یه درخواستی ازتون دارم: اگه با گوشی وبلاگمو میخونید، عدد ۱ و اگه با رایانه این کارو میکنید، عدد ۲ رو برام بفرستید. این اطلاعات رو لازم دارم، ممنونم.
یه درخواستی ازتون دارم: اگه با گوشی وبلاگمو میخونید، عدد ۱ و اگه با رایانه این کارو میکنید، عدد ۲ رو برام بفرستید. این اطلاعات رو لازم دارم، ممنونم.
دو روز پیش خواندن کتاب از علم سکولار تا علم دینی را به پایان بردم. اکنون سه انتخاب دارم:
۱. مباحث این کتاب را خلاصهبرداری کنم تا در ذهنم بیشتر ماندگار شود؛
۲. کتاب دیگری از این نویسنده بخوانم، با موضوع مشابه (تحلیلی از دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر)؛
۳. بروم سراغ کتاب دلخواهم که مدّتهاست انتظارش را میکشم (عدل الهی).
نظر شما؟
پینوشت: معرّفی سه کتاب مَشتی، بهطور زیرپوستی. :))
حالا که انتخابات تمام شد، اجازه هست چیزی بپرسم؟ سؤالی ذهنم را درگیر کرده بود. صبر کردم تا موقعیتش جور شود، بعد بپرسم؛ زیرا «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد».
اوّل، بگذارید که عکسی را نشانتان بدهم: این.
همه این عکس را دیدهایم. خیلی از طرفداران حجتالاسلام رئیسی، در ایّام انتخابات، آن را در صفحههایشان بازنشر کردند. غالباً منظورشان این بود که «اگر حاج قاسم زنده بود، به رئیسی رأی میداد». البته کاری به درست یا غلطش ندارم.
میخواهم این را بپرسم که آیا خود این کار عقلانی است؟ آیا رواست که حاج قاسم را بیاوریم در نزاعهای انتخاباتی؟
میدانید که انتخابات رقابت است. در رقابت هم دعوا و درگیری وجود دارد. این را هم میدانید که حاج قاسم نماد وحدت کشور ما بود. همه او را دوست داشتند؛ چه اصولگرا، چه اصلاحطلب، چه مردم عادّی. در تشییع حاج قاسم هم همهجور آدمی حضور داشت؛ باحجاب یا بیحجاب، ریشو یا بیریش. آیا درست است که این ریسمان وحدت را بهبهانهی انتخابات پاره کنیم؟
اصلاً فرض کنیم که رهبر و حاج قاسم و تمام خوبان به آقای رئیسی رأی میدهند. باشد. امّا رهبر که رأی خود را اعلام نمیکند. دور از مرام ایشان است. اگر حاج قاسم هم در میان ما بود، آیا علناً میگفت که من به آقای رئیسی رأی میدهم؟ یا میگذاشت خودمان فکر کنیم، استدلال کنیم و به نتیجهای برسیم؟ آیا این عاقلانهتر و انقلابیتر نیست؟
حسن و حسین (علیهما السّلام) یا به اصطلاح «حسنین»، هردو، فرزندِ امیرالمؤمنین علی(ع) و بانو صدّیقهی طاهره(س) هستند و نسبِ مادریِ هردویشان به رسولالله(ص) میرسد. هردو بزرگوار طبقِ حدیثِ پیامبرِ اکرم(ص) سرورِ جوانانِ بهشتیاند. هردو معصومند؛ امامند؛ خلیفهی برحقّند؛ آیینهی تمامنمای وجودِ باری تعالی هستند امّا برخلافِ انتظار، اوّلین بزرگوار یعنی امام حسن(ع) شمشیرش را غلاف کرد و دوّمین بزرگوار یعنی امام حسین(ع) آن را به خونِ دشمن آلود. اوّلی با دشمنِ قطعی و ایمانی صلح کرد و زنده ماند امّا دوّمی با دشمنِ خود به نبرد برخاست و شهید شد. چرا؟! دلیلِ این تناقض چیست؟ مگر هردوی ایشان امامِ معصوم نبودند و عاری از هرگونه خطا؟ مگر شهادت ارزش و افتخار نیست؟ چرا امام حسن(ع) ننگِ صلح را به جان خرید و به میدان نرفت تا شهید شود؟
چند روز مانده به عید؟ کمتر از پنج روز. کدام عید؟ همان عیدی که این تازگیها، شبانهروز، در تلویزیون و اینستاگرام و تلگرام، دربارهاش میبینیم و میشنویم. همان که به خاطرش گوسفند سر میبُرند و به دوست و آشنا نذری میدهند. همان که بچّه بسیجیها و بچّه ولاییها خیلی بهش ارادت دارند. همان که بعضیها گلایه میکنند از اینکه مردمِ ما، به آن عید، بسیار کمتر از محرّمِ امام حسین (ع) احترام میگذارند. همان که نام دیگرش، «عیدالله اکبر» است. خستهات نکنم، همان عیدی که ما بهش میگوییم:«غدیرِ خُم».
راستی تاالان چقدر به این عید فکر کردهایم؟ چقدر به ولایت - که بُنمایه و مفهومِ کلیدی این عید است - اندیشیدهایم؟ چقدر یک گوشهای نشستهایم و با خودمان دودوتا چهارتا کردهایم در این زمینه؟ اصلاً از کجا این حبّ و علاقه به دلمان جاری شد؟ چگونه؟ اصلاً چه شد که شعرِ «من بچّه شیعه هستم»، بخشی از زمزمههای کودکیِ مان را تشکیل داد؟ چرا شیعه بار آمدیم؟ آیا کار حکومت بود؟ یا جامعه؟ یا خانواده؟ یا خودِ خدا؟
شاید خوب باشد که کمی در این زمینه با یکدیگر حرف بزنیم. اجازه دهید تا من یک سؤالی از خودم و شما بپرسم:
اصلاً چه شد که شیعه شدم؟ چرا هنوز شیعه ماندهام؟
فرض کنید که در آینده دوست دارید یک نویسندهی بزرگ شوید. خُب اگر بخواهید طبقِ تعریفِ معروفِ هدفِ هوشمند، یعنی «واضح بودن»، «قابل اندازهگیری»، «قابل دستیابی»، «واقعبینانه بودن» و «دارای زمان مشخص» عمل کنید، به نظر من باید هدفتان را به این شکل دربیاورید:
- من میخواهم طی پنج سال، یک داستانِ بلند بنویسم.
این حرف شاید دربارهی این مثال صدق کند امّا دربارهی سایر هدفها، نمیدانم. شما چی فکر میکنید؟ آیا هدف همیشه کمّی و عددی است یا هدفِ کیفی هم داریم؟