افتادن ناگهانی یک سیب + نقد
دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۵۴ ب.ظ
اسحاق رتبهی خوبی در کنکور نیاورد و فرصت تحصیل در دانشگاههای معتبر را از دست داد. پس بهناچار در دانشگاهی ثبتنام کرد که نزدیک روستایشان بود. وقتی به رشته و دانشگاهش میاندیشید، میگفت: «نه! لیاقت من بیشتر از اینهاست!» امّا از بس فکرش احمقانه بود، خودش خندهاش میگرفت. هرچند او خیلی کنجکاو بود و جلوی هرچیزی علامت سؤال میگذاشت؛ هرچیز! یک روز گوسفندها را به او سپردند تا به چرا ببرد. زیر درختی خوابش برده بود که سیبی غلطید و افتاد روی سرش. از خواب پرید و چشمش افتاد به سیب. درنگی طولانی کرد و عاقبت از خود پرسید: «چرا افتاد؟»
- ۰۰/۰۸/۱۷
جز قشنگترین قصهی کوتاههایی بود که تاحالا شنیدم