یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

اسم من علیرضاست، ولی می توانید «یاکریم» صدایم کنید!
+ معلّم ابتدایی از سال ۱۴۰۴
+ وبلاگ نویس از روز ازل

بایگانی
آخرین نظرات

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزانه» ثبت شده است

مادرم از آن زن‌هایی نیست که احساساتش را بروز بدهد. در طول روز کلمات محبت‌آمیز چندانی از زبانش بیرون نمی‌آید. از آن مادرهایی نیست که مثل فیلم‌ها سرت را در آغوش بگیرد و برایت لالایی بخواند. یا برایت حرف‌های قشنگ‌قشنگ بزند تا خوابت ببرد. تو گویی سرد و بی‌احساس است. سنگ است. آدم آهنی است.

زن دیگری را می‌شناسم که هوای پسرش را زیاد دارد. وقتی پسرش حمّام می‌کند، مدام می‌پرسد که سرت را خشک کردی یا نه؟ در همین حال اگر پسرش بخواهد از خانه بزند بیرون، می‌گوید: «اگر شال و کلاه نبری، حق نداری پایت را چهارچوب در بگذاری آن‌طرف». وقتی پسرش می‌خواهد به خوابگاه برود، همه‌چیز را برایش فراهم می‌کند. حتّی اگر فقط چند روز طول بکشد و آخر هفته به خانه برگردد، کوله‌ی وسایلش را پر از میوه می‌کند. این زن که می‌گویم، جانش به جان پسرش بسته است.

اگر بگویم این زن همان زنی است که مرا به دنیا آورده، با همان اوصافی که در ابتدا گفتم،‌ تعجّب می‌کنید؟‌


  • علیرضا

خداحافظ حرف‌های ناتمام من. سلام یاکریم. تازه دارم خودم میشم :)

  • علیرضا

اولین اسمی که برای این وبلاگ گذاشتم این بود: پسری آرام از دیار کلهر. می خواستم از عنوان وبلاگ حریری به رنگ آبان تقلید کنم. راستی کی آن وبلاگ را یادش هست؟‌ بعد اسم وبلاگم را تغییر دادم به سطرهای صاف و ساده و بعد سطرهای روشن و بعد یاکریم. حالا هم که حرفهای ناتمام من. نوشتنم ته کشیده. باز هم دارم به این نتیجه می رسم که نوشتن کار اشتباهی بود و باید می رفتم سراغ برنامه نویسی یا هزار تا کار دیگر. امّا مگر من نوشتن را انتخاب کردم یا نوشتن مرا انتخاب کرد؟ ما چقدر اختیار داریم؟ شاید بعضی کارها خودشان ما را جذب می کنند بی آنکه خودمان بخواهیم یا بدانیم. هیچ دزدی یک شبه دزد نشد. آنکه هزار میلیارد اختلاس کرد شاید از یک زیرمیزی ساده شروع کرده بود. شیطان که یک باره رانده شد شاید هزار سال نتوانسته بود با خودش کنار بیاید که او بنده ی خداست یا خدا بنده ی عبادت های اوست؟ درباره حکومت دینی دارم به این فکر میکنم که اگر مردم بعد از چهل سال نخواهند یا نتوانند به همان شیوه ادامه دهند چه اتفاقی می افتد؟ اگر حکومت سکولار باشد و هرکس به آیین خود عمل کند بهتر نیست؟ آن هم برای جامعه ای مثل ایران با تنوّع بی نظیر اقوام و اندیشه ها و رنگ ها و نژادها. اینها هم در ذهنم رژه می روند. خیلی تنبلم. یک اصطلاح عالی برای توصیف خودم سراغ دارم که بی ادبی است و نمی گویم. هربار که در امتحان گند می زنم می گویم این دفعه آخر است ولی فوری فراموش میکنم. شاید اینجا هم نباید می نوشتم. هردو کانالم را حذف کردم. نوشته ها و عکس ها و پادکست هایم دود هوا شدند. حس خوبی است وقتی همه چیز را بر باد می دهی و دوباره از اوّل شروع می کنی. هزار بار هم که حذف کنی و... اصلا حق با نویسنده هاست که کاغذپاره هایشان یا کاغذهای غیر پاره شان را می ریزند تو حلقوم آتش.


  • علیرضا

من می‌خواهم بلند شوم و بعد بنشینم (!) متن عید غدیر را بنویسم، تکلیف طرح درس را آماده کنم و دویست صفحه طراحی آموزشی برای امتحان فردا بخوانم. بعد اگر فراغتی دست داد، ساعت هفت و نیم می‌روم جلسه قرآن و اگر باز وقت داشتم، مطالعه سه دیدار و مقالات مولانا را ادامه می‌دهم. شاید هم ناخنکی به یک فیلم سینمایی بزنم. گفتم شما در جریان باشید.

  • علیرضا

از رفتن به ایلام برای دیدن محمد طلوعی منصرف شدم. نه به طور کامل ولی بگویی نگویی به ماندن و نوشتن متنی که قرار بود تا آخر امروز آماده کنم، رضایت داده‌ام. همه چیز با تماس پدرم عوض شد. گفتم: می‌خواهم بروم پیش نویسنده‌ای که قصد دارد کتاب جدیدش را در ایلام امضا کند. با تعارفی پدرانه گفت: تو که خودت نویسنده‌ای، چه نیازی داری به این کارها؟ البته تعریف من و پدرم از نویسنده فرسنگ‌ها با هم فرق می‌کند. در نگاه پدرم هرکسی که قلم به دست بگیرد و چند تا کلمه را پشت هم ردیف کند، برازنده‌ی عنوان نویسنده است. همین حرف ساده‌انگارانه‌ی پدرم مثل پتک بر سرم زده شد و باعث شد لحظه‌ای مکث کنم و از خودم بپرسم چرا؟ چرا باید بروم پیش فلانی که کتابی نوشته و قرار است کتابش را امضا کند؟ نیم‌ساعت در راه بودن و پول تاکسی را دادن، ارزشش را دارد؟ غیر از چندتا امضا و عکس یادگاری، چه ارمغان دیگری از این رفت و بازگشت خواهم داشت؟‌ این سوال‌ها را به راحتی نمی‌توانستم بیندازم دور و در عین حال، جواب قانع‌کننده‌ای نداشتم. هنوز ته دلم برای دیدن محمد طلوعی و خریدن کتاب تازه‌اش ذوق‌زده‌ام ولی نه مثل بار اول. شاید صلاح در این باشد که بمانم و به متنی که باید بنویسم فکر کنم.

  • علیرضا

۱. تازگی‌ها به بلوغی در خرید کتاب رسیده‌ام. شاید هم دارم می‌رسم. شعارم این است: «خواندن، به‌جای خریدن!» تا کتاب‌های قبلی‌ات را نخوانده‌ای، کتاب جدید نخر. امانت هم نگیر. مربوط است به همان عهدی که ماجرایش را خوانده‌اید. نوعی تحریم علیه کتاب‌های خارج از خانه. کتاب‌های داخلی از وقتی خبر این تحریم را شنیده‌اند، یکی‌یکی جلو می‌آیند و در حالیکه در جلد خود نمی‌گنجند، از من تمنّا می‌کنند که بخوانمشان! من هم قصد ندارم دلشان را بشکنم. حتّی امروز برای اوّلین بار در تاریخ زندگانی‌ام، دست‌خالی از کتابفروشی بیرون آمدم و در برابر تمام وسوسه‌های شیطان کاغذی ایستادگی کردم.

۲. یکی دو ماه از اینستا دور بودم و چه روزهای خوبی داشتم! یک بار دوست هم‌خوابگاهی‌ام -که خدا عقلش بدهد- گفت: «اینستا نداری؟» لحنش طوری بود که احساس عقب‌ماندگی بهم دست داد. وقتی گفتم: «نه» بیکار ننشست. از سر خیرخواهی برایم نصبش کرد و روزگارم را به هم زد. بعد از خواندن کتاب در ستایش سکوت تصمیم گرفتم بیشتر سکوت کنم. هرچند اگر این کتاب را نمی‌خواندم، باز هم موجود ساکتی بودم. در هر صورت، لایک‌کردن و استوری‌گذاشتن هم نوعی سروصداست. بنابراین بی‌آنکه با خودم کلنجار زیادی بروم، اینستا را از روی گوشی‌ام پاک کردم. می‌دانم که بارها این کار را کرده‌ام ولی پشیمان نیستم. فعلاً سکوت مهمتر است.

۳. حالا که این متن را ویرایش می‌کنم و می‌خواهم دکمه ذخیره را بزنم، فقط من بیدارم و اجنّه‌ای که منتظرند لامپ‌ها را خاموش کنم تا دخلم را بیاورند! باران هم از چند ساعت پیش بی‌وقفه می‌بارد. عصری پدر با هیجان می‌گفت: «خدا را شکر... خدا را شکر... جوی آب‌ها پر می‌شود». جوی آب نزدیک باغمان را می‌گفت. راستی چرا دوست ندارم موقعی که باران می‌بارد، بخوابم؟ دلم می‌خواهد همینطور بیدار باشم تا سحر و باران ببارد و ببارد و ببارد. خدایا شکرت.

  • علیرضا

بسم‌الله

شنبه امتحانات شروع می‌شود و طبق معمول هنوز یک کلمه درس نخوانده‌ام. عکس شهدا را می‌زنیم، عکس شهدا عمل می‌کنیم. به یکی دلبسته شدم. خانه‌شان مرکز استان است، یعنی نیم‌ساعت فاصله. محجبه است. فرهنگی نیست، یعنی دانشجومعلم نیست. چند ماه از من بزرگتر است. ترم آخر است. از همه لحاظ مورد تایید است، این را دوستانش می‌گویند. دلم طوفانی است. دلیلش را نمی‌دانم. گناه می‌کنم و توبه می‌شکنم. گناه می‌کنم و توبه می‌شکنم. توبه می‌شکنم و گناه می‌کنم. من لیاقت عشقش را ندارم، حتّی اگر او بخواهد. می‌خواستم این مطلب نامنظّم باشد و از هر دری بنویسم. سخن عشق آمد، قاعده‌ها به هم ریخت...

به تقلید از هزارتوهای وبلاگ هیچ

  • علیرضا

سه‌شنبه... نه‌. دوشنبه‌شب است. البته... ساعت شانزده دقیقهٔ بامداد را نشان می‌دهد. یعنی شانزده دقیقه پیش، دوشنبه رفت و جایش را به سه‌شنبه داد. وقتی هنوز دوشنبه بود، در آن دقایق پایانی، نشسته بودم در جوار پدر‌. او خوابیده بود. چراغی روشن بود و کتاب تاریخ بیهقی باز بود و می‌خواندم من، صفحاتی چند، از داستان امیرمسعود غزنوی که به شکار شیر رفت. پدر با تلخی از خواب پرید. بیرون آمدم. نشستم کنار مادر و خواهرم‌. آن‌طرف من سفره‌ای پهن است، پر از دانه‌های خشک‌شدهٔ انگور. بهش می‌گوییم مَویز‌. پنجره باز است‌. می‌وزد‌ سرما. می‌خواستم بگویم... چه می‌خواستم بگویم؟ در واقع خوشحالم از اینکه بار دیگر‌، من... قلم را در دست... و... و حالا شد بیست و یک دقیقه. و اکنون (منتظر می‌مانم) بیست‌ و دو دقیقه بامداد است‌. بامداد روز سه‌شنبه. نه هر سه‌شنبه‌ای. سه‌شنبه‌ای که در اوّلین ثانیه‌هایش نوشتن را دوباره آغاز کردم. پایدار باشد این عهد.

  • علیرضا

ما آدم‌ها به مکان‌ وابسته‌ایم. انگار پاره‌ای از جانمان را در بعضی از مکان‌ها برای همیشه جا می‌گذاریم. اتفاق‌هایی مثل سفر یا مهاجرت باعث می‌شود که فیلمان یاد هندوستان کند و غم دوری از مکان گرفتارمان کند. آن وقت است که دلمان برای خودمان تنگ می‌شود؛ برای خاطراتی که کنج اتاقی یا لای باغچه‌ای جا گذاشته‌ایم و حالا دیگر نیست. مدّتی طول می‌کشد تا عادت کنیم به جا و مکان جدید، به آدم‌ها و عالم‌های تازه.

فردا برای من روز مهمی است. قرار است بار و بندیل ببندم و راهی خوابگاه شوم؛ خوابگاهی که فقط بیست کیلومتر آن‌ورتر است! هرچه باشد، خوابگاه است و شهر غریب! پنداری در دنیایی دست‌نخورده قدم می‌گذارم؛ دنیایی که مختصات آن را نمی‌شناسم. دنیایی که چهره‌ی آدم‌هایش را ندیده‌ام، طعم غذاهایش را نچشیده‌ام و یا حتّی در هوای بهاری‌اش سرما نخورده‌ام!

حالا هم نصف‌شبی هوس نوشتن به سرم زده است. دکمه‌ها پرسروصدا کوبیده می‌شوند و حروف روی صفحه‌ی رایانه نقش می‌بندند. جمله‌ها به هم بافته می‌شوند و سطر‌ها به انتها می‌رسند و نقطه سر خط. هرچند که نقطه‌ای در کار نیست. روزگاری است که قید علائم نگارشی را زده‌ام و بی‌قیدوبند می‌نویسم. بعد اگر حوصله‌ای باشد، دستی به سروروی متن می‌کشم تا قیافه‌ی آدمیزاد به خودش بگیر‌د. لابد می‌دانید که متن‌ها فرزندان ما هستند!

می‌گویند اگر یک روز ننویسی، فاتحه‌ات خوانده است. عضلات قلمت سرد می‌شو‌د و نوشتن از یادت می‌رود. درست مثل حالا. چیزی که می‌نویسم، انگار دارم با یک غریبه حرف می‌زنم یا در زمینی خشک و ریگ‌راز چاه می‌کنم و سودای باغداری در سر می‌پرورانم. این است حال و روز کسی که مورد نفرین ملکه‌ی نویسندگی قرار گرفته است!


پ.ن: این متن را پشه‌ای نوشته که یک فرد غرغروی چند روز دست به قلم نبرده ر‌ا نیش زده است!

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۳۲
  • علیرضا

تا پنج روز دیگر باید متنی را برای نشریه‌ی دانشگاه آماده کنم و از همین الان کاسه‌ی «چه کنم» به دست گرفته‌ام. از اضطراب دارم می‌میرم. قلبم می‌آید تو حلقم. آخر پدرصلواتی! نانت نبود؟ آبت نبود؟ خودم و خودت را انداختی تو هچل که چه؟ حقّا که یک جو عقل نداری!

  • علیرضا

من یک وبلاگ‌نویس سابقه‌دار هستم! یعنی هرآنچه تاکنون در این باغ کوچک کاشته‌ام، از باد و باران گزند ندیده است. گاهی که دلتنگ می‌شوم، راه گذشته‌ها را در پیش می‌گیرم. دشت‌ها و سرزمین‌های دروشده‌ی عمرم را پشت‌سر می‌گذارم. یادم می‌آید سال‌هاست که از این مسیر عابری نگذشته است. می‌رسم جلوی ورودی وبلاگ. چند کلمه در کنار هم نشسته و گل و چمنی به هم زده‌اند. این اوّلین کاشته‌ی من در وبلاگ است. 

  • علیرضا

زندگی مثل نگه‌داشتن ماهی است. تا به خود بیایی، لیز می‌خورد و از کف می‌رود! در این فرصت کوتاه که چند روز بیشتر نیست، باید برای یک عمر زندگی برنامه‌ریزی کنیم. در چند ثانیه چگونه میشود نقشه‌ی ابد را رسم کرد؟ ما ابد در پیش داریم، چند ثانیه بیشتر مهلت می‌خواهم!

  • علیرضا

همین دیشب1 بود که آبان جُل و پلاسش را جمع کرد و رفت. حالا که پشت میزم نشسته‌ام و به آسمان صبحگاهی نگاه میکنم، سپیده‌ی آذر ماه را می‌بینم که کم‌کم دمیده می‌شود. کنکور به اندازه‌ی یک ماه جلو می‌آید. مرگ هم همینطور.

البته مرگ همیشه به آدم نزدیک می‌شود اما سرعت نزدیک‌شدنش به آدم‌های مختلف فرق میکند. گرچه، کسی از معادلات حرکت مرگ سر در نمی‌آورد و لحظه‌ی برخورد مرگ با جسم را هیچ فیزیک‌د‌انی نمی‌تواند محاسبه کند. 

من تازگی‌ها فهمیده‌ام که مرگ یک راننده است. راننده‌ی یک اتوبوس. او همه را سوار می‌کند، چه آنها که در ایستگاه اتوبوس به انتظار نشسته‌اند و چه آنها که دارند در جهت مخالف خیابان می‌دوند. چه آنها که بلیط سوارشدن دارند و چه آنها که بی‌پول هستد. او همه را به زور میکشاند بالا، آخر دست‌و‌پنچه‌ی نیرومندی هم دارد. بعضی‌هایشان را دم در بهشت پیاده می‌کند و بعضی را دم در جهنّم.

مرگ راننده‌ی پایه یک است. همه نوع سواری‌ای را می‌تواند براند؛ هم ماشین سبک و هم ماشین سنگین. برای بعضی‌ها یک تاکسی ساده کفایت می‌کند. همان‌ها که کلّ زندگی‌شان در یک چمدان جا می‌شود. امّا برای بعضی‌ دیگر باید کامیونی بزرگ آماده کرد. مرگ ماشین‌هایی دارد که می‌تواند کاخ فرعون و تمدّن بزرگ مصر را هم در خود جا بدهد.

با این همه مرگ در جادّه‌ی رسیدن به آن دنیا یکّه‌تاز نیست. رقیبی دارد که هرازگاهی برای برای مرگ لایی می‌کشد و بوق‌زنان و گردوخاک‌کنان از کنارش رد می‌شود. رقیبی که حرص مرگ را در می‌آورد. مرگ در برابر او، چون لاک پشت است در برابر خرگوش.

مرگ دست‌ودل‌باز است و همه‌ی مسافران از عام گرفته تا خاص - یا به قول آن‌ورِآبی‌ها: وی‌آی‌پی - را سوار می‌کند اما رقیبش اصلاً اینطوری نیست. او برخلاف مرگ بسیار وسواس به خرج می‌دهد در گزینش مسافرانش. چون بازده ماشین این راننده خیلی بالاست و سرعتش باورنکردنی. به طور مثال، راهی که مسافرانِ وی‌آی‌پیِ مرگ از جمله عرفا آن را در صد سال طی می‌کنند، برای مسافران این راننده‌ی عجیب، شبی بیشتر طول نمی‌کشد.

به گمانم فهمیده‌اید که این راننده کیست. آری! درست حدس زده‌اید. همان کسی که اگر مرگ پایه یک دارد و تمام راه‌های رسیدن به بهشت و جهنّم را می‌داند، او از بس درجه‌یک است که فقط راه بهشت را بلد است. آن هم راه خانه‌های بالاشهر بهشت را‌. همانجا که ازمابهتران مینشینند و در آن، کوچه‌کوچه، پیامبر و عارف و شهید و صدّیق سکنی گزیده‌اند.

او تنها راننده‌ای است که مسافرانش را از برف‌وبوران راه و درّه‌های مرگ‌بار آن به سلامت عبور می‌دهد. او حتّی مسافران بی‌مقصد را هم به مقصد می‌رساند.

آری! او کسی نیست جز شهادت. شهادت بهترین راننده‌ای است که می‌تواند ما را راحت و بی‌دردسر به خدا برساند. امّا... نه! او بهترین نیست. تازه یادم آمد. در گاراژ الهی یک راننده‌ی دیگر هم هست که با دوتای قبلی فرق دارد. چون که او اصلاً راننده نیست، خلبانی است در فرودگاهی بی‌نام‌ونشان به وسعت عالم. او در تمام دنیا فرودگاه ساخته‌است امّا مکانش در هیچ نقشه‌ای ثبت نشده و باند پروازش، از دید تمام رادارها و ناظران هوایی پنهان مانده است. مقصد پرواز او جلسه‌ای خصوصی در آسمان هفتم است؛ جلسه‌ای به میزبانی شخصِ شخیصِ خدا. جاده‌ی پرواز او سر از کهکشان‌ها در می آورد.

گرچه در هیچ دفتر هواپیمایی نمی‌توانید بلیط پرواز او را تهیّه کنید، امّا اگر جایی، پای‌تان به پلاکی فلزی خورد و دیدید که رویش نوشته: شهید گمنام، شاد باشید که به آن فرودگاهِ مخفی راه یافته‌اید.


1. این یادداشت مربوط به چند روز پیش است.

  • علیرضا
ماشین‌ها در دو جهت مخالف، نزدیک می‌شوند و به سرعت دور می‌شوند. شاخ‌و‌برگِ درختان در باد تکان می‌خورد. یک موتوری ویراژِ گوش‌خراشی می‌کشد و می‌رود. من، کتابِ فارسیِ عمومی را روی زانوها و دفترِ خاطراتم را روی کتاب می‌گذارم و با خودکارِ استایلیشِ آبی رنگ، شروع می‌کنم به نوشتن. شیشه‌های سمتِ راننده و سمتِ شاگرد را به پهنای دو انگشت باز گذاشته‌ام. آن هم به اصرار من و گرنه پدر قصد داشت آنها را کامل به‌روی هوا و کرونا ببندد. وقتی او و مادر به مطب رفتند، سوییچِ ماشین را گذاشت توی داشبورد و گفت: «هرکی پرسید بگو سوییچ پیشِ من نیست.» 
به پیاده‌رو نگاه می‌کنم. روی شیشه‌ی بانک از داخل بنری چسبانده‌اند که نوشته: «احتراماً به اطلاع می‌رساند که بانک گردشگری به 100 متر بالاتر انتقال یافته است.» روی آن شیشه به جای عابران پیاده، تصویر ماشین‌هایی که می‌آیند و می‌روند دیده می‌شود. مغازه‌های دو طرفِ بانک بسته‌اند.
ماشین‌ها همچنان می‌آیند و می‌روند. شاخ‌وبرگِ درختان تکانِ شدیدی می‌خورند و صدای خِس‌خِس می‌دهند. به جلویم نگاه می‌کنم. به شیرین‌کاری گنجشک‌ها روی شیشه‌ی پیکانِ جلویی که دیگر خشک شده. به جلوتر نگاه می‌کنم. حدوداً 100 متر بالاتر، ساختمانی شش‌هفت طبقه را می‌بینم که در سمتِ مخالفِ خیابان بنا شده. گنبدِ کرم‌رنگ آن مرا به یادِ گنبدِ کاخِ سفید می‌اندازد. از آن هم جلوتر، کوهی را می‌بینم که از پنجره‌ی طبقه‌ی سومِ ساختمان بیرون افتاده؛ کوهی که هم  بزرگ است و هم کوچک.
صدای ماشین‌ها کمتر می‌آید. شاخ‌و‌برگ درختان آرام گرفته‌اند. نورِ نارنجی‌رنگِ غروب، سرتاپای ساختمانِ شش‌هفت طبقه را فراگرفته‌است. یک چراغ‌برق که تاالان در خواب بوده، پلک‌هایش را چندین بار به هم می‌زند و بعد از بیدار‌شدنِ کامل، نورِ زردِ پررنگش را به خیابان می‌ریزد. کم‌کم بقیّه‌ی چراغ‌ها هم بیدار می‌شوند. خدایا! چه دارم می‌نویسم؟ این چرت‌و‌پرت‌ها دیگر چیست؟ خودکار را لای دفتر می‌گذارم و پرتش می‌کنم آن طرف.
  • بخوانید: 1
  • علیرضا

یک روز قبل از کنکور 99، توی دفترم نوشتم:

فردا قرار است تکلیفم را با کنکور مشخّص کنم. دوحالت بیشتر ندارد: یا طلاقش می‌دهم و چنان می‌روم که پشت سرم را هم تماشا نکنم؛ یا دستش را می‌گیرم و برش می‌گردانم به خانه تا یک سالِ دیگر هم به پایش بسوزم و بسازم. 

فردایش رفتم آزمون. سه ساعتِ تمام روی صندلیِ سفتی نشسته‌بودم و با تست‌ها کلنجار می‌رفتم. علاوه بر ماسک، یک محافظِ جوشکاری‌مانند را نیز جلوی صورتم گرفته‌بودم که جنسش از تلق بود. نفس‌هایم طولانی شده‌بودند. سینه‌ام خِرخِر صدا می‌داد. بُخار بازدم، روی تلقِ محافظ را می‌پوشاند و آن را تار می‌کرد؛ طوری که نمی‌توانستم تست‌ها را بخوانم. به‌‌ هر جان‌کندنی بود آزمون را تمام کردم و برگشتم. با این‌حال بعد از تحویل‌دادنِ دفترچه و آمدن به‌خانه، آدم‌های فراوانِ داخل بازار را دیدم، مثل همیشه. مادرم مثل همیشه غذا بار گذاشته‌بود. خانه مثل همیشه پر شده‌بود از نور آفتابِ نیم‌روز. اتاقم مثل همیشه به‌هم ریخته‌بود. وقتی رفتم حمّام، مثل همیشه هم آواز خواندم و هم مدّاحی. 

قبلاً خیال می‌کردم کنکور یک جادّه‌ی در دستِ تعمیر است که جلوتر از آن معلوم نیست چه می‌شود. شاید باور نکنید امّا مدّت‌ها نمی‌توانستم تصوّر کنم روز بعد از کنکور چه شکلی است؟! صبح و ظهر و شبش چگونه است؟ قیافه‌ی آدم‌هایش و... . خیال می‌کردم روز بعد از آزمون سراسری یک صفحه‌ی خالی است. هیچ‌چیزی در آن وجود ندارد. امّا وقتی از آزمون برگشتم و دنیای دور وبرم را دیدم و متوجّه شدم که هنوز هم مثل همیشه دارم نفس می‌کشم، سخت تعجّب کردم. زندگی، بی‌اعتنا به خیالاتِ مسخره‌ی من جریان داشت. مثل همیشه.

البته هنوز رأی دادگاهِ خانواده (!) صادر نشده. من و کنکور، هردویمان، هنوز بلاتکلیفیم. امّا دیگر می‌دانم که او آنقدرها هم در زندگی‌‌ام پُررنگ نبوده و نیست؛ نه یک غول بی‌شاخ‌و‌دم است، نه یک همسر ناسازگار و لجوج. فقط افسوس که زندگی‌ام بعد از آزمونِ سراسری، هنوز تغییر چندانی نکرده‌است. هنوز همان رنگ‌و‌بوی روزهای کنکوری را دارم. تنبلی‌ها و بی‌برنامگی‌ها همچنان سرجایشان هستند. اینکه کتاب نخواندم و خوش نبودم، تقصیر خودم بود نه کنکور. پس باید برنامه‌ای بچینم و به‌آن عمل کنم. هرچه زودتر بهتر. همین. 

پی‌نوشت: روزنوشت‌ها سریِ جدیدِ نوشته‌هایِ وبلاگم هستند. تضمینی نمی‌کنم برایتان مفید باشند؛ چون احتمال دارد کمی پرت‌و‌پلا بنویسم.

  • علیرضا