درس. سپس زمستان آمد؛ فصل سرد کنکور، فصلی که نمی‌شود آن را مچاله کرد یا سوزاند. سرمای نخست کنکور لرزه به جانم انداخت و بلندترین شب سالش به پایان نرسید. با افسوس، راه رفته را بازگشتم و دوباره از نو سوختم و ساختم. یک سال دیگر تحمّل کردم و پیه‌ی ناملایمات را به تنم مالیدم و چه بسیار فرصت‌ها که بر باد رفت.

لیکن برف‌ها آب شد، سبزه‌ها روییدند و بهار آمد. من رشته‌ای ساده قبول شدم؛ در دانشگاهی ساده و شهری ساده. باورم نمی‌شد که زندگی اینقدر ساده باشد. من همواره سرم را با غرور بلند می‌کردم و چشم می‌دوختم به آن بالاها، آنقدر بالا که پر عقاب هم بریزد؛ غافل از آنکه زندگی همین‌جاست، در همین نزدیکی. زندگی معادله‌ی درجه‌دوّمی نیست که دلتایش منفی باشد؛ زندگی پیوند مقدّس اکسیژن و هیدروژن است. زندگی مثل موسیقی آب است، مثل بوی خاک تربت، مثل ذرّه‌های بازیگوش نور، مثل نگاه مهربان مادر. اکنون گردوغبار راه از میان رفته و روبه‌رویم آنقدر واضح و روشن است که در انتهایش خدا را می‌بینم.

این ایّام برای من بوی تازگی می‌دهد؛ از آن بوها که دوست داریم لای کتاب یا دفتر جدیدمان بپیچیم و برای همیشه نگه داریم. بااینکه هجده یا نوزده بهار را به‌چشم خود دیده‌ام؛ خود را در آغاز زندگی احساس می‌کنم. شاید تقدیر در این بوده که آغاز من در میانه باشد. بولت‌ژورنالم را از نو ساخته‌ و برنامه‌های ساده‌ای در آن ریخته‌ام. باید صبح‌ها دوچرخه‌سواری یا پیاده‌روی کنم، روزها یک نماز قضا را به جا بیاورم و چند آیه قرآن بخوانم و باید شب‌ها پای صحبت سعدی و حافظ بنشینم. یادم باشد که ماهی یک داستان کوتاه هم بنویسم. باید هرروز مسئولیت‌پذیرتر و کوشاتر از دیروز باشم. باید فرزندی با ادب‌تر، برادری دل‌سوزتر و رفیقی بامرام‌تر باشم و همواره رو‌به‌جلو گام بردارم. شاید هدف زندگی را یافته باشم و اگر این خوشبختی نیست، چیست؟

۱۸ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۲:۱۱
علیرضا

بعضی کتاب‌ها قطره‌ی چشمی‌اند، بعضی کتاب‌ها برای درد کمر خوبند و بعضی برای فشار خون. 

بعضی کتاب‌ها را باید هر هشت ساعت یکبار مصرف کرد؛ بعضی کتاب‌ها را هر روز و بعضی هم ماهی یکبار. 

بعضی کتاب‌ها درمان موقّت دارند و بعضی کتاب‌ها درمان دائمی دارند.

بعضی کتاب‌ها مثل آمپول هستند؛ درد دارند ولی زود نتیجه می‌دهند. بعضی کتاب‌ها شربت‌ سرماخوردگی‌اند؛ هم تلخ‌‌اند و هم دیر نتیجه می‌دهند. بعضی کتاب‌ها هم چای‌نبات هستند.

بعضی کتاب‌ها را نباید با بعضی دیگر مصرف کرد، چون تأثیر هم را خنثی می‌کنند.

بعضی کتاب‌ها سنگین‌اند و باید به همراهشان آبِ زیاد نوشید‌. بعضی کتاب‌ها زیرزبانی‌اند و بعضی‌ جویدنی. بعضی کتاب‌ها را هم فقط باید غرغره کرد.

بعضی کتاب‌ها پنی‌سیلین هستند و بعضی کتاب‌ها واکسن. بعضی کتاب‌ها اصلاً خودِ زهرند و یک صفحه نوشیدن از آنها مساوی است با مرگ.

بعضی کتاب‌ها برای افراد زیر فلان سن‌ّو‌سال ممنوع‌ هستند و بعضی کتاب‌ها را باید با مجوّز پزشک مصرف کرد. 

بعضی کتاب‌ها ظاهرِ عجیبی دارند، بعضی کتاب‌ها در آزمایشگاه‌های غیررسمی ساخته می‌شوند و بعضی هم نشان استاندارد ندارند.

بعضی کتاب‌ها نسخه‌ی تقلّبی کتاب‌های دیگرند و بعضی کتاب‌ها نسخه‌ی اصلاح شده.

بعضی کتاب‌ها تراریخته‌اند و بعضی کتاب‌ها فاسد شده‌اند. بعضی کتاب‌ها را از زباله‌ها و افکار دورریختنی می‌سازند.

بعضی کتاب ها زخم آدم را می‌بندند و بعضی کتاب‌ها پماد سوختگی‌اند.

بعضی کتاب‌ها اگر درست و به موقع مصرف شوند، ما را از عمل جرّاحی بی‌نیاز خواهند کرد.

بعضی کتاب‌ها را همیشه باید مصرف کنیم تا پوکی استخوان نگیریم‌.

بعضی کتاب‌ها را همیشه باید استفاده کنیم تا به کمبود ویتامین دچار نشویم.


پی‌نوشت: این متن، به تقلید از کتاب «‌بی‌بال پریدن»، اثر زنده‌یاد قیصر امین‌پور، نوشته شده‌است.
پی‌نوشت۲: نظرات در روز جمعه تأیید خواهند شد.
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۵۱
علیرضا