یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

گاهی ناخواسته در معرض اتفاق‌هایی باورنکردنی قرار می‌گیری. اتفاق‌هایی که همیشه جایی دور از ذهنت خاک می‌خوردند یا شاید گذاشته بودی برای روز مبادا. ناگهان به خودت می‌آیی و خودت را وسط آن اتفاق پیدا می‌کنی. مثلاً ناخواسته با کسانی دوست می‌شوی که تو را به سمت مسجد و هیات می‌کشانند. اخم می‌کنی. دست‌دست می‌کنی. صدای کوبیده‌شدن دست‌ها روی سینه و صدای حسین‌حسین توجهت را جلب می‌کند. بی‌اختیار قدم پیش می‌نهی. ناخواسته می‌شوی میاندار هیئت. می‌شوی علمدار. ناخواسته جایی از دل سنگت ترک برمی‌دارد و سیلی از آن جاری می‌شود که بیا و ببین! که انتظار یک قطره‌اش را هم نداشتی. ناخواسته احساس می‌کنی که سال‌هاست با این خانه و خانواده آشنایی و این ناخواسته‌ها چندان هم بیراه نیست. که صاحب‌خانه خواسته تو اینجا باشی...

بی‌پدر

شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۲ ب.ظ

آقای مدیر از جا بلند شد و صندلی را کوبید به دیوار. گفت: «تو اخراجی!»

پسر سرش را انداخته بود پایین. با دقت تمام به مورچه‌هایی نگاه می‌کرد که روی پرونده آبی‌اش قدم‌رو می‌رفتند و دانه‌های کوچکی را حمل می‌کردند. بعد، پایه‌های چوبی میز را می‌گرفتند و لیز می‌خوردند به زمین و در آخر زیر مبل‌ها گم و گور می‌شدند. صدای قدم‌های مدیر نزدیک و نزدیکتر شد: «معلوم هست کی تو رو تربیت کرده؟»

چند ثانیه بعد سر و کله یک مورچه هراسان پیدا شد که انگار راه را گم کرده بود. دور و بر خودش می‌چرخید و همزمان مواظب بود بار گران از دوشش نیفتد. پسر دستش را از آستین درآورد و دراز کرد سمت مورچه. جای زخم‌ها از آستینش افتاد بیرون. مورچه با اعتمادی عجیب و غریب از نوک انگشت بچه بالا رفت و در هوا چرخید و پایین مبل در کنار دوستانش فرود آمد.

مدیر با پسر چشم در چشم شد: «زنگ می زنی به مادرت که بیاد. فهمیدی؟»

پسر گفت: «من این کار رو نمی‌کنم.»

مدیر گفت: «مگه دست خودته؟»

پسر خواست چیزی بگوید امّا لبش را گاز گرفت. احساس کرد چشم‌هایش دارند می‌سوزند. احساس کرد اناری در گلویش گیر کرده که راه نفس‌کشیدن و حرف‌زدنش را می‌بندد. نگاهش را از مدیر دزدید و دوباره پرونده را نگاه کرد که دیگر هیچ مورچه‌ای روی آن راه نمی‌رفت.

آقای مدیر دور اتاق قدم زد. از قفسه کتاب‌ها به سمت در اتاق و برعکس. پشت صندلی پسر. سعی می‌کرد تعداد موزاییک‌ها را بشمرد. یکی. دوتا. سه تا. چهارتا. پنج تا...

-فحش داد آقا.

-چه فحشی؟

-گفت بی‌پدر.

مدیر سر جایش ایستاد و دست برد لای موهایش. خیره شد به پنجره. بچه‌ها گوشه‌ای از حیاط جمع شده بودند و پنجره دفتر را نگاه می‌کردند. یکی از آن وسط دماغش را گرفته بود و تکان نمی‌خورد. از همه بلندتر بود. آقای مدیر اخم کرد و پرده‌ها را کشید.

-بیجا کرده همچین حرفی زده!

آقای مدیر برگشت پشت میز. کاغذ سفیدی درآورد. با خودکار آبی شروع کرد به نوشتن. سه سطر نوشت. کلمه‌ها مثل مورچه پشت هم ردیف شدند. ناگهان ردیف مورچه‌ها به هم خورد. کاغذ را مچاله کرد و انداخت زیر میز. عینکش را از رو چشم برداشت و گفت:

-دلت واسه بابات تنگ شده؟

پسر روی پرونده که حالا باز شده بود، دنبال چیزی می‌گشت. دنبال کلمه‌ای. شاید اسم پدرش. فکر کرد که ای کاش همین الان بابایش اینجا بود تا از او این جمله را می‌شنید: «خوب کردی زدیش پسرم! روسفیدم کردی». ولی نبود. اگر هم بود آیا همین جمله را می‌گفت؟ پسر احساس کرد که الان است که انار بشود هزارتکه.

شما هم وقتی به وبلاگ‌هایی برمی‌خورید که سال‌هاست چراغشان خاموش شده، به این فکر می‌کنید که صاحبانشان کجا هستند؟ زنده‌اند یا مرده؟ اگر مرده‌اند، هنوز هم به یاد وبلاگشان می‌افتند یا نه؟ اگر زنده‌اند، چه شد که تصمیم گرفتند دیگر ننویسند یا وبلاگشان را به‌روز نکنند؟

زباله‌گردی را تصور کنید که در لابه‌لای آت‌وآشغال‌های به‌جا‌مانده از مردم پی چیزی می‌گردد‌، یا غوّاصی که فرسنگ‌ها زیر دریا به شکار کشتی‌های متروکه می‌رود تا جواهری به دست آورد یا راز غرق‌شدن آنها را کشف کند. پرسه‌زدن در خلوت وبلاگ‌ها نیز بی‌شباهت به زباله‌گردی یا غوّاصی نیست. به‌ویژه وبلاگ‌هایی که مدت‌هاست از تاریخ انتشار آخرین مطلبشان گذشته و سرنوشت صاحبانشان نامعلوم است. این پرسه‌زدن‌ها غمی ملایم به آدم تزریق می‌کند، همراه با درصدی از امید به زندگی. غم نبودن کسی که مثل تو به نوشتن مبتلا بود و امید به زندگی‌ای که هنوز داری و فرصتی که برای نوشتن درباره‌ این زندگی در اختیارت گذاشته‌اند. حال اگر بخواهید، دوتا از صیدهایم را به شما معرفی می‌کنم:

۱-  هوش سیاه۳: نویسنده این وبلاگ دختری پانزده‌ساله است - یا بود؟ - که قصد دارد فصل سوم سریال هوش سیاه را بنویسد، فصلی که در عالم واقعیت هیچوقت ساخته نشد! او داستان خود را از جایی آغاز می‌کند که جمشید کاظمی ظاهراً کشته شده و سرگرد احمدی در مراسم سالانه بهترین پلیس دنیا منتظر دریافت جایزه است، تا اینکه... ادامه‌اش را خودتان بخوانید! وقتی خواندن مطالب را از ابتدا آغاز کنید، آرام‌آرام همپای نویسنده بزرگتر می‌شوید. انگار بعد از هر نوشته، چند سال به سن‌وسالش اضافه می‌شود و می‌تواند مثل آدم‌بزرگ‌ها قلم بزند. از یک جایی به بعد به ما خبر می‌دهد که برای خواندن ادامه داستان باید به سایت رسمی او مراجعه کنید و در آن عضو شوید. سایتی که با تأسف تمام خراب است و به این ترتیب، داستان فصل سوم هوش سیاه برای همیشه ناتمام می‌ماند.

۲- نانوشته: طبق معمول کانال جدیدی ساخته بودم، به‌اسم نامه‌های نانوشته (اگر ایتا دارید، می‌توانید در آن عضو شوید). عنوان کانال را از این شعر نظامی گرفته بودم: «هم گفته‌ی نانموده دانی، هم نامه‌ی نانوشته خوانی». امروز بی‌دلیل نام کانال را به گوگل سپردم تا ببینم چه جوابی می‌دهد؟ کانالم بالا نیامد امّا در کمال تعجّب، چشمم خورد به وبلاگی با این اسم: «نانوشته». چشم‌هایم وقتی چهارتا شد که دیدم او نیز همان شعر نظامی را زیر عنوان وبلاگش گذاشته! بی‌درنگ مشغول خواندن شدم. از زمانی که با دوستانش رفته عکاسی، تا زمانی که در ماه رمضان یک تلسکوپ را جایزه گرفته و با آن هلال ماه را نگاه می‌کرده! یا از ارادتش به هوشنگ مرادی کرمانی و جشن تولد استاد تا علاقه‌اش به کودکی،‌ در عین نوجوانی. دلنشین بود. آخرین باری که وبلاگش را به‌روز کرده بود، برمی‌گشت به سال نود و دو، یعنی ده سال پیش. در این ده سال خیلی اتفاقات ممکن بوده برایش بیفتد. الان کجاست؟ هنوز هم برای نگاه‌کردن به ماه در تلسکوپش ذوق می‌کند؟ هنوز هم نوجوانی است که اصرار دارد کودک باشد و گل‌سر کودکانه بزند؟ هنوز هم هوشنگ مرادی کرمانی را دوست دارد؟ هنوز هم می‌نویسد؟

وقتی نوشتن این مطلب را شروع کردم، قصد نداشتم که چالش باشد. صرفا می‌خواستم که شما را با اندرونی آدم‌ها بیشتر آشنا کنم. با قصّه‌ها و غصّه‌هایشان. با بغضی که بر اثر نبودنشان راه گلویمان را می‌بندد. آیا همین به‌تنهایی بهانه خوبی نیست برای حرف‌زدن؟ دوست دارید که وبلاگ‌های فراموش‌شده‌ را از غم تنهایی نجات دهید؟ اگر مایلید، یکی از این وبلاگ‌ها -یا نهایتاً دوتا- را در مطلبی جداگانه معرّفی کنید و لطفاً به این سوال جواب بدهید: «اگر قرار بود نامه‌ای برای صاحب وبلاگ بنویسید، چه می‌نوشتید؟»


حاضران: