استعداد
دیشب رفتم دوچرخهسواری. مثل اغلب اوقات، همزمان با رکابزدن و چپ و راست کردنِ فرمان، افکار و تخیّلاتم فرصتی یافتند تا بال و پر بگشایند و به پرواز درآیند. قصد داشتم که دربارهی آیندهی شغلیام بیندیشم و به خاطر همین از جامعه شروع کردم.
در ابتدا، جامعه را تشبیه کردم به بدن بزرگ و پیچیدهی یک انسان. بدنی که چشم دارد، گوش دارد، دهان دارد، دست و پا دارد و... . این اعضا همگی با یکدیگر رابطه دارند و همکاری میکنند؛ طوری که بود و نبودِشان، بر دیگری تاثیر میگذارد. مثلاً اگر چشم نباشد، دست، حیران و لرزانلرزان به این سو و آن سو دراز میشود تا اجسام را لمس کند و از نبودِ چیزهای نوکتیز و خطرناک، خیالش راحت شود. اگر هم دست نباشد، چشم، بینگهبان و بییاور میشود؛ طوری که دیگر کسی نیست تا او را بشورد، آلودگیهایش را بزداید و در برابر مُشتها و سنگهای پرتابشده، از او حفاظت کند. و همینطور باقیِ اعضای بدن.
با خودم گفتم: این بدن بالاخره یک روز بیمار میشود و کسالتی برایش پیش میآید. در آن لحظه، چه کسی صلاحیت بررسی این بیماری را دارد؟ مثلاً اگر چشم، ناخوشاحوال شود، چه کسی باید اورا درمان کند؟ آیا هرکس که این چشم بیمار و زخمی را دید و دلش برای او سوخت، مجوّز درمان هم دارد؟ حتّی اگر آدم بسیار مخلص و مؤمنی هم باشد؟ یقیناً نه! چون آن آدم، فوقِ فوقش بتواند اشکی بریزد برای این عضوِ ناکار شده، امّا اصلاً نمیتواند آن را خوب کند؛ چون تعمیرکار نیست. اگر وسایل پزشکی هم به دستش بدهند و او بخواهد با نیّت خیر، به جانِ این چشمِ زبانبسته بیُفتد، معلوم نیست که چه بلایی تاریخی به سرش خواهد آورد! پس برایم معلوم شد که در جامعه، هرکس باید در جای خودش بنشیند و به عبارتی، هر تخصّصی متخصّص خودش را میخواهد.
باز با خودم گفتم: البته جامعه یا همین پیکرِ عظیم، همانقدر که به متخصّص نیاز دارد، به آدم پاکدست و متعهّد و باایمان هم نیاز دارد. فرضاً شخصی از راه رسید و امورِ مغز این پیکر را به دست گرفت. فرضاً خیلی هم آدم کاربلد و همهفنحریفی بود. امّا از کجا معلوم که افسارِ مغز را به دست نگیرد و به هرجا که دلش خواست، این بدن را نتازانَد؟ از کجا معلوم که فرمانهای مغز را به اعضای بدن نفرستد تا آرزوها و هواهای نفسانی خودش را برآورد؟ پس این را هم فهمیدم که در جامعه، علاوه بر آدم متخصّص و کارشناس، به آدم بااخلاق و خداشناس هم نیاز است تا هیچ عضوی از اعضای این بدن پیچیده را در اختیار و تسلّط خودش در نیاورد.
جالب شد! نه؟ از این کندوکاشِ فکریِ ساده، چیزهای دیگری هم نصیبم شد. مثلاً این را هم یافتم که به جز مغز و قلب، همهی اعضای بدن یک رتبه دارند و هیچکدامشان بهتر و شایستهتر از دیگری نیست. زیرا اگر روزی، فقط یکی از این اعضا سرِ کارش حضور نیابد، کار این بدن، حسابی زار است! چرا؟ چون هیچکدام نمیتوانند جای خالی دیگری را پر کنند و بارهای سنگینِ او را به دوش بکشند. اگر دست قطع شود، آیا بینی میتواند به جای او وسایل را جابهجا کند؟ اگر پا قطع شود، آیا گوش میتواند به جای او راه برود؟ اگر دهان نباشد، آیا چشم حاضر است به جای او غذا را دریافت و گوارشِ مکانیکی بکند؟ پس درجامعه هم، «هرچیز به جای خود نیکوست» و به طور کلّی، باارزشتر از سایرین نیست. اگر در جامعه هنرمند نباشد، چه کسی باید زیباییهای فراموششدهی عالم را روایتگری کند؟ اگر پزشک نباشد، چه کسی بلد است که بیماریهای درمانناپذیر را درمان کند؟ اگر نانوا نباشد، کی حاضر است که صبح زود، از خوابش بزند و نانِ برشته و خوشمزّه تحویل مردم بدهد؟ و اگر... .
خلاصه، همهی این فنها و مهارتها و رشتهها، هر یک اندامی کاربردی از این تنِ عظیم را تشکیل میدهند و هرکدام، قطعهای از این پازلِ بزرگ هستند. مهم آن است که بدانیم سازندهی این پازل، موقعیّت مکانی ما را در کجای این مجموعه قرار داده است. به عبارتی، باید کشف کنیم که چه استعداد و تخصّصی در ما تعبیه شده است. راستی! شما چه استعدادی دارید؟