توی قفسه پدرم کتابی بود با جلدی کهنه که هیچوقت رغبت نمیکردم آن را بخوانم. روی جلد کتاب تصویر مرد و زنی شیکپوش از انگلستان قرن هیجدهم نقش بسته بود که قلب قرمزی پشتسرشان نقاشی شده بود. بیشتر از آنکه طرح جلدش باعث این اتفاق شود، ترجمهی عصاقورتداده صفحات اوّلش مانع خواندنش میشد. امروز نمیدانم چرا هوس کردم که بعد از سالها یکنفس همهی کتاب را بخوانم و تا شب این کار را کردم. بارها این فکر به سرم زد که کتاب را از وسط پاره کنم، به خاطر اعمالی که یکی از شخصیتها انجام میداد! باید بخوانید، تا بفهمید چه میگویم. امّا هنر نویسنده آنجا خودش را نشان میدهد که نمیتوانی شخصیت های بد را هم خیلی سرزنش کنی، چون اگر جای او بودی ممکن بود همین وضعیت برای خودت پیش بیاید. انتقام گرفتن همیشه خوشایند است امّا میوهی آن خوردنی نیست. شما چه فکر میکنید؟
+ نام کتاب «بلندیهای بادگیر» است، امّا من به دلایلی نام دیگر آن را ترجیح میدهم: عشق هرگز نمیمیرد!
انسانهای جاودانه در تاریخ زندگانی مشابهی داشتهاند، از جمله حاج قاسم سلیمانی. مدتها بود که زندگینامه خودنوشت او را خریده بودم امّا دست و دلم به خواندنش رضایت نمیداد. شاید انتظار داشتم کتاب خستهکنندهای باشد. امروز بر حسب اتفاق، شروع به خواندنش کردم. هرچه جلوتر میرفتم، بر حیرتم افزوده میشد. مگر غیر از این است؟ داستان زندگی مردی که با فقر بزرگ شد امّا خودش را پیش کسی کوچک نکرد. همان که با وجود سن کم، تنگدستی پدر را درک کرد و برای کار راهی دیار غربت شد. پایان دادن به کابوس داعش، سالها بعد با دستان پرتوان مردی رقم خورد که در نوجوانی به پاسبانی بیحیا و نادان سیلی زده بود. از آن زمان بود که به گفتهی خویش، دیگر از چیزی نمیترسید.
مشغول مطالعه کتابی از وحید یامین پور هستم با نام ماجرای فکر آوینی. کتابی که ذهنم را حسابی شخم زده است. می شود گفت همان حرفهایی است که اگر به یک روشنفکر بگویی تو را به تندرویی و افراط گرایی متهم می کند. ولی چه اهمیتی دارد؟ یکی از بهترین کتاب هایی است که تا به حال خوانده ام. مباحث کتاب کاملا انتزاعی است امّا قلم نویسنده آنقدر شیرین است که حین خواندن اذیت نمی شوی. یکی از دلایل دیگری که این کتاب را دوست دارم این است که با طرح مسئله شروع می کند. کتاب هایی که با طرح مسئله شروع می کنند بهتر در ذهن می مانند. کتاب ها دو جورند: کتاب های مبانی و کتاب های کاربردی. شاید این تقسیم بندی درست نباشد ولی کتاب های مبانی آنها هستند که صفر تا صد یک موضوع را توضیح می دهند. مو به مو. بدون اینکه یک قسمت بر قسمت دیگر ارجحیت داشته باشد. مثلا در اصول عقاید کتاب های زیادی هست که از توحید شروع می کنند با نبوت و معاد ادامه پیدا می کنند و تهش به ولایت فقیه می رسند و تمام. ولی کتابی مثل رشد که علی صفایی آن را نوشته می خواهد به تو بگوید اصلا چرا باید از خدا شروع کنی؟ چرا توحید؟ چرا دین؟ عطش را در تو زیاد می کند. احساس نیاز را در تو بیدار می کند. ماجرای فکر آوینی برای من چنین کتابی است. از وسط خاکریز نبرد شروع کرده. از لا به لای نبرد دین و مدرنیته. از اینکه در جهانی که مدرنیته حکمرانی می کند و هیچ صدای دیگری جرئت ابراز وجود ندارد کودکی به دنیا می آید که خواب آنها را بر هم می زند و نام آن انقلاب اسلامی است. البته این تعبیر را از خودم گفتم ولی مشابهش در داخل کتاب هست. اصلا به قول شهید آوینی اشتباه است اگر بگوییم انقلاب اسلامی با کشورهای غربی مشکل دارد. مشکل انقلاب با تفکر غربی است. تفکر غربی که ماده را اصیل می داند و غیر ماده را نه. تفکری که تاریخ را خطی می داند و به تبع آن انسانی که در ابتدای خط تاریخ ایستاده بدوی و نخستین و وحشی است و انسانی که در سر سلسله ی این خط ایستاده متمدن و پیشرفته. کدام تمدن؟ کدام پیشرفت؟ در هیچ عصری به اندازه قرن حاضر به زمین و زمان گند نزده ایم. انسان نخستین بود که لایه اوزون را سوراخ کرد؟ گرمای زمین را بالا برد؟ جنگ های عظیم جهانی راه انداخت و با یک دکمه هزاران هزاران بی گناه ژاپنی را به کام مرگ فرو برد؟ بشر امروز همان بشر دیروزی است و بلکه نادان تر. گرفتار در حجاب علم محاسبه گر. آنها می گویند که نقطه آغاز بشر میمون است. ما می گوییم نقطه آغاز بشر انسان کاملی است به نام حضرت آدم. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا! آنها برای آنکه چرخ دنیای سرمایه داری بچرخد و آدم ها ندانند که دارند به قهقرا می روند و سرخوش باشند سینما و هنر و فوتبال و دیسکو می سازند تا آدم ها خودشان را فراموش کنند. مسخ شوند. مگر مسخ کافکا غیر از این است؟ آدمی شب خوابید و صبح وقتی بیدار شد دید تبدیل شده است به سوسک. ما همه در این عالم ممکن است روزی از خواب برخیزیم و ببینیم به جای دو دست شش دست داریم و به جای دو چشم ده چشم. ما این همه پول می دهیم تا کلاس زبان برویم و کلاس موسیقی ثبت نام کنیم و برویم باشگاه وزنه برداریم و مشت و لگد بزنیم و هزار تا تدبیر دیگر برای اوقات فراغت بیندیشیم که از جمله ی آن شبکه های اجتماعی است. امّا گذشتگان ما چگونه اوقات فراغت خود را پر می کردند؟ چرا وقتی پنجشنبه ها و جمعه ها به جاده ها نگاه می کنیم راه بندان ایجاد می شود؟ چرا جاده چالوس در این روزها بند می آید؟ چون آدم هایی که از شنبه تا چهارشنبه مشغول دویدن و کار کردن و تکرار بوده اند و به بن بست رسیده اند نیاز به تخلیه روانی دارند. بشر قدیمی چرا اوقات فراغت نداشت؟ چون اساسا این مفهوم در دنیای مدرن زاده شده است. بشر قدیمی وقتی هنر هم می ورزید قدرت آفرینندگی داشت. قلم نی را که بر کاغذ می کشید و شعری از سعدی می نوشت احساس غنا می کرد. اکنون اگر همه ی دیوان سعدی را با فونت نستعلیق تایپ کنیم ذره ای از آن شور و اشتیاق به ما دست نمی دهد. لابد می خواهید بگویید دارم مدرنیته را نفی می کنم و باید همه به عصر حجر برگردیم. نه. به قول یکی بنده خدایی ما در موضع راهکار دادن نیستیم. ما فقط اعتراض می کنیم. اعتراض می کنیم به وضعی که برایمان ساخته اند و حتی دین داری ما را تحت الشعاع قرار داده اند. بگذریم. حرف زیاد است. ماجرای فکر آوینی را بخوانید اگر می خواهید حرف های جدی بشنوید ولی نمی دانید از کجا شروع کنید. مطمئن باشید از دستتان نمی افتد.
عصرهای کریسکان تا اینجای کار برخلاف طرح جلد جذّابش، خستهکنندهتر از چیزی بود که انتظارش را داشتم!
نمیشود نام ادبیات را بر آن گذاشت، چون دائم در حال بازگویی تاریخ است.
آدمها و رخدادها سرسری معرّفی میشوند و میروند.
نثر آن بیشتر گزارشی است و اندک جاهایی نیز که دیالوگ و توصیف دارد، خوب از کار در نیامده.
شاید هم اطلاق ادبیات به این کتاب کار نادرستی باشد و خاطرهنگاری بهتر بتواند آن را توصیف کند.
+ من فصل سوم را در نمازخانه خوابگاه تمام کردم. شما تا کجا و در چه حالی پیش رفتید؟
۱. تازگیها به بلوغی در خرید کتاب رسیدهام. شاید هم دارم میرسم. شعارم این است: «خواندن، بهجای خریدن!» تا کتابهای قبلیات را نخواندهای، کتاب جدید نخر. امانت هم نگیر. مربوط است به همان عهدی که ماجرایش را خواندهاید. نوعی تحریم علیه کتابهای خارج از خانه. کتابهای داخلی از وقتی خبر این تحریم را شنیدهاند، یکییکی جلو میآیند و در حالیکه در جلد خود نمیگنجند، از من تمنّا میکنند که بخوانمشان! من هم قصد ندارم دلشان را بشکنم. حتّی امروز برای اوّلین بار در تاریخ زندگانیام، دستخالی از کتابفروشی بیرون آمدم و در برابر تمام وسوسههای شیطان کاغذی ایستادگی کردم.
۲. یکی دو ماه از اینستا دور بودم و چه روزهای خوبی داشتم! یک بار دوست همخوابگاهیام -که خدا عقلش بدهد- گفت: «اینستا نداری؟» لحنش طوری بود که احساس عقبماندگی بهم دست داد. وقتی گفتم: «نه» بیکار ننشست. از سر خیرخواهی برایم نصبش کرد و روزگارم را به هم زد. بعد از خواندن کتاب در ستایش سکوت تصمیم گرفتم بیشتر سکوت کنم. هرچند اگر این کتاب را نمیخواندم، باز هم موجود ساکتی بودم. در هر صورت، لایککردن و استوریگذاشتن هم نوعی سروصداست. بنابراین بیآنکه با خودم کلنجار زیادی بروم، اینستا را از روی گوشیام پاک کردم. میدانم که بارها این کار را کردهام ولی پشیمان نیستم. فعلاً سکوت مهمتر است.
۳. حالا که این متن را ویرایش میکنم و میخواهم دکمه ذخیره را بزنم، فقط من بیدارم و اجنّهای که منتظرند لامپها را خاموش کنم تا دخلم را بیاورند! باران هم از چند ساعت پیش بیوقفه میبارد. عصری پدر با هیجان میگفت: «خدا را شکر... خدا را شکر... جوی آبها پر میشود». جوی آب نزدیک باغمان را میگفت. راستی چرا دوست ندارم موقعی که باران میبارد، بخوابم؟ دلم میخواهد همینطور بیدار باشم تا سحر و باران ببارد و ببارد و ببارد. خدایا شکرت.
چند روز بود که میخواستم بروم کتابخانه، کتاب «هیچکس جرئتش را ندارد» را پس بدهم و چند کتاب نوجوان هم بیاورم. این روزها بیشتر داستان نوجوان میخوانم. تلخی و کسلکنندگی داستان بزرگترها را ندارد و سرزندهام میکند. عصر که خواهرم را رساندم به کلاس زبان، سری زدم به آنجا. باران با درختهای آن اطراف، سلام و علیکی داشت.
کتاب موردنظر را گذاشتم رو میز تا خانم کتابدار آن را برگشت بزند. صورت گردی داشت، بدون آرایش، با مانتو خاکی. بیدرنگ رفتم ته سالن، سراغ قفسه نوجوان. میان کتابها چشم چرخاندم. دنبال نویسندههای فارسیزبان بودم. هرکدام که زیرش نوشته بود: مترجم، از فهرست ذهنیام خط میخورد. تصمیم گرفتهام تا مدّتی دراز، فقط داستان ایرانی بخوانم و بس. چرایش بماند. از ردیفهای بالایی چیزی باب دلم نبود. خم شدم روی قفسههای زیرین. صدای دخترکی پیچید در سالن که چیزی از خانم کتابدار پرسید. انتخابهایم را کردم و کتابدربغل راه افتادم.
خانم کتابدار درحالیکه با یک دست موس را تکان میداد و با چشمهایش صفحه نمایشگر را میکاوید، گفت: «از مرکزی دو کتاب برداشتی، درسته؟»
کتابخانه مرکز استان را میگفت. چون آنجا درس میخوانم گاهی به کتابخانه مرکزی میروم و کتابی برمیدارم. با صدایی سرماخورده جواب دادم: «بله».
- اونجا هم ثبت نام کردی؟
- بله
- عجب! لازم نبود که. پول ازت گرفتند؟
- ظاهراً عضویتم تمام شده بود.
- آها. پس هیچی.
کتابهایی را که گذاشته بودم روی میز، به سمت خود کشید. با دست دیگرش موس را رها کرد و دستگاه تفنگمانندی را روی کتابها گرفت تا خطوط سیاهوسفید پشتشان را بخواند. ناگهان سر بلند کرد و گفت: «دانشجویی؟»
جا خوردم. با همان صدای خشدار گفتم: «بله».
گفت: «ایلام؟»
بهنشانه تأیید سر تکان دادم.
گفت: «چه رشتهای؟»
گفتم: «آموزش ابتدایی».
این را که شنید، چهرهاش شکفت.
گفت: «چی میخوندی؟»
گفتم: «تجربی.»
بعد انگار چیزی به یادم آمده باشد، با همان صدای خشدار ادامه دادم: «رشتهام تو دبیرستان تجربی بود ولی کنکور ریاضی دادم.»
لبخند کمرنگی صورتش را رنگ زد. گفت: «باریکلا! معمولاً از ریاضی میان به تجربی. برعکسش رو ندیده بودم. کار سختیه.»
و من به این فکر میکردم که چندان هم کار سختی نیست و معمولاً ریاضی شرکتکنندگان کمتری دارد و کارت راحتتر است. ولی نگفتم.
همانطور که چشمش به صفحه نمایشگر بود، زیر لب گفت: «پس به سلامتی میشی معلّم.»
سرم را انداختم پایین. احساس رضایت داشتم. تشکّر کردم و کتاببهدست خارج شدم. تا الان نمیدانستم که شغل آیندهام چه ارج و قربی دارد پیش دیگران. اگر هم میدانستم، فراموش کرده بودم. اتفاق امروز، مرا در راهی که در پیش گرفتهام، مصمّمتر کرد.
بعضی کتابها قطرهی چشمیاند، بعضی کتابها برای درد کمر خوبند و بعضی برای فشار خون.
بعضی کتابها را باید هر هشت ساعت یکبار مصرف کرد؛ بعضی کتابها را هر روز و بعضی هم ماهی یکبار.
بعضی کتابها درمان موقّت دارند و بعضی کتابها درمان دائمی دارند.
بعضی کتابها مثل آمپول هستند؛ درد دارند ولی زود نتیجه میدهند. بعضی کتابها شربت سرماخوردگیاند؛ هم تلخاند و هم دیر نتیجه میدهند. بعضی کتابها هم چاینبات هستند.
بعضی کتابها را نباید با بعضی دیگر مصرف کرد، چون تأثیر هم را خنثی میکنند.
بعضی کتابها سنگیناند و باید به همراهشان آبِ زیاد نوشید. بعضی کتابها زیرزبانیاند و بعضی جویدنی. بعضی کتابها را هم فقط باید غرغره کرد.
بعضی کتابها پنیسیلین هستند و بعضی کتابها واکسن. بعضی کتابها اصلاً خودِ زهرند و یک صفحه نوشیدن از آنها مساوی است با مرگ.
بعضی کتابها برای افراد زیر فلان سنّوسال ممنوع هستند و بعضی کتابها را باید با مجوّز پزشک مصرف کرد.
بعضی کتابها ظاهرِ عجیبی دارند، بعضی کتابها در آزمایشگاههای غیررسمی ساخته میشوند و بعضی هم نشان استاندارد ندارند.
بعضی کتابها نسخهی تقلّبی کتابهای دیگرند و بعضی کتابها نسخهی اصلاح شده.
بعضی کتابها تراریختهاند و بعضی کتابها فاسد شدهاند. بعضی کتابها را از زبالهها و افکار دورریختنی میسازند.
بعضی کتاب ها زخم آدم را میبندند و بعضی کتابها پماد سوختگیاند.
بعضی کتابها اگر درست و به موقع مصرف شوند، ما را از عمل جرّاحی بینیاز خواهند کرد.
بعضی کتابها را همیشه باید مصرف کنیم تا پوکی استخوان نگیریم.
بعضی کتابها را همیشه باید استفاده کنیم تا به کمبود ویتامین دچار نشویم.
چشمم را که باز میکنم، خودم را وسطِ دستهی عزاداریِ محلّه مان پیدا میکنم؛ با همان تصویرِ بزرگِ آویخته بر دیوار که صحنهی عاشورا را نشان میدهد، اسبِ خونینِ چاکچاکِ خالی از سوار و زنانِ بیپناهِ حرم. امشب برخلاف انتظار، هیچکس ماسک نزده. مردها بدون هیچ فاصلهگذاریِ اجتماعی، دوشادوشِ هم سینه میزنند. چپ و راست، نوجوانانِ سیاهپوش و سربندبسته، باران زنجیری به راه انداختهاند؛ یک ضرب، لای... لای... لای... . مدّاح، با صدای گیرا و سوزناکش، همان نوحهی هرسالهاش را میخواند: «سر الگر لَه خُو... ساقی سرمَسِم... پشتِم شِکانی... کِردی بی کَسِم...»1 دخترکِ خردسالی از دور، سینیِ شربت به دست، به سمت ما میآید. از ضربات محکمِ زنجیرها هم نمیهراسد. چرا نمیترسد؟ اصلاً چرا همه آمدهاند؟ مگر آقا نگفت که به حرفهای ستاد ملّی کرونا گوش دهید؟ نمیدانم. دوباره خودم را میبینم. پیراهنِ مشکیِ هیأتی را پوشیده و یک شالِ مشکی را نیز به گردن پیچیدهام. یادم نمیآید که تا به حال، این پیراهن یا این شال را خریده باشم! از همه عجیبتر، دستهایم از اختیار من خارج شدهاند. از من دستور نمیگیرند. یک دستم، طبلِ بزرگِ «یاماها» را گرفته و دست دیگرم با پُتک، خالِ سیاه وسطِ طبل را مینوازد؛ لای... لای... لای... .