یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

برای خواهر بزرگه

چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۱۱ ق.ظ

زهرا، خواهر بزرگترم، دعوتم کرده بود به خانه‌شان. مدت‌ها بود از خودش و خانواده‌اش بی‌خبر بودم. دلم برای بچه‌های کوچکش یا همان دوقلوهای افسانه‌ای یک ذره شده بود. شوهرخواهر آخرهفته‌ها برمی‌گشت خانه، می‌بردمان گردش و برگشتنی هم برایمان بستنی می‌خرید.

اگر هم گردش نمی‌رفتیم تا صبح بیدار می‌ماندیم. اسم فامیل بازی می‌کردیم، بعد می‌نشستیم توی بهارخواب و ستاره‌ها را می‌شمردیم و سمیه کوچولو از من می‌پرسید: «پس من کی بزرگ می‌شوم، دایی؟» و من بعد از بوسیدن پیشانی‌اش، با خنده‌ای ریز می‌گفتم: «زود زود.»

بعد آنقدر سروصدا می‌کردیم که شوهرخواهر از دستمان کفری می‌شد و خاموشی اجباری می‌داد! صبح با بوی نان داغی که دست‌پخت خواهربزرگه بود، بیدار می‌شدیم و شال و کلاه می‌کردیم برای برگشتن به خانه. لحظهٔ وداع. خدا می‌دانست که دیدار بعدی کی بود. دیداری که هیچوقت رخ نداد به خاطر آن اتفاق...

راستش را بخواهید، خواهربزرگهٔ من هیچوقت بزرگ نشد. در همان روز اول که به دنیا آمد، بر اثر یک بیماری از دنیا رفت. خدا را شاکرم که حالا یک خواهر کوچکتر دارم، امّا نمی‌دانم چرا اینها را می‌نویسم. چرا یاد خواهر بزرگه افتادم...

معلّم زبان

پنجشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۰۲ ب.ظ

رفته بودم داروخانه. منتظر بودم تا نفر جلویی که مرد هیکلی و کوتاه‌قدی بود، کارش تمام شود. ناگهان مردی داخل شد و بدون اینکه به کسی نگاه کند، گوشه‌ای ایستاد. باورکردنی نبود. آقای کمالی، معلّم زبان کلاس هفتمم بود. با اینکه هنوز جوان بود، تعدادی از موهایش سفید شده بودند. دودل بودم که به او سلام کنم یا نه؟ عاقبت دل را زدم به دریا و گفتم: «سلام آقای کمالی، حالتون چطوره؟» برگشت و مرا نگاه کرد. با لحنی خجالت‌زده و آرام گفت: «سلام ممنونم، شما خوبید؟» گفتم: «من جلالی‌ام، چند سال پیش دانش‌آموزتون بودم. شناختید؟» مکثی کرد و با لبخند گفت: «حالت چطوره؟» نمی‌دانم مرا یادش بود یا نه. گفتم:‌ «بازنشست شده‌اید؟» گفت: «نه هنوز مونده». ناگهان مرد جلویی رویش را برگرداند و به آقای کمالی گفت: «منو یادت هست؟ همکلاسی کلاس اوّلت بودم پسر». آقای کمالی درحالیکه هنوز خجالت می‌کشید،‌ رو به مرد هیکلی کرد و گفت: «شما؟» مرد گفت: «اسمم رحیمیه. یه بار با هم دعوا کردیم، بعدش با هم دوست شدیم. یادته؟» آقای کمالی گفت: «راستش نه». مرد هیکلی گفت: «عجب، مگه حافظه‌ت رو از دست دادی!» آقای کمالی گفت: «ببخشید». مرد گفت: «خدا ببخشه، حالا چیکار میکنی؟» از اینجا به بعد آقای کمالی و دوست قدیمی‌اش داشتند با هم صحبت می‌کردند و من داروهایم را گرفته بودم و از داروخانه بیرون آمدم. دوست داشتم بیشتر با آقای کمالی حرف بزنم امّا هم او خجالت می‌کشید، هم من. ای کاش اینقدر خجالتی نبودم.

یادم می‌آید

شنبه, ۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۲:۱۲ ق.ظ

خواهرم به بوته‌های گل کنار کوچه اشاره کرد و گفت:‌ «همینجا بود که مار دیدم».

من چشم‌هایم را به سمت دیگر کوچه چرخاندم. خانه‌ی دوستم محمّد. چند سالی می‌شد از این محل رفته بودند. خانه‌شان امّا از جایش تکان نخورده بود. با همان شیشه‌های رنگی روی در. یک بار دستم را آنقدر به یکی از شیشه‌ها فشار دادم که شکست. از خجالت نزدیک بود آب شوم. مادر محمّد به روی خودش نیاورد و چند روز بعد شیشه را عوض کردند.

خواهرم وسط کوچه‌مان ایستاد. برگشت و سرش را گرفت بالا. گفت: «ستاره‌ها را ببین چقدر زیادند!» نگاه کردم. فکر کردم که آنقدرها هم زیاد نیستند. باید شبی در باغ بیدار بمانی و به آسمان نگاه کنی تا معنای ستاره را درک کنی. نگفتم.

سمند و پیکان‌بار توی کوچه انتظار مرا می‌کشیدند. خواهرم پوزخند زد و گفت: «آخی دلم برات میسوزه.» از پله‌ها رفتیم بالا. زنگ آیفون را زدم. خواهرم اوّل رفت تو. شانه‌هایش را انداخت و دهانش را باز کرد که یعنی خسته‌ام. مادرم خندید. خواهرم کلیدها را داد دست من‌.

از پله‌ها پایین آمدم و فکر کردم: «اگر روزی در آغوش همسر آینده‌ام گریه کنم، باز هم مرا دوست خواهد داشت؟» کلید را توی در سرخ پارکینگ چرخاندم. همه‌جا تاریک شد. یک قدم به راست برداشتم و قبل از اینکه کلید چراغ را بزنم، یادم آمد که بگویم بسم‌الله. روشن شد. لولای بالایی لنگه‌ی سمت چپ را باز کردم. هیچوقت لولاهای پایینی را نمی‌بندیم. بعد برگشتم و دست بردم تا لولای بالایی لنگه‌ی سمت راست را باز کنم. دستم آنجا ماند. پنجره‌های خانه همسایه خاموش بود. چشم‌هایم تر شد.


پدر مهربان

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۰۵ ب.ظ

عصر مادر چایی آورد. همگی برای چند لحظه از گوشی ها سر بلند کردیم و به سمت چایی خودمان را کشاندیم. هدی بساط دفتر مشق و تکالیفش را پهن کرده بود و داشت روی یک ورقه آچهار صورت سؤال های امتحانی درس ریاضی را می نوشت. با رنگ صورتی. بعد جوابهایشان را با رنگ بنفش می نوشت. غافل از اینکه اگر یک اشتباه کوچک بکند باید غلط بگیرد و حسابی کاغذش را از رو بیندازد و لوچ کند اما مداد فوری ردش با پاککن از بین میرود. گوشی پدر ازش دور افتاده بود. انگاری با غیظ از خودش پرتش کرده بود. موی سرش مثل برق گرفته ها بالا رفته بود. زیرپیراهنی تنش را آستین بریده بود و جای بریدگی اش بدقواره و نامنظم بود. یک پوسته ی سفید نخی بود.

گوشی من فیلتر شکن نداشت و یک صفحه ای را بالا نمی آورد. صفحه ی چندان مهمی هم نبود. اما گوشی پدر داشت. فوری دستم را دراز کردم و بی اجازه گوشی پدر را قاپیدم و گفتم: «فقط یه لحظه!» پدر با اخم نگاه کرد و با تحکم گفت: «بذارش زمین.» خندیدم و گفتم: «زودی پس میدم.» پدر گفت: «همین که گفتم. بدش به من.» هم من لج میکردم و هم او. من بیشتر لج میکردم و او بیشتر. هدی هم که به قول خودش مأمور بابایی بود از جا پرید و دستش را دراز کرد تا گوشی را بگیرد. گوشی را از خودم دور گرفتم و گفتم: «برو کنار». هدب مدام میگفت: «گوشی رو بده! زودباش!» چسبیده بود به من و دست دراز میکرد تا گوشی را بگیرد. به پدر گفتم: «باور کن یه کار کوچولو انجام میدم. دو ثانیه بیشتر طول نمیشکه.» اما اصلاً پدر قانع نمیشد. احساس میکردم این رفتار پدر خیلی کودکانه است. هدی را از خودم کندم و پا شدم رفتم. دوباره هدی آمد دنبالم و پدر نیز. اینبار پدر دست دراز کرد تا گوشی را ازم بگیرد. عجب گیری افتاده بودم! این همه لشکرکشی برای یک گوشی؟ هدی از یک طرف می کشید و پدر از یک طرف. ناگهان مثل معلمی که از دست شلوغ بازی بچه ها عصبانی شود با عصبانیت گوشی را پرت کردم. گوشی جهید و یکی از زیر استکان ها را شکست. دستم را بلند کردم و گفتم: «ای بابا! یه گوشی خواستیم مثلاً. نخواستیم اصلاً.» همه چند لحظه سکوت کردند. میدانستم اینطور مواقع مادر از پشت من در میآید. مادر گفت: «چه قدرشما کولی بازی در میارین! خب یه گوشی بهش بدین چه میشه؟» پدر با غیظ به من نگاهی انداخت و دهانش را به نشانه ی تف کردن گرد کرد امّا پشیمان شد.

رفتم دست و صورتم را بشورم. وقتی برگشتم پدر دراز کشیده بود و با گوشی کار میکرد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. مادر خرده های زیر استکان را جمع میکرد. هدی هم دوباره مشق مینوشت. مادر گفت: «حتماً یه چیزی توی گوشیت هست و یه ریگی به کفش داری که نمیذاری کسی بهش دست بزنه. پس من چرا شب و روز گوشیم دست دیگرانه؟» نشستم چایی ام را بخورم. حالت معذبی داشتم. خواستم بگویم: «ببخشید اشتباه کردم.» اما نگفتم. خواستم لبخند چاپلوسانه ای بزنم و دوباره گوشی را درخواست کنم اما نزدم و نکردم.

ساعت شش بود. پدر دکمه های پیراهنش را می بست که به هدی گفت: «کمی دیگه میام دنبالت و میبرمت کتابفروشی. اونجا برات کتاب کمک درسی میخرم.» من که حواسم نبود چند دقیقه پیش چه اتفاقی افتاده مثل بچه ها فوری گفتم: «میشه منم بیام؟!» اما پدر با اخم گفت: «خیلی با ادبی تا ببرمت؟» توی خودم مچاله شدم.

هنوز نماز ظهر و عصرم را نخوانده بودم. با خودم گفتم: «من پدر را می شناسم. همیشه اگر از آدم دلخور هم باشد دلش را نمی شکند. مطمئنم بر میگردد و من را هم با خودش میبرد و برایم کتاب میخرد.» امّا آمد هدی را برد و خبری از من هم نگرفت. تعجّب کردم. فهمیدم کارم خیلی اشتباه بوده. نباید بی اجازه آن گوشی را می قاپیدم. رفتم وضو گرفتم. صورتم را که آب کشیدم و موهای ریشم را خیس کردم نگاهم در نگاه خودم گیر کرد. گفت: «خیلی بی ادبی!» با ناامیدی هم از اینکه خبری از کتاب نبود و هم از اینکه نمازم را دم غروب میخواندم مهری گذاشتم و قامت بستم. در نیمه های نماز در زدند. صدای هدی می آمد که با عجله میگفت: «مامان! زودباش به هادی بگو بیاد که... هی! داره نماز میخونه. بعد که نمازش تموم شد بگو بیاد سوار ماشین بشه تا بابا ببردش براش کتاب بخره.»


دوست کتابخوان من، سهراب

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۰۰ ب.ظ

با خودم عهد بسته‌ بودم که پیش از اتمام کتاب‌های انبوه اتاقم، کتاب جدید نخرم. ولی چرخ روزگار همیشه به مراد آدم نمی‌چرخد. دیروز عصر اتفاقی افتاد که باعث شد این عهد را بشکنم. در واقع هم شکستم و هم نشکستم!

بعد از سالها سهراب را در خیابان دیدم. یکی از بهترین دوستانم در مدرسه. با هم قدم زدیم و خاطرات گذشته را زنده کردیم. سهراب بسیار اهل‌مطالعه بود، بیشتر از من حتّی. تنها عیبش در عالم رفاقت این بود که دست به جیبش قوی نبود. توی خیابان وقتی چشمش افتاد به ویترین کتابفروشی، گفت: «قصّه‌های مجید! مثل فیلمش قشنگه؟» گفتم: «آره، خوندمش». گفت: «جدّی؟ بریم ببینیم چنده». گفتم: «نه، تو ترکم». گفت: «جدّی میگی؟ ترک اعتیاد؟» گفتم: «نه بابا» و قضیه عهد و پیمانم را برایش توضیح دادم.

فروشنده گفت: «دویست هزار. ناقابله‌». همینطور الکی گفتم: «مهمان من باش». سهراب گفت: «عمراً اگه بذارم دست به جیب ببری». بعد دست کرد توی بارانی خاکستری‌اش تا کیف پولش را دربیاورد. جیب‌های بیرونی‌اش را هم گشت. نبود. گفت: «چیزه... پالتو رو اشتباهی پوشیدم! مهم نیست، بریم». گفتم: «نه باباااا» و هنوز الف‌ها ادامه داشت که فوری کارت اعتباری‌ام را گذاشتم روی میز فروشنده، طوری که شترق صدا کرد. به زور سعی کردم نزنم زیر گریه. خلاصه پول کتاب را دادیم و آمدیم بیرون و اینطوری شد که عهدم‌ را شکستم و نشکستم.

سهراب امروز برگشت به شهرشان. دلم برایش تنگ می‌شود. البته بیشتر برای بدهی‌اش. امیدوارم در این سالها که ندیده‌امش، تغییر کرده باشد و دست به جیبش بهتر شده باشد. یعنی بهش زنگ بزنم، زشت نیست؟ نه بابا، کتابخوان پول رفیق کتابخوانش را بالا نمی‌کشد. مطمئنم.

خالو مهدی

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۳۸ ق.ظ

چند هفته پیش خبر دادند که «خالو مهدی» تصادف کرده و الان در بیمارستان است. خالو مهدی برای پدرم کار می‌کرد. پدرم باغ انگور دارد. روزها او و چند نفر دیگر در باغ مشغول کار بودند؛ کارهایی مثل ساختن آب‌انبار، گذاشتن ستون برای درخت‌ها و کشیدن حصار دور باغ.

ظهرها برایشان غذا می‌بردم. اغلب آنجا جوان چاقی را می‌دیدم که پارچه‌ای را خیس کرده و انداخته روی صورتش، از گرما. شک داشتم که سلام کنم یا نه. امّا همینکه از راه می‌رسیدم، پیش‌قدم می‌شد در سلام‌.

دکترها می‌گفتند که دنده‌های خالو مهدی، فرو رفته در شش‌هایش. نمی‌دانم چطور شد که صدایش زدم خالو. تا قبل از او عادت نداشتم که کسی را با این پیشوند صدا بزنم؛ امّا برای او حکم دیگری داشت. انگار خالو مهدی معنای مردانگی می‌داد، معنای مرام و معرفت و صفا.

پدرم می‌گفت: «جمعه‌ها را گذاشته بود کنار، برای خانواده‌اش. یک پسر کوچولو دارد. آنها را می‌برد گردش». یکبار نشست و قصهٔ زندگی‌اش را برایم تعریف کرد. سراپا گوش شدم. به مادرش احترام می‌گذاشت. روز عروسی به خانمش گفته که می‌خواهد مادرش را در صندلی جلو بنشاند، خانمش گفته که چه اشکال دارد، او هم مادر من است.

پدر می‌گفت: «یکبار به هوش آمده و گفته که موقع رانندگی خوابش برده. باید می‌زده کنار که نزده. خوابش برده و ماشین را انداخته ته درّه». با ماشینش برایمان صندوق آورده بود؛ صندوق میوه، حدود سیصدتا. آستین‌هایش را زد بالا، صندوق‌ها را گذاشت پایین و گوشهٔ پارکینگ چید. من هم کمک کردم. چند روز بعد کسی دیگر آمد. خیال می‌کردم مثل خالو مهدی پیاده می‌شود و آستین‌هایش را می‌زند بالا، امّا خیال خام بود‌. به‌طعنه گفتم: «اگه خودت هم بیای کمک، زودتر تموم میشه». نیامد. پدر گفت: «وظیفهٔ راننده نیست. مهدی لطف کرده».

پدر می‌گفت: «معلوم نیست دوام بیاورد یا نه». روز برداشت میوه‌ها بود. صندوق‌ها را بار زدند. خالو مهدی گفت: «یک لیوان آب سرد بیاور». آب را که خورد، گفت: «اجرت با امام حسین.» وقتی سوار ماشین شد، پرسید: «نمیای؟» بهانه آوردم و گفتم: «الان نه، با پدرم میام.» بغل‌دستی‌اش بهانه‌ام را گرفت. گفت: «معلومه!» و هردو خندیدند. خندیدم.

همیشه وقتی پدرم صدایش می‌زد، جواب می‌داد: «ها بومه نذرد؟» که در زبان کردی، یک عبارت محبّت‌آمیز است؛ یعنی: «بله، فدایت شوم؟» این بار که رفته بود سفر کاری، خواسته یا ناخواسته، به حرفش جامهٔ عمل پوشاند.

دوست من، حسن

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ

چند شب پیش، حسن تماس گرفت و پرسید: «می‌آیی پیاده‌روی؟» برخلاف دفعات قبلی دعوتش را پذیرفتم. ثواب دارد!

ژاکت قرمزرنگی را پوشیدم که همان روز پدر برایم خریده بود. شلوار کتانی به پا کردم و موهای پرپشتم را هم شانه زدم. کلّی هم قربان‌صدقه‌ی خودم رفتم! امّا وقتی به یاد حسن افتادم و سرووضع عجیب‌وغریبش، اوقاتم تلخ شد. 

گام‌های مکانیکی

جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۴۴ ب.ظ

حوالیِ غروبِ چند روز پیش، من و پدرم رفتیم به دوچرخه‌سواری‌ در روستاهای اطراف. شاید برای اوّلین‌بار بود که در جایی دور از همهمه و بوق و دودِ داخلِ شهر، دوچرخه‌سواری میکردم. خیلی تجربه‌ی خوبی بود. در روستا، فاصله‌ی میان آدم‌ها و طبیعت صفر است. روستاییان خانه‌هایشان را درمیان انبوه درختان می‌سازند درحالیکه شهرنشینان، درخت‌های اندکی را درلابه‌لای کوچه‌ها و خانه‌هایشان می‌کارند. در روستا آدم‌ها در دل طبیعت هستند امّا در شهر، طبیعت در میان آدم‌ها.

بحرانِ عمیقِ وجودی!

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۳۸ ب.ظ

امروز صبح، یک اتّفاقی برایم افتاد که باعث شد، پاک ناامید شوم از ادامه‌ی زندگی...