افتادن ناگهانی یک سیب + نقد
اسحاق رتبهی خوبی در کنکور نیاورد و فرصت تحصیل در دانشگاههای معتبر را از دست داد. پس بهناچار در دانشگاهی ثبتنام کرد که نزدیک روستایشان بود. وقتی به رشته و دانشگاهش میاندیشید، میگفت: «نه! لیاقت من بیشتر از اینهاست!» امّا از بس فکرش احمقانه بود، خودش خندهاش میگرفت. هرچند او خیلی کنجکاو بود و جلوی هرچیزی علامت سؤال میگذاشت؛ هرچیز! یک روز گوسفندها را به او سپردند تا به چرا ببرد. زیر درختی خوابش برده بود که سیبی غلطید و افتاد روی سرش. از خواب پرید و چشمش افتاد به سیب. درنگی طولانی کرد و عاقبت از خود پرسید: «چرا افتاد؟»
جز قشنگترین قصهی کوتاههایی بود که تاحالا شنیدم
خیلی قشنگ بود! آفرین پسر. استعداد خوبی تو داستان کوتاه داری :)
باشد روزی تا داستان بلند بنویسیم (خودمم جا کردم:)
دانشگاه ملاک نیست :) درست میگم استاد یا نه؟
احسنت!
خیلی خوبه!
خدا قوت
من هم ابتدا فکر کردم دارید در مورد دوست و آشنا صحبت میکنید!
همینه؟
احساس میکنم یک چیزی رو بهش توجه نکردم ...
ولی میتونست ادامهاش اینطوری باشه:
اسحاق ناگهان لبخندی زد، او خوشحال بود که یک نفر قبل از او به نظریه «جاذبهی زمین» پی برده و قرار نیست ناسزاهای دانشآموزان را هنگام یادگیری فیزیک و نیرو به سمت او را حس کند.
:)
این داستان سیب و نمیدونم از کجاشون در اوردن XD
واقعا این همه گیجی ازم بعیده.
اتفاقا شما خیلی هم خوب مینویسید :)
الان کاملا متوجه شدم.
درک نکردن من رو بزارید به پای دغدغه های ذهنیم که تمرکز رو ازم گرفته. پیش اومده برام مکرر که خیلی از متن های دیگه دوستان رو چندبار مطالعه کردم تا بفهمم.
بعدشم هرنویسنده که نباید به خاطر یک نفر که متن رو نفهمیده عذر خواهی کنه. پیش میاد دیگه :)
چه سایته باحالههههههه
اصلا میخوام داستان بنویسم XDD
اما هرچی به کنکور طعنه بزنه وزیر سوالش ببره لایق جایزهی افتخاری جشنواره هست ولاغیر :/
من پوست کلفتمممم ( ایموجی بازو)
قطعا ایشون کارشناس هستن و بیشتر میدونن
و اینکه با انتقاد هست که میتونیم پیشرفت کنیم
یک وقت از این کار زده نشی :)
سوالاتی بس عمیق تر، با پاسخ های خوب به ذهن خیلی از آدم ها رسیده ولی به جایی نرسیدهاند.