نذری

مادر گفته بود نه خیلی بزرگ باشد، نه خیلی کوچک. بعد از ظهر بود. بوی زهمی از ته مغازه به مشامم می‌خورد. آن طرف آجرچین، مرغ‌های سفید چاق و چلّه توی هم می‌لولیدند و دهانشان را از دانه پر می‌کردند، بی‌خبر از آنچه در انتظارشان بود. ‌پیرمرد که قدّی کوتاه و پوستی آفتاب‌سوخته داشت، تر و فرز از روی آجرچین پرید، سر مرغی را نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک، به دست گرفت و گفت: «می‌خواهی جلوی ماشینت سرش را ببرم؟ اصلاً ماشین آورده‌ای؟»

ماشین را نشانش دادم. از روی جدول پرید روی آسفالت و سر پرنده را جلوی سمند خواباند و با زانوهایش بدن او را فشار داد. مرغ سر می‌جنباند و انگار دنبال فریادرسی می‌گشت. پیرمرد چیزی زیر لب خواند و بعد بی‌معطلی چاقو را زیر گردن سفید حیوان گرفت و به نرمی برید. استخوان نداشت انگار. پرهای سفید مرغ آغشته شد به خون. چند ثانیه بعد انگار تازه یادش آمده بی‌سر شده، بال‌زدن آغاز کرد. بال می‌زد و اگر رهایش می‌کردی، سرش را می‌قاپید و در می‌رفت. تقلایش چندان دوام نیاورد و در نهایت پیرمرد سه انگشت خیسش را به سپر سمند زد تا جایش بماند. بلند شد و با همان عجله و این بار با لحنی مهربان گفت: «خیرش را ببینی». 

علیرضا ۲۱ فروردين | ۱۷:۱۲ ۹۸ ۵ ۶
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
avatar هیپنو تیک
هیپنو تیک
۲۱ فروردين ۰۴، ۱۳:۱۵
مبارک باشه ...
ولی ................
avatar حمید
حمید
۲۱ فروردين ۰۴، ۱۶:۲۸
«خیس» ذهنم را مشغول کرد. بخودم می‌گم چرا ننوشتید «خونی»؟ کمی فکر کردم، دیدم همون «خیس» بهتره. 👌

آفرین به این قلم 👏
avatar امیر  +
امیر +
۲۱ فروردين ۰۴، ۲۲:۱۶
«بی‌خبر از آنچه در انتظارشان بود»

نمی‌دونم چرا ولی ناراحت شدم وقتی این قسمت رو خوندم...
avatar میرزا مهدی
میرزا مهدی
۲۵ فروردين ۰۴، ۰۹:۳۹
قربانیِ خوشی‌ها و ناخوشی‌های ما: گوسفندان، گاوان، مرغها و خروس‌ها
avatar جهانِ هیچ
جهانِ هیچ
۲۷ فروردين ۰۴، ۱۹:۵۲
مبارک باشه، ان‌شاءالله اولین سفری که باهاش میرید زیارت امام رضا باشه و البته خاستگاری هم جزو اولین‌ها باشه :))