روایت یک ماجرای عجیب
یکی دو هفته پیش حوالی غروب در خانه پدر خانمم بودم که تماس ناشناسی را دریافت کردم:
- سلام من مادر سارا و سهیل هستم...
سارا و سهیل دو تا از دانش آموزهای جدید الورود من هستند که از نیمه های مهر به مدرسه آمدند. پدرشان در بندر عباس کار می کند و مادرشان جدا شده. مادر سارا و سهیل از مشکلاتش می گفت. از سهیل که یک دست مادرزاد ندارد... از اینکه همسرش او را کتک می زند. از اینکه خانواده همسرش او را در خانه راه نداده اند و از فرزندانش دور مانده.
امروز صبح عمه ی سارا به کلاس آمد و اجازه گرفت که او را ببرد دکتر. بعد مادر سارا تماس گرفت و حالش را پرسید، به او گفتم. مادرش ناراحت شد و پیغام داد که سارا مشکل معده دارد... از اضطراب... از پدرش می ترسد... و به او قول دادم که هر اتفاقی افتاد به او بگویم.
بعد از ظهر عمه ی سارا تماس گرفت. دو بار. خسته بودم و جواب ندادم. شب با او تماس گرفتم، ازم پرسید:
- ازتون یه سؤال میپرسم راستشو بگین
- بفرمایید
- مامان سارا تماس گرفته باهاتون؟
با اینکه تماس گرفته بود، از روی حس وظیفه شناسی گفتم: نه
بعد که دیدم اصرار می کند، گفتم بله... صبح تماس گرفته. بعد عمه ی سارا برایم تعریف کرد که این مادر چه دروغ هایی سر هم کرده از امروز... گفته که آقا معلم گفته که سارا جیغ و داد راه انداخته و به زور رفته دکتر... به همکارهای شوهرش در بندر زنگ زده و غیبت شوهرش را کرده...
از همه بدتر عمه اش گفت که مشکل معده سارا به خاطر زهرماری ای است که مقداری از دست دایی اش نوشیده... حیرت زده شدم... از اینکه به همین سادگی بازی خوردم.
عمه ی سارا گفت:
- میشه یه خواهش کنم؟
- بفرمایید
- از این به بعد هر اتفاقی افتاد به مادره نگید
من دیگر نمی دانستم چه بگویم. من فقط می خواستم به دانش آموزم کمک کنم... که خانواده شان دوباره زیر یک سقف جمع شوند... که مثلا به یک مادر کمک کنم... اما نمی دانم طرف کدام یک را باید بگیرم؟؟