همصحبتی با خانم برونته
توی قفسه پدرم کتابی بود با جلدی کهنه که هیچوقت رغبت نمیکردم آن را بخوانم. روی جلد کتاب تصویر مرد و زنی شیکپوش از انگلستان قرن هیجدهم نقش بسته بود که قلب قرمزی پشتسرشان نقاشی شده بود. بیشتر از آنکه طرح جلدش باعث این اتفاق شود، ترجمهی عصاقورتداده صفحات اوّلش مانع خواندنش میشد. امروز نمیدانم چرا هوس کردم که بعد از سالها یکنفس همهی کتاب را بخوانم و تا شب این کار را کردم. بارها این فکر به سرم زد که کتاب را از وسط پاره کنم، به خاطر اعمالی که یکی از شخصیتها انجام میداد! باید بخوانید، تا بفهمید چه میگویم. امّا هنر نویسنده آنجا خودش را نشان میدهد که نمیتوانی شخصیت های بد را هم خیلی سرزنش کنی، چون اگر جای او بودی ممکن بود همین وضعیت برای خودت پیش بیاید. انتقام گرفتن همیشه خوشایند است امّا میوهی آن خوردنی نیست. شما چه فکر میکنید؟
+ نام کتاب «بلندیهای بادگیر» است، امّا من به دلایلی نام دیگر آن را ترجیح میدهم: عشق هرگز نمیمیرد!
چند سال پیش یکی از دوستان این کتاب را به من هدیه داده است و هنوز نخوانده در کتابخانه مانده است. شاید، همین مطلب شما محرکی شود برای مطالعهی این کتاب.
اگر جای هیتکلیف بودم چطور فکر می کردم؟ انتقام نه به اون شکل اما یه وقتایی نمیشه سکوت کرد...حداقل اون حجم از خشم و اندوه و ناباوری رو باید به شکلی بروز داد تا حداقل از درون آدمو از هم نپاشه
من نسخه ی با حذفیاتش رو خوندم و عمیقأ لذت بردم و به تنم چسبید
هیتکلیف هم به نوبه ی خودش مظلوم واقع شد یه جاهایی...
خب آره خیلی ظلم بود بالاخره...