نمونههایی از متنهای ساده
جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۱ ب.ظ
هر نوشتهٔ سادهای الزاماً پرمغز و گیرا نیست؛ ولی هر موضوع پرمغز و عمیق و زیبایی را میتوان ساده نوشت. سادهنوشتن بهمعنای همهفهمبودن است. 1
معروف است که سادهنوشتن، سخت است و سختنوشتن، آسان. اینکه بخواهیم نوشتهای بیافرینیم که همه به سادگی آن را بفهمند، در نگاه اوّل آسوده است امّا در حقیقت، کار هرکسی نیست!
ادب پارسی، نویسندگان توانایی را پرورانده است. هرکدام، آثار فنّی و زیبایی را آفریدهاند امّا تا به حال، کسی نتوانسته که جایِ خالیِ حکیم سخن، سعدی را پُر کند؛ زیرا «گلستان» او، بسیار شیرین است و شیوا و همهفهم. در مقابل، کم نداشتهایم افرادِ عربیمآب یا غربزده را که به جانِ زبانِ فارسی افتادهاند و آن را لگدمال کردهاند! محمّدعلی جمالزاده، اوضاعِ اسفبار و خندهدارِ این آدمها را در داستان کوتاهِ «فارسی شکر است» به خوبی نقد کرده است.
در ادامه، تعدادی متنِ ساده، لطیف و خواندنی را تقدیم شما خواهم کرد. امیدوارم که این نمونهمتنها، برای افرادِ تازهکار همچون خودم، سرمشق خوبی باشند. راستی! بنظرتان «یاکریـم» چقدر آسان مینویسد؟ از 20 نمره به او چند میدهید در این زمینه؟
1. قیصر امینپور:
... و بعضی از آدمها مانند کتابها هستند:بعضی جلد سخت و ضخیم دارند و بعضی نازک. بعضی از آدمها با کاغذ کاهی چاپ میشوند و بعضی با کاغذ خارجی.بعضی از آدمها تجدید چاپ میشوند و بعضی از آدمها فتوکپی یا رونوشت آدمهای دیگرند.بعضی از آدمها با حروف سیاه چاپ میشوند و بعضی از آدمها صفحاتِ رنگی دارند.بعضی از آدمها قیمت روی جلد دارند؛ بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش میرسند و بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمیشوند.بعضی از آدمها جیبی هستند و میتوان آنها را توی جیب گذاشت، بعضی از آدمها را میتوان توی کیف مدرسه گذاشت.بعضی از آدمها نمایشنامهاند و در چند پرده نوشته میشوند. بعضی از آدمها فقط جدول و سرگرمی و معمّا دارند و بعضی از آدمها فقط معلومات عمومی هستند!بعضی از آدمها قلمخوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند.از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از رویبعضی آدمها باید جریمه نوشت و با بعضی از آدمها هیچوقت تکلیف ما روشن نیست. بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت... .
2. استاد سعید نفیسی:
سیّد اشرف الدّین، مدیر و دبیر «نسیم شمال» از میان مردم بیرون آمد و با مردم زیست و در میان مردم فرو رفت. و شاید هنوز در میان مردم باشد.این مرد نه وزیر شد، نه وکیل شد، نه رییس اداره شد، نه پولی به هم زد، نه خانه ساخت، نه ملک خرید، نه مال کسی را با خود برد، نه خون کسی را به گردن گرفت. روز ولادت او را کسی جشن نگرفت و من خودم شاهد بودم که در مرگ او ختم هم نگذاشتند. سادهتر و بیادّعاتر و صاحبدلتر و پاکدامنتر از او من کسی ندیدهام. مردی بود به تمام معنی مرد. مؤدّب، فروتن، افتاده، مهربان، خوشروی، خوشخوی، دوستنواز، صمیمی، کریم، بخشنده، نیکوکار، بیاعتنا به مال دنیا و به صاحبان جاه و جلال. گدای راهنشین را بر مالدار کاخنشین ترجیح میداد.آنچه کرد و آنچه گفت، برای مردم خُردهپایِ بیکس بود. روزی که با وی آشنای نزدیک شدم، مردی بود پنجاه و چند ساله، با اندامی متوسّط، چهارشانه، اندکی فربهشکم، سینهی برجستهای داشت و صورت گرد و ابروهای درهم کشیده، چشمان درشت، پیشانی بلند، لبهای پرگوشت. ریش و سبیل جوگندمی خود را از ته میزد. دستار کوچک سیاهی بر سر میگذاشت و قبای بلند میپوشید. در وسط آن شالی به کمر میبست که برجستگی شکمش از زیر آن پیدا بود.
2. خواجه عبدالله انصاری:
دل در خلق مبند که خسته شوی، دل در حق بند که رسته شوی. اگر جان ما در این کار رود شاید؛ که این کار ما را جان افزاید. حکایت از گذشته خطاست و شکایت از دوست، نه سزاست.هرکه را رنج بیش، گنج بیش.بیدار باش که کاروان بر سر راه است؛ اگر تو باز پس مانی مرا چه گناه است؟صحبت با اهل، تابِ جان است. صحبت با نااهل، تاب جان است.2
با مردم نااهـل مبادم صحــبتکـز مرگ بتر صحبت نااهل بودیکی چهل سال آموخت، چراغی نیفروخت. دیگری سخنی بگفت و دل خلقی بسوخت.اگر درآیی، در باز است؛ و اگر نیایی، حق بینیاز است.دست و پای عبدالله به خام بسته، به که با خام نشسته. 3 دی رفت، باز نیاید؛ فردا را اعتمادی نشاید؛ وقت را غنیمت دان که بسی برنپاید. هرکه دانست که خالق در حقّ خلق، بد نکرد؛ از غیبت برست و هرکه دانست قسّام، قسمت بد نکرد؛ از حسد برست. اگر داری بگوی و اگر نداری دروغ مگوی. اگر داری مفروش و اگر نداری مخروش.ظلم اگر بسیار بود به سر آید. ظالم اگرچه جبار بود در سر آید.اگر بر آب روی، خسی باشی و اگر در هوا پری، مگسی باشی. دل به دست آر تا کسی باشی.به کودکی پستی، به جوانی مستی، به پیری سستی، پس ای عزیز! خدارا کی پرستی؟ حقیقت دریاست، شریعت کشتی. از دریا بیکشتی به چه پُشتی گذشتی؟
4. سهراب سپهری:
... معلّم، مرغان را گویا میکشید؛ گوزن را رعنا رقم میزد؛ خرگوش را چابک میبست؛ سگ را روان گرته میریخت؛ امّا در بیرنگ اسب، حرفی به کارش بود و مرا حدیثی از اسبپرداریِ معلّم در یاد است.سال دوّم دبیرستان بودیم. اوّل وقت بود و زنگ نقّاشی ما بود. در کلاس نشسته بودیم و چشم به راه معلّم. صاد آمد. برپا شدیم و نشستیم. لولهای کاغذ زیر بغل داشت. لوله را روی میز نهاد. نقشه قالی بود ولابد ناتمام بود. معلّم را عادت بود که نقشه نیمکاری به کلاس آورد و کارش پیوسته همان بود: به تختهسیاه با گچ، طرحِ جانوری میریخت، ما را به رونگاری از آن مینشاند و خود به نقطهچینی نقشهی خود مینشست.... دست معلّم از وَقَبِ حیوان [=اسب] روان شد، فرود آمد. لب را به اشاره صورت داد. فکّ زیرین را پیمود و در آخُره ماند، پس بالا رفت. چشم را نشاند. دو گوش را بالا برد. از یال و غارب به زیر آمد. از پستیِ پشت گذشت، گُرده را برآورد، دم را آویخت، پس به جای گردن باز آمد. به پایین رونهاد. از خم کتف و سینه فرا رفت و دو دست را تا فراز کلّه نمایان ساخت. سپس شکم را کشید و دوپا را تا زیر زانو گرته زد.صاد از کار باز ماند. دستش را پایین برد و مردّد مانده بود. صورت از او چیزی میطلبید، تمامت خود را میخواست. کُلّه پاها مانده بود، با سُمها و ما چشمبهراهِ آخر کار و با خبر از مشکل صاد. سراپاش از درماندگیاش خبر میداد امّا معلّم در نماند. گریزی رندانه زد که به سود اسب انجامید. شتابان، خطهایی درهم کشید و علفزاری ساخت و حیوان را تا ساق پا، به علف نشاند. شیطنت شاگردی گل کرد. صدا زد: «حیوان مچ پا ندارد! سم ندارد.» و معلّم که از مخمصه رسته بود، به خونسردی گفت: «در علف است. حیوان باید بچرد.»معلّم نقاشی مرا خبر سازید که شاگرد وفادار حقیرت، هرجا به کار صورتگری درمیماند، چاره درماندگی به شیوه معلّم خود میکند.
1. رجوع کنید به: «چطور ساده بنویسیم؟»
2. تاب نخست به معنای صبر و قرار است و دوّمی به معنای غم و اضطراب و رنج.
3. خام اوّل به معنای سیم و طناب است و دیگری به معنای آدم بیتجربه و ناپخته.
خیلی خوبه اگه این پست رو به حال خودش رها نکنی و هر از چندگاهی سری بهش بزنی و عناوین دیگری از ساده نویسی بهش اضافه کنی. یا دنباله دارش کنی و در پست های دیگه نمونه های بیشتری برامون بیاری. من که خیلی لذت بردم.
دم شما گرم.