نذری
مادر گفته بود نه خیلی بزرگ باشد، نه خیلی کوچک. بعد از ظهر بود. بوی زهمی از ته مغازه به مشامم میخورد. آن طرف آجرچین، مرغهای سفید چاق و چلّه توی هم میلولیدند و دهانشان را از دانه پر میکردند، بیخبر از آنچه در انتظارشان بود. پیرمرد که قدّی کوتاه و پوستی آفتابسوخته داشت، تر و فرز از روی آجرچین پرید، سر مرغی را نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک، به دست گرفت و گفت: «میخواهی جلوی ماشینت سرش را ببرم؟ اصلاً ماشین آوردهای؟»
ماشین را نشانش دادم. از روی جدول پرید روی آسفالت و سر پرنده را جلوی سمند خواباند و با زانوهایش بدن او را فشار داد. مرغ سر میجنباند و انگار دنبال فریادرسی میگشت. پیرمرد چیزی زیر لب خواند و بعد بیمعطلی چاقو را زیر گردن سفید حیوان گرفت و به نرمی برید. استخوان نداشت انگار. پرهای سفید مرغ آغشته شد به خون. چند ثانیه بعد انگار تازه یادش آمده بیسر شده، بالزدن آغاز کرد. بال میزد و اگر رهایش میکردی، سرش را میقاپید و در میرفت. تقلایش چندان دوام نیاورد و در نهایت پیرمرد سه انگشت خیسش را به سپر سمند زد تا جایش بماند. بلند شد و با همان عجله و این بار با لحنی مهربان گفت: «خیرش را ببینی».