سوالهایی که به نرفتن فرا میخوانند
از رفتن به ایلام برای دیدن محمد طلوعی منصرف شدم. نه به طور کامل ولی بگویی نگویی به ماندن و نوشتن متنی که قرار بود تا آخر امروز آماده کنم، رضایت دادهام. همه چیز با تماس پدرم عوض شد. گفتم: میخواهم بروم پیش نویسندهای که قصد دارد کتاب جدیدش را در ایلام امضا کند. با تعارفی پدرانه گفت: تو که خودت نویسندهای، چه نیازی داری به این کارها؟ البته تعریف من و پدرم از نویسنده فرسنگها با هم فرق میکند. در نگاه پدرم هرکسی که قلم به دست بگیرد و چند تا کلمه را پشت هم ردیف کند، برازندهی عنوان نویسنده است. همین حرف سادهانگارانهی پدرم مثل پتک بر سرم زده شد و باعث شد لحظهای مکث کنم و از خودم بپرسم چرا؟ چرا باید بروم پیش فلانی که کتابی نوشته و قرار است کتابش را امضا کند؟ نیمساعت در راه بودن و پول تاکسی را دادن، ارزشش را دارد؟ غیر از چندتا امضا و عکس یادگاری، چه ارمغان دیگری از این رفت و بازگشت خواهم داشت؟ این سوالها را به راحتی نمیتوانستم بیندازم دور و در عین حال، جواب قانعکنندهای نداشتم. هنوز ته دلم برای دیدن محمد طلوعی و خریدن کتاب تازهاش ذوقزدهام ولی نه مثل بار اول. شاید صلاح در این باشد که بمانم و به متنی که باید بنویسم فکر کنم.
چه جالب تا حالا همچین اتفاقی رو نشنیده و ندیده بودم داخل ایران :)
اما اگه من جات باشم یک بار رو حداقل میرم و انجام میدم. تجربه کردن یک چیزی بهتر از تجربه نکردنشه. میشه حالا زمان از دست رفته رو هم یک جوری مدیریت کرد؛ نه؟