یک سفر چنددقیقهای به جنوب
دیشب رفته بودم جنوب. بندرعبّاس؟ بوشهر؟ بندر گناوه؟ آبادان؟ یادم نیست کجا امّا هر چه بود، جنوب بود. شهرشان آنقدر قشنگ بود که نگو! لباسهای رنگیرنگی، درهای چوبی و دولنگهای، کوچههای سقفدار و گچی. مثل یک شهر زیرزمینی بود. اسرار آمیز و خیالی!
قدمزنان به یک کوچهی بُنبست رسیدم. دریچهای روی دیوار بود. آنسوی دریچه، زنی با صورت آفتابسوخته جلوی خانهاش نشسته بود. خسته بود و شاید هم غمگین. توی دریچه، چیزی توجّهم را جلب کرد. خدای من! باورتان میشود؟ یک دختر کوچولو با روسریِ جنوبیِ سفید! دخترک به من سلام کرد، صمیمی و شاد. دوست داشتم باهاش بیشتر حرف بزنم. تازگیها سعی میکردم با بچّهها خودمانی باشم تا در آینده معلّم موفّقی بشوم. نمیدانم به دخترک چی گفتم. ای کاش این شعر را برایش میخواندم: «دو چشم دارم، دو تا گوش، دماغ و دهن یه گردو!»
دوست داشتم از آن دریچه عکس بگیرم امّا ترسیدم مرا با جاسوس اشتباه بگیرند!
صد در صد بیربطه ولی مقایسه جالبی تو ذهنم ایجاد شد😂😂😂