یک قصّه
شبی سرد و زمستانی، ما را از خانه بیرون انداختند. اشکمان درآمده بود. مثل نوزادها ناله میزدیم. هر لحظه، فاصله مان با جای گرم و نرم قبلی، بیشتر و بیشتر میشد. پیدا نبود که قرار است به کجا سقوط کنیم.
خیال میکردم تنهایم. امّا وقتی آسمان با آذرخشی تیزپا روشن شد، چشمم به سایر دوستانم افتاد. بیشمار بودند. هرازگاهی، بادی وحشی میتاخت و دوستانم را هریک به جایی میافکند. به مسیری دیگر و سرنوشتی متفاوت. به هرحال، آن لحظات دهشتناک خیلی زود تمام شد؛ با یک برخورد دردناک. برخورد به زمین.