یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش وبلاگی» ثبت شده است

من در یکی از دنیاهای موازی یک برادر دوقلو داشتم. من و امیدرضا از کودکی با هم بودیم. در همه ی عکس ها با هم حضور داشتیم. در کلاس درس پشت یک نیمکت می نشستیم و وقتی معلم می خواست اسم ما را در لیست حضور و غیاب بخواند به جای آنکه نام خانوادگی مان را صدا بزند با لبخند پهنی می گفت: دوقلوها؟‌ و ما یک صدا می گفتیم: حاضر! در باشگاه تکواندو هردو با هم ثبت نام کردیم و تا کمربند آبی پیش رفتیم، هرچند او بعد از من ادامه داد و کمربند مشکی گرفت. وقتی قرار بود مسابقه بدهیم گاهی جای خودمان را با هم عوض می کردیم و به این ترتیب نصفی از مدال های من مال امیدرضاست و بعضی از مدال های او مال من است. 

۱۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۱۳
علیرضا

شما هم وقتی به وبلاگ‌هایی برمی‌خورید که سال‌هاست چراغشان خاموش شده، به این فکر می‌کنید که صاحبانشان کجا هستند؟ زنده‌اند یا مرده؟ اگر مرده‌اند، هنوز هم به یاد وبلاگشان می‌افتند یا نه؟ اگر زنده‌اند، چه شد که تصمیم گرفتند دیگر ننویسند یا وبلاگشان را به‌روز نکنند؟

زباله‌گردی را تصور کنید که در لابه‌لای آت‌وآشغال‌های به‌جا‌مانده از مردم پی چیزی می‌گردد‌، یا غوّاصی که فرسنگ‌ها زیر دریا به شکار کشتی‌های متروکه می‌رود تا جواهری به دست آورد یا راز غرق‌شدن آنها را کشف کند. پرسه‌زدن در خلوت وبلاگ‌ها نیز بی‌شباهت به زباله‌گردی یا غوّاصی نیست. به‌ویژه وبلاگ‌هایی که مدت‌هاست از تاریخ انتشار آخرین مطلبشان گذشته و سرنوشت صاحبانشان نامعلوم است. این پرسه‌زدن‌ها غمی ملایم به آدم تزریق می‌کند، همراه با درصدی از امید به زندگی. غم نبودن کسی که مثل تو به نوشتن مبتلا بود و امید به زندگی‌ای که هنوز داری و فرصتی که برای نوشتن درباره‌ این زندگی در اختیارت گذاشته‌اند. حال اگر بخواهید، دوتا از صیدهایم را به شما معرفی می‌کنم:

۱-  هوش سیاه۳: نویسنده این وبلاگ دختری پانزده‌ساله است - یا بود؟ - که قصد دارد فصل سوم سریال هوش سیاه را بنویسد، فصلی که در عالم واقعیت هیچوقت ساخته نشد! او داستان خود را از جایی آغاز می‌کند که جمشید کاظمی ظاهراً کشته شده و سرگرد احمدی در مراسم سالانه بهترین پلیس دنیا منتظر دریافت جایزه است، تا اینکه... ادامه‌اش را خودتان بخوانید! وقتی خواندن مطالب را از ابتدا آغاز کنید، آرام‌آرام همپای نویسنده بزرگتر می‌شوید. انگار بعد از هر نوشته، چند سال به سن‌وسالش اضافه می‌شود و می‌تواند مثل آدم‌بزرگ‌ها قلم بزند. از یک جایی به بعد به ما خبر می‌دهد که برای خواندن ادامه داستان باید به سایت رسمی او مراجعه کنید و در آن عضو شوید. سایتی که با تأسف تمام خراب است و به این ترتیب، داستان فصل سوم هوش سیاه برای همیشه ناتمام می‌ماند.

۲- نانوشته: طبق معمول کانال جدیدی ساخته بودم، به‌اسم نامه‌های نانوشته (اگر ایتا دارید، می‌توانید در آن عضو شوید). عنوان کانال را از این شعر نظامی گرفته بودم: «هم گفته‌ی نانموده دانی، هم نامه‌ی نانوشته خوانی». امروز بی‌دلیل نام کانال را به گوگل سپردم تا ببینم چه جوابی می‌دهد؟ کانالم بالا نیامد امّا در کمال تعجّب، چشمم خورد به وبلاگی با این اسم: «نانوشته». چشم‌هایم وقتی چهارتا شد که دیدم او نیز همان شعر نظامی را زیر عنوان وبلاگش گذاشته! بی‌درنگ مشغول خواندن شدم. از زمانی که با دوستانش رفته عکاسی، تا زمانی که در ماه رمضان یک تلسکوپ را جایزه گرفته و با آن هلال ماه را نگاه می‌کرده! یا از ارادتش به هوشنگ مرادی کرمانی و جشن تولد استاد تا علاقه‌اش به کودکی،‌ در عین نوجوانی. دلنشین بود. آخرین باری که وبلاگش را به‌روز کرده بود، برمی‌گشت به سال نود و دو، یعنی ده سال پیش. در این ده سال خیلی اتفاقات ممکن بوده برایش بیفتد. الان کجاست؟ هنوز هم برای نگاه‌کردن به ماه در تلسکوپش ذوق می‌کند؟ هنوز هم نوجوانی است که اصرار دارد کودک باشد و گل‌سر کودکانه بزند؟ هنوز هم هوشنگ مرادی کرمانی را دوست دارد؟ هنوز هم می‌نویسد؟

وقتی نوشتن این مطلب را شروع کردم، قصد نداشتم که چالش باشد. صرفا می‌خواستم که شما را با اندرونی آدم‌ها بیشتر آشنا کنم. با قصّه‌ها و غصّه‌هایشان. با بغضی که بر اثر نبودنشان راه گلویمان را می‌بندد. آیا همین به‌تنهایی بهانه خوبی نیست برای حرف‌زدن؟ دوست دارید که وبلاگ‌های فراموش‌شده‌ را از غم تنهایی نجات دهید؟ اگر مایلید، یکی از این وبلاگ‌ها -یا نهایتاً دوتا- را در مطلبی جداگانه معرّفی کنید و لطفاً به این سوال جواب بدهید: «اگر قرار بود نامه‌ای برای صاحب وبلاگ بنویسید، چه می‌نوشتید؟»


حاضران: 
۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۷ آذر ۰۱ ، ۱۵:۴۲
علیرضا
بازی کنیم؟ وبلاگ‌هایی را که دنبال می‌کنید، بگذارید جلوی چشمتان. با عنوان‌های منتشرشده، یک شعر سه‌بخشی بنویسید. این شعر را «هایکو» هم می‌گویند. گام اوّل را خودم برمی‌بردارم:
یادتان باشد که این بازی را در وبلاگ خودتان انجام دهید و به‌جای «چالش هایکو» یا عبارت‌هایی از این دست، متن شعر را در عنوان مطلب بیاورید. مثل کاری که در انتشار این مطلب انجام داده‌ام. اگر به آغازکنندهٔ چالش هم اشاره کردید، چه بهتر!
بسم‌الله.
۳۴ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۲ ۱۸ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۴۸
علیرضا
این جمله را به دل‌خواه، بازنویسی کنید:
«کتاب برای خواندن است».

پ.ن: دعوت می‌کنم از آقا سیّدجواد، آقا محمّد نقل‌بلاگ، آقای قربانی، آقا حامدِ فانوس، آقای عین الف، آقا رئوف، آقای ن. ا. (سیاهه‌های یک پدر) آقا مسعود پایمرد، آقا امینِ میم ابن کاف و خانم فاطمه، خانم مستور، خانم سبو، خانم منِ مبهم، خانمِ حیان، خانم قلی‌پور و خانم صنما. دوستان کنکوری هم اگر مایلند، هم‌اکنون دعوت می‌شوند.
۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۹ ، ۰۰:۲۷
علیرضا
آقا محمد در نقل بلاگ پویشی راه انداخته با موضوع حال و هوای این روزهای بیان که وحشتناک سوت و کور شده. البته بیان تقصیری هم ندارد؛ تا وقتی که اینستاگرام و امثالهم نفس میکشند (و خود ما هم به او مدام تنفس مصنوعی میدهیم)، وبلاگ و وبلاگ نویسی که جای خود دارد، حتی کتاب و کتابخوانی هم از رونق می افتد!
به هر حال، بیان، این محفل صمیمی اهل قلم که بی منّت لوازم نوشتن را در اختیارمان گذاشته، حیف است که بمیرد. یادی کنیم از اتفاقات خوب و شیرینی که تا الان در بیان افتاده: قد کشیدن ها، خندیدن ها و گریستن ها و به قول ابوالمشاغل: «عتیقه شدن یادها». او می‌گوید دوستی بدون داشتن یادهای مشترک و قدیمی، بی معناست. محال است که با کسی دوست باشی اما هیچ خاطره ای نداشته باشی از او، هیچ اشک ریختنی، هیچ دویدن و پا کوبیدنی، هیچ سر به شانه نهادنی و خلاصه، هیچ جا و زمان مشترکی. پس با این همه، شاید خیلی از شما بیان را دوست خود بدانید! و دلتان بسوزد به حال این رفیق شفیق تان. 
البته من خودم، قدمت زیادی ندارم؛ نه از لحاظ سنی و نه از لحاظ دوستی با بیان و نمیدانم که بیان مرا به عنوان دوست خود پذیرفته یا نه. اما چه کنم که مهرش به دلم نشسته، این را که دیگر کاریش نمی شود کرد! شاید اگر بیان زنده بماند، بتوانم بیشتر پیش او قد بکشم، از خنده ریسه بروم، سر بر شانه ی او های های بگریم، از باور ها و آرمان ها و آرزوهایم بگویم و گاه گاهی از زمانه گلایه کنم و خلاصه، دوست او بشوم.
حالا اینها را ول کنید. بگذارید به حساب قلم فرسایی بیهوده ی یک عاشق نوشتن که فقط دوست دارد واژه ها را یکی یکی از آثار نویسندگان بزرگ، بیرون بکشد و به خاطر بسپارد و در جایی دیگر، آنها را کنار هم بچیند و به نام خودش منتشر کند؛ حالا چه معنی داشته باشند، چه نه.
الان، در موضوع بیان، دیگران حرف های خوب و مفیدی زده اند و پیوست سخنان شان هم در نقل بلاگ موجود است. از یک طرف، می بینم که هرچه حرف خوب و مفید است، دیگران زده اند و مجالی برای امثال من نمیماند که: 
سخن هرچه گویم همه گفته اند
بَر و باغ دانش همه رُفته اند
از طرف دیگر، چیز خاصی به ذهن خودم نمی رسد (و از اینجور شکسته نفسی ها) جز اینکه مثلا:
۱. پویش های وبلاگی را زیاد تر کنیم.
پویش یا چالش، الحق و الانصاف که ابتکار محشری است. خدا بیامرزد پدر اولین وبلاگ‌نویسی را که پویش های وبلاگی را راه انداخت! در پویش ها، همه بی هیچ تبصره ای می آیند؛ از سعدی و حافظ و جلال و بزرگان صاحب قلم گرفته تا ریزه خور های این سفره، مثل خودم (باز هم شکسته نفسی:/ ). شاید بشود گفت چالش های وبلاگی، حج و عمره ی وبلاگ نویسان باشد! مگر یکی از فواید حج و عمره، نمایش شکوه و اقتدار مسلمانان نیست؟ و همینطور پیاده روی اربعین و راهپیمایی های ملی و نیز، چالش های وبلاگی.
۲. مدیران بیان، تکلیف واقعی ما را روشن کنند؛ هرچند تلخ باشد.
ببخشید، بیشتر از این واقعاً چیزی نمیدانم :)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۶
علیرضا

۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید...

۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.

۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را لای چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت: 

- هنوز نیا! میخوام غافلگیرت کنم! 

و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه تقریباً حدس زده بودم می خواهد چه کار بکند، خنده ام گرفت. بعد از چند ثانیه که صدایم زد، رفتم داخل و خودش یواشکی در رفت. کاغذ قرمزی را جا گذاشته بود که رویش چیزی نوشته بود. وقتی آن را گرفتم جلوی چشمانم، گل از گلم وا شد: 

- برادر جان! به خاطر اتفاق هایی که می افتد مرا ببخش. دوستت دارم.

۴. وقتی لب خندان او را می دیدم ناخودآگاه خنده ام میگرفت. امکان ندارد که سیمای سحرآمیز او را ببینی و لبخند نزنی. اینجور آدم ها اصلاً عادی نیستند و اگر به هر دلیلی، لبخند آنها را از دنیا دریغ کنند؛ روزگار دنیا سیاه می شود. پس حاج قاسم! لبخند بزن! 

۵. همین چند دقیقه پیش یک لطیفه خواندم و ترکیدم از خنده. البته نمیدانم قابل گفتن است یا نه! شما خودتان، نخوانده بخندید! 

۶. امسال در روز تولدم به شدت غافلگیر شدم. همه چیز تا دم غروب، روال کاملا عادی خود را داشت و هیچ خبری از تولد و این حرفها نبود تا اینکه یکهو خودم را وسط جشن تولدم دیدم! درست مثل نقطه ی اوج فیلم های سینمایی. اول که مادر و خاله ها برایم کیک تولد آوردند و دوم، پدرم یک هدیه ی ارزشمند.

۷. وقتی معلم نگارش مان، برگه ی انشایم را خواند و تشویقم کرد به نوشتن، خیلی ذوق مرگ شدم! همچنین وقتی که یکی از بلاگر ها آمد اینجا و پای آن پست داستانی ام، نظری امیدوار کننده نوشت.

۸. هشتمی اش هم این است که امروز تا قبل از ساعت هفت، هشت ساعت درس خواندم! برای اولین بار در طول تاریخ! هرچند خیلی خسته شدم اما خوشا به این خستگی ها.

چالش هشت لبخند نود و هشتی :)


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۱۳
علیرضا