یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

سلام خوش آمدید

رفته بودم داروخانه. منتظر بودم تا نفر جلویی که مرد هیکلی و کوتاه‌قدی بود، کارش تمام شود. ناگهان مردی داخل شد و بدون اینکه به کسی نگاه کند، گوشه‌ای ایستاد. باورکردنی نبود. آقای کمالی، معلّم زبان کلاس هفتمم بود. با اینکه هنوز جوان بود، تعدادی از موهایش سفید شده بودند. دودل بودم که به او سلام کنم یا نه؟ عاقبت دل را زدم به دریا و گفتم: «سلام آقای کمالی، حالتون چطوره؟» برگشت و مرا نگاه کرد. با لحنی خجالت‌زده و آرام گفت: «سلام ممنونم، شما خوبید؟» گفتم: «من جلالی‌ام، چند سال پیش دانش‌آموزتون بودم. شناختید؟» مکثی کرد و با لبخند گفت: «حالت چطوره؟» نمی‌دانم مرا یادش بود یا نه. گفتم:‌ «بازنشست شده‌اید؟» گفت: «نه هنوز مونده». ناگهان مرد جلویی رویش را برگرداند و به آقای کمالی گفت: «منو یادت هست؟ همکلاسی کلاس اوّلت بودم پسر». آقای کمالی درحالیکه هنوز خجالت می‌کشید،‌ رو به مرد هیکلی کرد و گفت: «شما؟» مرد گفت: «اسمم رحیمیه. یه بار با هم دعوا کردیم، بعدش با هم دوست شدیم. یادته؟» آقای کمالی گفت: «راستش نه». مرد هیکلی گفت: «عجب، مگه حافظه‌ت رو از دست دادی!» آقای کمالی گفت: «ببخشید». مرد گفت: «خدا ببخشه، حالا چیکار میکنی؟» از اینجا به بعد آقای کمالی و دوست قدیمی‌اش داشتند با هم صحبت می‌کردند و من داروهایم را گرفته بودم و از داروخانه بیرون آمدم. دوست داشتم بیشتر با آقای کمالی حرف بزنم امّا هم او خجالت می‌کشید، هم من. ای کاش اینقدر خجالتی نبودم.

  • ۷ نظر
  • ۰۴ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۰۲
  • علیرضا

فکر می‌کنی اگر یک انسان را از قرن‌های گذشته قرض بگیرند و یک راست در زمانه‌ی کنونی حاضر کنند، چه واکنشی به دور و اطراف خودش نشان خواهد داد؟ مثلا وقتی برای اولین بار با یک خودرو روبه رو می‌شود، آیا از آن خواهد ترسید؟ گاهی به اشیای پیرامونم با چشم‌های یک انسان قدیمی نگاه می‌کنم. مثلا هروقت که پدرم از من می‌خواهد ماشین را از پارکینگ بیاورم بیرون تا برود سر کار، طوری رفتار می‌کنم که انگار می‌خواهم یک غول سفید را از خواب بیدار کنم. یواش‌یواش او را از لانه‌اش می‌آورم بیرون. کی می‌داند وقتی کلید را در داخل ماشین می‌چرخانیم، دقیقا چه اتفاق یا بهتر است بگویم چه سلسله اتفاقاتی می‌افتد که منجر به راه افتادن آن می‌شود؟

  • علیرضا
لیلا گفت: «چقدر آهسته میری!»
آرش گفت: «آخه اینجا کوچه است.»
لیلا گفت: «نترس. گاز بده.»
آرش با اکراه دنده عوض کرد و ماشین شتاب گرفت. ناگهان برای لحظه‌ای کوتاه از جا کنده شدند. آرش گفت: «ای وای!»
لیلا گفت: «نترس. دست‌انداز بود.»
آرش گفت: «اینجا که دست‌انداز نداره.»
  • علیرضا

دوستی دارم که نامش سهراب است. هرچه فکر می‌کنم، نمی‌دانم کی و کجا با او آشنا شدم. یک شب درحالیکه با هم قدم می‌زدیم، گفتم: «سهراب؟» گفت: «بله؟» گفتم:‌ «من و تو کی با هم آشنا شدیم؟» گفت: «نمیدونم». گفتم: «ما نه با هم قوم و خویش بودیم، نه همسایه و نه حتّی همکلاسی». سهراب گفت: «راست میگیا». گفتم: «هرچی فکر میکنم، یه دونه خاطره مشترک با هم نداریم». سهراب گفت: «دقیقاً». گفتم: «ولی از وقتی یادم میاد، با هم بودیم. عجیب نیست؟» سهراب سرش را تکان داد و چیزی نگفت. چند دقیقه راه رفتیم. ناگهان سهراب سر جایش ایستاد. گفتم: «چیزی شده؟» جواب نداد. نگاهی انداخت به اطرافش. راهش را کج کرد و چند قدم از من دور شد. گفتم: «کجا؟» نشنید. دویدم و جلویش ایستادم. گفتم: «بهت میگم میری کجا؟» سهراب گفت: «شما؟»

  • علیرضا

شده یه وقتایی دلتون نخواد با هیچکس حرف بزنید؟ علامت و نشونه‌های این حالت چیه؟ انتظار دارید که دیگران چه واکنش‌هایی در این حالت به شما نشون بدن؟ با شما حرف بزنن،‌ نزنن؟ نگاهتون بکنن، نکنن؟‌ دوست دارید درد دل کنید یا تو خودتون باشید؟‌ بعد این حالته چرا به وجود میاد و چقدر طول میکشه از بین بره؟

بعضی وقتا از دست رفتارهای خواهرم کلافه میشم واقعاً. نمیدونم از درونگراییه، از خاصیّت دخترانه بودنشه، یا حتّی مشکل از طرز رفتار منه. بعضی وقتا خیلی سرسنگین میشه، بعد من حرص میخورم. سعی میکنم باهاش سر حرفو باز کنم،‌ فایده نداره. حتّی ممکنه با هم دعوا کنیم.

بعد اگه الان نتونم با این مسئله کنار بیام...

  • علیرضا

دوستان!

قطعاً این نوشته برای این نیست که شما رو مجاب کنه به آقای قالیباف رأی بدید. منطقی هم نیست. فقط دیدم بعضی‌ها در انقلابی بودن یا نبودن ایشون هم تردید دارند، لازم دونستم جملات سه عزیز رو درباره ایشون بازنشر بدم. اگه دوست دارید، بعدش بیایید با هم حرف بزنیم. اصلاً چرا رأی بدیم؟

«با اطلاع از شایستگی‌های شما در مدیریت کارآمد و تعهّد دینی و انقلابی، و تجربه‌ی نظامی و با توجه به اهتمام لازمی که از سوی مسئولان کشور به مقوله امنیت عمومی میشود، شما را به فرماندهی نیروی انتظامی جمهوری اسلامی منصوب می‌کنم».

«لازم است از برادر عزیز و مجاهد، آقای دکتر محمدباقر قالیباف که با زمان‌شناسی [از انتخابات کنار کشیدند، تشکر کنم]. ما از ظرفیت شخصی و فردی، ظرفیت اجتماعی، ظرفیت مدیریتی و همه ظرفیت‌هایی که آقای دکتر به‌حمدالله دارند، استفاده خواهیم کرد».

«جناب آقای قالیباف که هم مدیرند و هم دکترند و هم عزیزند، ولی ما به نام باقر می‌شناسیمش! به خاطر اینکه در شناسناندن شهدای دفاع مقدس و انقلاب نقش والا و ارزنده‌ای دارند و حق هم همین است. به نوبه خودم تشکر می‌کنم. ان‌شاءالله خداوند به ایشان توفیق بدهد که این راه را ادامه بدهند و در این راه با شهادت به دوستان شهیدش ملحق بشوند».

به ترتیب از: رهبر انقلاب، شهید رئیسی، شهید سلیمانی.

  • ۷ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۷
  • علیرضا

رفقا من یک چیزی را متوجه شده‌ام درباره خودم. تازگی‌ها احساس می‌کنم که باید یک جوری احساساتم را تخلیه کنم. نمی‌دانم چه جور دقیقاً، امّا باید به‌ هر قیمتی‌ که شده عصبانیتم را بریزم سر کسی یا چیزی! داد بزنم، خرابکاری کنم، چشم‌هایم را یک‌طوری کنم، دهانم را کج کنم، گریه کنم، اشک بریزم به پهنای صورت، لبخند بزنم به پهنای صورت، بخندم قاه قاه، تعجّب کنم و شاخ در بیاورم و خلاصه از اینجور کارها. خیلی حیاتی است. می‌ترسم اگر ادامه پیدا کند این وضع بلاتکلیف، یک چیزی توی سینه‌ام جمع شود و جمع شود و برسد به مرز انفجار! راه‌حلی سراغ ندارید؟

  • ۷ نظر
  • ۲۵ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۲۳
  • علیرضا

امروز یکشنبه است، بیستم خردادماه هزار و چهارصد و سه. سه سال از قرن جدید گذشت. در این سه سال من بزرگ شدم، دانشگاه قبول شدم، عاشق شدم و فراموش کردم، دوستان جدیدی پیدا کردم، دوبار رفتم کرمان و دو بار هم خوزستان و چند بار هم تهران، پدرم از زمینی خشک و پر از سنگ باغی ساخته پر از انگور، مادرم النگوهای طلا خرید، خواهرم پا گذاشته در سنین بلوغ و نوجوانی و خداحافظی کرده با آن دختر کوچولویی که بود، خاله س بچه‌دار شد بعد از سالها، خاله آ ازدواج کرد بعد از سالها، یک خاله دیگرم رفت مدرسه البته برای تدریس، بعد از سالها، پدربزرگم از دنیا رفت، رییسی از دنیا رفت البته با مرگی شهادت‌گونه، کشورمان بلاها و بحران‌های سهمگینی را پشت‌سر گذاشت و هرچه می‌گذرد، گردنه‌های خطرناکتری جلوی راهش سبز می‌شود، امتحان‌های الهی نزدیکتر می‌شود، جدا از اینها کلّی اتفاق ریز و درشت و خوب و بد دیگر هم اینجا و آنجا افتاد که از خیرشان می‌گذرم و می‌گذارم به حساب کم‌حوصلگی و کم‌طاقتی و شاید کم‌اهمّیتی. من امّا هنوز خودم را همان پسری می‌دانم که در راهروهای مدرسه کودکی‌اش قدم می‌زد، تنها بود، درس‌خوان بود امّا کمی تنبل،‌ در دعواها کم می‌آورد، جایزه زیاد می‌گرفت، هنوز هم خودم را سر دوراهی‌هایی پیدا می‌کنم که به خیالم سال‌ها پیش پشت سر گذاشته‌ام. هنوز هم وقتی دفتر روزها ورق می‌خورد، خاطرات گذشته زنده می‌شود برایم و کارهای جدیدی که شبیه کارهای قدیمی است و آدم‌های جدیدی که شبیه آدم‌های قبلی است و سؤالات جدیدی که اگر از آن ور بخوانی یا بعضی کلماتش را جابه‌جا کنی، می‌فهمی چندان هم جدید نیست. من کیستم؟ چرا هستم؟ اینجا چه می‌کنم؟ می‌روم به کجا؟

  • ۳ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۲۲
  • علیرضا

عنوان را با لحن فراستی نخوانید. با لحن من بخوانید. اگر سودای دیدن یک فیلم مشهور جایزه‌برده دارید که با آن پز بدهید، فروشنده گزینه‌ی خوبی است. امّا اگر مثل من بعد از تماشای هر فیلم کلّی سؤال در ذهنتان نقش می‌بندد و اینکه آیا اصلاً به تماشا می‌ارزید یا نه؟ سراغش هم نروید. احساسی که بعد از تماشای آن داشتم دقیقاً همین بود: خب که چی؟ قرار است از تجاوز یک مرد غریبه به یک زن چه مفهومی به ذهن من برسد؟ از اینها که بگذریم، لازم بود اینقدر همه چیز چرک‌زده و حال‌به‌هم زن نمایش داده بشود؟ یک خارجی که این صحنه‌ها را می‌بیند، راجع به ایران چه فکری می‌کند؟

  • ۲ نظر
  • ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۳۷
  • علیرضا
یکی از داستان های من به تازگی در پایگاه نقد داستان نقد شده است. برای خوندنش این پیوند رو باز کنید.
  • ۵ نظر
  • ۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۸:۴۶
  • علیرضا

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

آخرین نظرات