یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۲ آبان ۰۳، ۲۱:۵۹ - حمیدرضا ‌‌‌
    سلام :)

برای خواهر بزرگه

چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۱۱ ق.ظ

زهرا، خواهر بزرگترم، دعوتم کرده بود به خانه‌شان. مدت‌ها بود از خودش و خانواده‌اش بی‌خبر بودم. دلم برای بچه‌های کوچکش یا همان دوقلوهای افسانه‌ای یک ذره شده بود. شوهرخواهر آخرهفته‌ها برمی‌گشت خانه، می‌بردمان گردش و برگشتنی هم برایمان بستنی می‌خرید.

اگر هم گردش نمی‌رفتیم تا صبح بیدار می‌ماندیم. اسم فامیل بازی می‌کردیم، بعد می‌نشستیم توی بهارخواب و ستاره‌ها را می‌شمردیم و سمیه کوچولو از من می‌پرسید: «پس من کی بزرگ می‌شوم، دایی؟» و من بعد از بوسیدن پیشانی‌اش، با خنده‌ای ریز می‌گفتم: «زود زود.»

بعد آنقدر سروصدا می‌کردیم که شوهرخواهر از دستمان کفری می‌شد و خاموشی اجباری می‌داد! صبح با بوی نان داغی که دست‌پخت خواهربزرگه بود، بیدار می‌شدیم و شال و کلاه می‌کردیم برای برگشتن به خانه. لحظهٔ وداع. خدا می‌دانست که دیدار بعدی کی بود. دیداری که هیچوقت رخ نداد به خاطر آن اتفاق...

راستش را بخواهید، خواهربزرگهٔ من هیچوقت بزرگ نشد. در همان روز اول که به دنیا آمد، بر اثر یک بیماری از دنیا رفت. خدا را شاکرم که حالا یک خواهر کوچکتر دارم، امّا نمی‌دانم چرا اینها را می‌نویسم. چرا یاد خواهر بزرگه افتادم...

  • علیرضا

خاطره

نظرات  (۸)

  • حمیدرضا ‌‌‌
  • حاجی اینو قبلا هم ننوشته بودی؟ من یادمه شبیه این داستان از خواهر بزرگت رو خونده بودم که اون هم به همین سرنوشت دچار شده بود.

    خدا بیامرزه...
    پاسخ:
    همونه. توی تلگرام نوشته بودم. :)

    رفتگانت حاجی.
    با عزیزانی که از دست می‌دهیم، توی تصوراتمون چه لحظات نابی رو تجربه می‌کنیم...
    پرواز خیال و تصور هم نعمت بزرگیه...
    پاسخ:
    همینطوره...
    شکر واسه این نعمت.
  • آلباتروس ...
  • از دست دادن عزیز سخت ترین و تلخ ترین اتفاق این جهانه
    پاسخ:
    بله...
    عزیزی که او را ندیده باشی، چه بسا سخت‌تر.
  • میرزا مهدی
  • من نمیدونم چرا یه نفر که فوت میکنه دیگه هیچوقت به فکرم هم نمیاد. انگار خیلی زود فراموش میشه. گویی که هرگز نبوده. این بده با خوبه؟
    پاسخ:
    نمیدونم... از عصر دارم بهش فکر میکنم. خودمو هم جای کسی گذاشتم که فراموش شده، هم جای کسی که عزیزی رو از دست داده. هرکدوم یه نتیجه متفاوت داشت.
  • مهدی نیازی
  • غافلگیری شو دوست داشتم
    پاسخ:
    خدا رو شکر:)
    منم دلم میخواست یه خواهر بزرگتر یا حتی برادر داشته باشم که هر وقت حوصله ام سر میشه پا شم برم پیشش. حرف بزنیم. بخندیم.
    خیلی هم تصور میکنم. اینجوری باعث میشه کمتر حسرت بخورم
    واقعا خوشبحال اونایی که خواهر/ برادر بزرگتر دارن. میتونن بهش تکیه کنن.
    پاسخ:
    واقعاً خوش به حالشون.
    راستی این قضیه ی اخر نوشته واقعی بود یا زاده ی تخیل؟
    پاسخ:
    این دیگه واقعی بود. 😅
    وای...!
    اخی 🥲خدا رحمتش کنه
    پاسخ:
    متشکّرم، درگذشتگانتون. :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی