۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواب‌ها» ثبت شده است

کارمند اشتباهی

چند شب پیش خواب عجیبی دیدم. شاید هم صبح بود. خواب دیدم که فردی کارت شناسایی اش را درون مترو گم کرده بود و دنبالش می گشت. بعد از دو روز که پیدایش نکرد، از کارش اخراج شد و جایی دیگر مشغول به کار شد. در ادامه به طور اتفاقی کارت شناسایی اش رسید به دست من. بعد به طرز عجیبی به محل کار قبلی طرف رفتم و در آنجا که باجه هایی چوبی شبیه به پیش خوان فروش بلیط داشت، مشغول به کار شدم. کت و شلوار پسته ای تنم بود و هر را از بر تشخیص نمی دادم، تا اینکه از خواب بیدار شدم. دلم می خواهد آن مکان را پیدا کنم!

خواب ناتمام

ساعت سه و نیم بامداد بود. کمی بالاتر از مادر و خواهر، رضا رو به سقف دراز کشیده بود و داشت خواب بدی می دیدید. احساس می کرد که موجودی نامرئی روی گلویش نشسته است. از خواب پرید. سه بار نفس عمیق کشید. رو به رویش مادر و خواهرش به آرامی خوابیده بودند و نور ماه کاملتری از همیشه از کنار پرده رد شده و روی قالیچه نقش بسته بود. این چه خوابی بود که دیده بود؟‌ چرا اینقدر ترسناک بود؟ امّا نه از نوع دیو و خون آشام بلکه ترسی انسانی که بر اثر جدایی حاصل می شد. بلند شد و از میان آن ها قدم زد و به انتهای اتاق رفت. نگاهی به باغچه انداخت که زیر نور ماه یخ زده به نظر می رسید. احساس پشیمانی به او دست داده بود امّا چرا؟ او که کاری نکرده بود. شاید بهتر بود که دوباره بخوابد و خواب ناتمامش را تمام کند. می ترسید. با خودش فکر کرد: ای کاش دستشو رها نمی کردم...

یک سفر چنددقیقه‌ای به جنوب

دیشب رفته بودم جنوب. بندرعبّاس؟ بوشهر؟ بندر گناوه؟ آبادان؟ یادم نیست کجا امّا هر چه بود، جنوب بود. شهرشان آنقدر قشنگ بود که نگو! لباس‌های رنگی‌رنگی، درهای چوبی و دولنگه‌ای، کوچه‌های سقف‌دار و گچی. مثل یک شهر زیرزمینی بود. اسرار آمیز و خیالی!

قدم‌زنان به یک کوچه‌ی بُن‌بست رسیدم. دریچه‌ای روی دیوار بود. آن‌سوی دریچه، زنی با صورت آفتاب‌سوخته جلوی خانه‌اش نشسته بود. خسته بود و شاید هم غمگین. توی دریچه، چیزی توجّهم را جلب کرد. خدای من! باورتان می‌شود؟ یک دختر کوچولو با روسریِ جنوبیِ سفید! دخترک به من سلام کرد، صمیمی و شاد. دوست داشتم باهاش بیشتر حرف بزنم. تازگی‌ها سعی می‌کردم با بچّه‌ها خودمانی باشم تا در آینده معلّم موفّقی بشوم. نمی‌دانم به دخترک چی گفتم. ای کاش این شعر را برایش می‌خواندم: «دو چشم دارم، دو تا گوش، دماغ و دهن یه گردو!» 

دوست داشتم از آن دریچه عکس بگیرم امّا ترسیدم مرا با جاسوس اشتباه بگیرند!