گامهای مکانیکی
حوالیِ غروبِ چند روز پیش، من و پدرم رفتیم به دوچرخهسواری در روستاهای اطراف. شاید برای اوّلینبار بود که در جایی دور از همهمه و بوق و دودِ داخلِ شهر، دوچرخهسواری میکردم. خیلی تجربهی خوبی بود. در روستا، فاصلهی میان آدمها و طبیعت صفر است. روستاییان خانههایشان را درمیان انبوه درختان میسازند درحالیکه شهرنشینان، درختهای اندکی را درلابهلای کوچهها و خانههایشان میکارند. در روستا آدمها در دل طبیعت هستند امّا در شهر، طبیعت در میان آدمها.
ما از خانه بیرون آمدیم و فقط با رکابزدن، کیلومترها از خانه دور شدیم. گاهی به بلندیها و سربالاییها برمیخوردیم که باعث میشد آرام شویم و نفسنفسزنان رکاب بزنیم؛ و گاهی هم به سرازیریها که فقط کافی بود خودمان را رها کنیم و به دستان باد و جاذبه بسپاریم. درآخر، پس از رفتن تا روستای خوران که تقریباً شب شده بود، دور زدیم و همهی راه را برگشتیم. هنگام بازگشتن، قاعده عوض شد: اینبار از سربالاییها خیلی راحت، پایین و از سرازیریها، نفسنفسزنان، بالا آمدیم.
در یک جایی، روبرویم یک جادّهی تندِ روبهبالا قرار داشت که به یک پیچ منتهی میشد. خیلی بدقِلِق بود و پاهایم را حسابی کوفته میکرد، طوری که سرعتم رسیده بود به چندین سانتیمتر در ثانیه! اگر هم سرعتم را زیادتر میکردم، فشار برروی پاهایم بیشتر میشد و امانم را میگرفت. درنتیجه، به همان سرعت لاکپشتی اکتفا کردم و برایِ الکیسرگرمشدن، شروع کردم به فلسفهبافی که:
- الان، فاصلهام تا آن بالا، صدها رکابِ ریز است که همهشان مثل یکدیگرند؛ درست مثل یک پلّهی بلند. قبول که از سختی و تکراری بودن راه، صدایم درآمده امّا باید بدانم و آگاه باشم که در حالِ حاضر، هررکابی که میزنم، مرا چندسانتیمتر به مقصد نزدیکتر میکند. یعنی در هرثانیه، در نقطهای تازه میایستم که با قبلی تفاوت دارد؛ گرچه به آن شبیه است. باید بدانم که رازِ فتحِ این جادّهی طولانی، پذیرفتنِ این حقیقت است که گامهای من در عینِ تکراریبودن، باهم متفاوتند. وقتی هم که به آن بالا برسم، تمام این راهِ آمده، به سادگی در قاب چشمانم مینشیند و میفهمم که کارِ چنان شاخی هم نکردهام! و به خودم افتخار میکنم.
و همینطور هم شد... .
در چند زمان از دوچرخهسواریِ آن روز، خیلی حظّ کردم:
اوّل، هنگامی که در روستا، هیاهو و آواز شبانهی قورباغهها و جیرجیرکها را میشنیدم که داشتند از هر دری سخن میگفتند.
دوّم، زمانی که هوا تاریک شد و چراغجلوییِ دوچرخهام فقط پاهایم و پاهایش و خطِّ فاصلهی سفیدِ وسطِ جادّه را نشان میداد. نمیدانی چه هیجانی دارد وقتی که با لشکر نوری کوچکت به دل تاریکیها شبیخون میزنی! البته تصویر شهر نیز به صورت نقطههای روشنِ زرد و نارنجی و سفید از دور معلوم بود امّا خُب، کم میآورد در برابر تاریکی شب.
سوّم نیز، هنگامِ سُرخوردن از سراشیبیها؛ بی هیچ زحمتی. البته نه اینکه کلاً هیچ رکابی نمیزدم، بلکه خوبیاش آن بود که هریکبار رکابزدن در آن لحظات، خودش به توانِ ده میرسید و ده متر مرا جلو میانداخت. چه خوب است که آدم از سختیها و سربالاییهای زندگیاش نهراسد و منتظر روزی باشد که درآن، هر رکابِ کوچکی که در جادّهی زندگی میزند، به توانِ ده برسد.
پانوشت:
1. بنظر شما، آیا خواهد رسید آن روزی که هر رکابِ کوچکی که در زندگی میزنیم، به توانِ ده برسد؟ این باور، تا چه اندازهای توجیهِ منطقی یا دینی دارد؟
به نظرم از یه دوچرخه سواری ساده و کم هزینه لذتی بردید که بعضی ها از سفر های چند میلیونی خارجشون نمی برن...
من به اینا میگم خوشبختی های مینیمال
یعنی حس خوب داشتن نسبت به کارهای ساده ای که عموم مردم تا این حد نمی تونن ازش لذت ببرن
برای من وقتی پیش میاد که در عین لذت بردن حواسم به ادامه ی این جهان هم باشه وگرنه بیشتر افسرده میشم تا خوشحال
گاهی آدم یه لیوان آب میخوره و خنکی اون آب حس خوبی بهش میده
همین اتفاق یه روحیه ی شکرگزاری رو نسبت به خدا و جهانی که خلق کرده تو وجودش سرازیر میکنه
اون وقت اگه سعی کنه اون حس خوب رو ذخیره کنه برای کارهای مهمی که باید انجام بده و نیاز به انرژی و روحیه ی بالا داره، یه آب خوردن میشه خرج کاری که یه سرش به آخرتش وصله
و یه آب خوردن ساده به توان می رسه...
اگه بخوام مثال هاشو بنویسم ممکنه یه عده فکر کنن کلیشه ایه ولی هرکسی یه ذره لطیف تر ببینه اطرافشو و ساده نگذره از اتفاقات کلی مصداق واسش پیدا میکنه
همه ی آدم ها این حس ها رو تجربه می کنن ولی «غفلت» باعث میشه یادمون بره شکر کنیم، یادمون بره درست ازشون استفاده کنیم
فراموش کنیم که نگاهمون همیشه همین باشه
«شکر» یعنی همین
یعنی یه نعمتی رو تا حد ممکن و به شیوه ی درست استفاده کردن
« و سَیَجْزِی اللّٰهُ الشّٰاکِرِینَ »