یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

می‌وزد سرما

سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۵۳ ق.ظ

سه‌شنبه... نه‌. دوشنبه‌شب است. البته... ساعت شانزده دقیقهٔ بامداد را نشان می‌دهد. یعنی شانزده دقیقه پیش، دوشنبه رفت و جایش را به سه‌شنبه داد. وقتی هنوز دوشنبه بود، در آن دقایق پایانی، نشسته بودم در جوار پدر‌. او خوابیده بود. چراغی روشن بود و کتاب تاریخ بیهقی باز بود و می‌خواندم من، صفحاتی چند، از داستان امیرمسعود غزنوی که به شکار شیر رفت. پدر با تلخی از خواب پرید. بیرون آمدم. نشستم کنار مادر و خواهرم‌. آن‌طرف من سفره‌ای پهن است، پر از دانه‌های خشک‌شدهٔ انگور. بهش می‌گوییم مَویز‌. پنجره باز است‌. می‌وزد‌ سرما. می‌خواستم بگویم... چه می‌خواستم بگویم؟ در واقع خوشحالم از اینکه بار دیگر‌، من... قلم را در دست... و... و حالا شد بیست و یک دقیقه. و اکنون (منتظر می‌مانم) بیست‌ و دو دقیقه بامداد است‌. بامداد روز سه‌شنبه. نه هر سه‌شنبه‌ای. سه‌شنبه‌ای که در اوّلین ثانیه‌هایش نوشتن را دوباره آغاز کردم. پایدار باشد این عهد.

چاه‌کندن در زمینی بی‌آب و علف!

دوشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۳۲ ق.ظ

ما آدم‌ها به مکان‌ وابسته‌ایم. انگار پاره‌ای از جانمان را در بعضی از مکان‌ها برای همیشه جا می‌گذاریم. اتفاق‌هایی مثل سفر یا مهاجرت باعث می‌شود که فیلمان یاد هندوستان کند و غم دوری از مکان گرفتارمان کند. آن وقت است که دلمان برای خودمان تنگ می‌شود؛ برای خاطراتی که کنج اتاقی یا لای باغچه‌ای جا گذاشته‌ایم و حالا دیگر نیست. مدّتی طول می‌کشد تا عادت کنیم به جا و مکان جدید، به آدم‌ها و عالم‌های تازه.

فردا برای من روز مهمی است. قرار است بار و بندیل ببندم و راهی خوابگاه شوم؛ خوابگاهی که فقط بیست کیلومتر آن‌ورتر است! هرچه باشد، خوابگاه است و شهر غریب! پنداری در دنیایی دست‌نخورده قدم می‌گذارم؛ دنیایی که مختصات آن را نمی‌شناسم. دنیایی که چهره‌ی آدم‌هایش را ندیده‌ام، طعم غذاهایش را نچشیده‌ام و یا حتّی در هوای بهاری‌اش سرما نخورده‌ام!

حالا هم نصف‌شبی هوس نوشتن به سرم زده است. دکمه‌ها پرسروصدا کوبیده می‌شوند و حروف روی صفحه‌ی رایانه نقش می‌بندند. جمله‌ها به هم بافته می‌شوند و سطر‌ها به انتها می‌رسند و نقطه سر خط. هرچند که نقطه‌ای در کار نیست. روزگاری است که قید علائم نگارشی را زده‌ام و بی‌قیدوبند می‌نویسم. بعد اگر حوصله‌ای باشد، دستی به سروروی متن می‌کشم تا قیافه‌ی آدمیزاد به خودش بگیر‌د. لابد می‌دانید که متن‌ها فرزندان ما هستند!

می‌گویند اگر یک روز ننویسی، فاتحه‌ات خوانده است. عضلات قلمت سرد می‌شو‌د و نوشتن از یادت می‌رود. درست مثل حالا. چیزی که می‌نویسم، انگار دارم با یک غریبه حرف می‌زنم یا در زمینی خشک و ریگ‌راز چاه می‌کنم و سودای باغداری در سر می‌پرورانم. این است حال و روز کسی که مورد نفرین ملکه‌ی نویسندگی قرار گرفته است!


پ.ن: این متن را پشه‌ای نوشته که یک فرد غرغروی چند روز دست به قلم نبرده ر‌ا نیش زده است!

انتهای نخِ نوشته‌هایتان مالِ من

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ب.ظ

آمدم چند کلمه بنویسم. می‌دانید که! هرشب باید نوشت. نوشتن اگر قضا شود، مکافات دارد؛ حتّی برای یکبار. نویسنده‌ها اگر فقط یک روز ننویسند، نوشتن را فراموش می‌کنند.

البته من نویسنده نیستم. خودم این را می‌دانم. معلّم نگارش کلاس دوازدهم از انشاهایم تعریف می‌کرد امّا این که دلیل نمی‌شود. انشانویسی موی سر آدم را سفید می‌کند. نه؟

هی به کلّه‌ات کشکولک می‌زنی و فشار می‌آوری امّا دریغ از یک کلمه که بچکد روی کاغذ. یاد ترکه‌ی خشک آقامعلّم می‌افتی و آب دهانت را قورت می‌دهی. نگاهی می‌اندازی به بقیه. اکثراً مدادشان را می‌جوند و مثل جن‌زده‌ها ماتشان برده. فقط سلطان انشای کلاس است که تندتند روی دفترش چیز می‌نویسد؛ آنقدر تند که دفترش لوچ می‌شود و دنباله‌ی خط‌هایش از کاغذ می‌زند بیرون. به او حسودی می‌کنی. کاش می‌شد رویش را کم کرد. گناه او این است که خوب انشا می‌نویسد و توقع آقامعلّم را از بقیّه زیاد می‌کند.

ناگهان فکری به سرت می‌زند. دنباله‌ی خط‌هایش! معطل نمی‌کنی و یواشکی دست می‌بری و اضافه‌ی خط‌هایش را می‌چینی تا بچسبانی روی کاغذ خودت. نمی‌فهمد. کمی بعد، سینه جلو می‌دهد و می‌رود تا انشایش را با صدای بلند بخواند؛ غافل از اینکه سرنخ خطوط نوشته‌اش پیش توست. نخ نوشته‌اش را آنقدر می‌کِشی تا سرانجام، تمام انشای آن بیچاره را می‌کِشی بیرون و درواقع می‌دزدی. بنده‌ی خدا دفترش را باز می‌کند و می‌بیند خالی‌ست؛ مثل سر طاس آقامعلّم.

«بسم‌الله! خیلی عجیبه آقا!»

بعد، سرش را می‌اندازد پایین و برمی‌گردد پشت نیمکتش. آن‌وقت تو چی؟ کلاف گُنده‌ای را زیر نیمکت قایم کرده‌ای و نمی‌دانی چه‌کارش کنی. کدام کلاف؟ نوشته‌ی همان فلک‌زده که آن را دزدیدی و حالا مانده روی دستت. فکر اینجایش را نکرده بودی. باید چند دقیقه بامتانت نخ‌های آن را جدا کنی تا کلماتش به‌ترتیب قرار بگیرد و خوانا شود. ولی از بخت بد، چیزی نمانده تا پایان کلاس. الان است که آقامعلّم به همه‌چیز بو ببرد و ترکه‌اش را بیاورد.