برای خواهر بزرگه
زهرا، خواهر بزرگترم، دعوتم کرده بود به خانهشان. مدتها بود از خودش و خانوادهاش بیخبر بودم. دلم برای بچههای کوچکش یا همان دوقلوهای افسانهای یک ذره شده بود. شوهرخواهر آخرهفتهها برمیگشت خانه، میبردمان گردش و برگشتنی هم برایمان بستنی میخرید.
اگر هم گردش نمیرفتیم تا صبح بیدار میماندیم. اسم فامیل بازی میکردیم، بعد مینشستیم توی بهارخواب و ستارهها را میشمردیم و سمیه کوچولو از من میپرسید: «پس من کی بزرگ میشوم، دایی؟» و من بعد از بوسیدن پیشانیاش، با خندهای ریز میگفتم: «زود زود.»
بعد آنقدر سروصدا میکردیم که شوهرخواهر از دستمان کفری میشد و خاموشی اجباری میداد! صبح با بوی نان داغی که دستپخت خواهربزرگه بود، بیدار میشدیم و شال و کلاه میکردیم برای برگشتن به خانه. لحظهٔ وداع. خدا میدانست که دیدار بعدی کی بود. دیداری که هیچوقت رخ نداد به خاطر آن اتفاق...
راستش را بخواهید، خواهربزرگهٔ من هیچوقت بزرگ نشد. در همان روز اول که به دنیا آمد، بر اثر یک بیماری از دنیا رفت. خدا را شاکرم که حالا یک خواهر کوچکتر دارم، امّا نمیدانم چرا اینها را مینویسم. چرا یاد خواهر بزرگه افتادم...