یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگیان» ثبت شده است

یه رفیقی دارم که میگه: «من نمیگم آقای خامنه‌ای خوبه یا بد. ممکنه خوبی‌هایی داشته باشه. بدی‌هایی هم ممکنه داشته باشه. ولی نمیدونم چرا هروقت به حرفاش گوش میدم، سیر نمیشم. دلم میخواد تا آخر پای حرفاش بشینم و از جام بلند نشم». 

به نظر شما دلیلش چیه؟ اینکه رهبر امیدوارانه حرف میزنه؟ جوانگراست؟ به آینده خوشبینه؟ استدلال‌های قانع کننده میاره؟ یا این ادّعا صرفا توهّمه و واقعیت نداره؟

روزی که در دیدار رهبری با فرهنگیان لابه‌لای شلوغی جمعیّت نشسته بودم و از چپ و راست و جلو و عقب در حدّ له‌شدگی بهم فشار می‌اومد، چشم و گوشم به یه آقای عینکی بود، با محاسن سفید و عمّامه مشکلی، در یه زمینه سبز خیلی بزرگ. اون آقا، یه جایی یه حرف قشنگی زد: «آفریقا منابع طبیعی زیادی داشت امّا کسی نبود که از اونها استفاده‌ی درست بکنه. کشورهای استعمارگر که منابع انسانی زیادی داشتن اومدن و این منابع رو غارت کردن و به اینجا رسیدن».

شاید بگید ربطش به معلّمی و فرهنگیان چیه؟ اینجا بود که رهبر به نوعی توپ رو تو زمین ما انداخت، یا بهتر بگم یه شأن تازه‌ای به معلم‌ها داد، فراتر از همه‌ی کلیشه‌هایی که تا به حال شنیدیم: «شما وظیفه دارید که این منابع انسانی رو تولید کنید! شما باید به دانش‌آموزان نگاه ملّی بدید! کلاس درس شما یه نقطه کوچیک ولی خیلی مهم از پازل پیشرفت کشوره!»

میدونم اگه زودتر از اینها این مطلب رو می‌نوشتم چیزای زیادتری داشتم برای گفتن. از وضعیت شغلی معلّم‌‌ها که باید تأمین بشه، نگاه جامعه به معلّمی ارتقا پیدا کنه، نگاه نخبگان خیلی بیشتر و... ولی این یه تیکه از حرفاش خیلی به دلم نشست و حالاحالا تو یادم می‌مونه. شما چی فکر می‌کنید؟‌ با این نگاه «انسان‌ساز» موافقید یا مخالف؟

حسّ و حال کسی که از اونجا برمیگرده، چطوریه؟

دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۳۸ ب.ظ

چهارشنبه روز معلّمه و ما از طرف دانشگاه قراره به دیدن یه عزیزی بریم :)

دعامون کنید. دعا کنید که در حدّ‌ و اندازه این دیدار باشم.

یه ماهه بهم پیام نداده...

سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۰ ب.ظ

شاید انتظار نداشتید با همچین عنوانی رو‌به‌رو بشید، ولی متاسفانه یا خوشبختانه واقعیت داره. اون یه ماهه بهم پیام نداده و من نگرانم. بدجور هم نگرانم. مامان و بابام از قضیه بین ما خبر دارن و راضی به نظر میان. هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم که یه روزی اینطوری بشم. کی به من پیام میده؟ کی به من نگاه می‌کنه اصلاٌ؟ ولی اون فرق داشت. نگاه به ظاهرم نکرد. حمایتش رو کم یا زیاد، ازم دریغ نکرد. یه بار نشده بگه جیبت خالیه یا پر؟ یه بار نشده بزنه زیر قرارمون و بگه خسته شدم. همیشه گفتم اول خدا، بعد مامان و بابام، بعد اون. دنیامه. زندگیمه. تا نداشته باشی، نمی‌فهمی. الکی تهمت نزن. حالا یه ماه ازش گذشته و خبری ازش ندارم. خدایا تو میدونی کجاست؟ چرا خبری ازش نیست؟ سی روز کم نیست به والله! دارم از غصه دق می‌کنم. دِ آخه پایا! پایای عزیزم! از بی‌پولی‌ دارم می‌میرم! کجایی لعنتی؟