یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

سلام خوش آمدید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درنگ» ثبت شده است

یه رفیقی دارم که میگه: «من نمیگم آقای خامنه‌ای خوبه یا بد. ممکنه خوبی‌هایی داشته باشه. بدی‌هایی هم ممکنه داشته باشه. ولی نمیدونم چرا هروقت به حرفاش گوش میدم، سیر نمیشم. دلم میخواد تا آخر پای حرفاش بشینم و از جام بلند نشم». 

به نظر شما دلیلش چیه؟ اینکه رهبر امیدوارانه حرف میزنه؟ جوانگراست؟ به آینده خوشبینه؟ استدلال‌های قانع کننده میاره؟ یا این ادّعا صرفا توهّمه و واقعیت نداره؟

روزی که در دیدار رهبری با فرهنگیان لابه‌لای شلوغی جمعیّت نشسته بودم و از چپ و راست و جلو و عقب در حدّ له‌شدگی بهم فشار می‌اومد، چشم و گوشم به یه آقای عینکی بود، با محاسن سفید و عمّامه مشکلی، در یه زمینه سبز خیلی بزرگ. اون آقا، یه جایی یه حرف قشنگی زد: «آفریقا منابع طبیعی زیادی داشت امّا کسی نبود که از اونها استفاده‌ی درست بکنه. کشورهای استعمارگر که منابع انسانی زیادی داشتن اومدن و این منابع رو غارت کردن و به اینجا رسیدن».

شاید بگید ربطش به معلّمی و فرهنگیان چیه؟ اینجا بود که رهبر به نوعی توپ رو تو زمین ما انداخت، یا بهتر بگم یه شأن تازه‌ای به معلم‌ها داد، فراتر از همه‌ی کلیشه‌هایی که تا به حال شنیدیم: «شما وظیفه دارید که این منابع انسانی رو تولید کنید! شما باید به دانش‌آموزان نگاه ملّی بدید! کلاس درس شما یه نقطه کوچیک ولی خیلی مهم از پازل پیشرفت کشوره!»

میدونم اگه زودتر از اینها این مطلب رو می‌نوشتم چیزای زیادتری داشتم برای گفتن. از وضعیت شغلی معلّم‌‌ها که باید تأمین بشه، نگاه جامعه به معلّمی ارتقا پیدا کنه، نگاه نخبگان خیلی بیشتر و... ولی این یه تیکه از حرفاش خیلی به دلم نشست و حالاحالا تو یادم می‌مونه. شما چی فکر می‌کنید؟‌ با این نگاه «انسان‌ساز» موافقید یا مخالف؟

  • ۶ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۷
  • علیرضا

چیزی که باعث میشه از بازی مافیا یه ذره خوشم نیاد، اینه که باید خودت نباشی. البته منظورم وقتیه که قراره طرف مافیا بازی کنی. باید همه‌ی لوازم فریب‌دادن دیگران رو به کار بگیری تا برنده بشی؛ همون کاری که شیاطین عالم به نحو احسن انجامش میدن. دروغ گفتن، سفسطه چیدن، متهم‌کردن این و اون، تفرقه بنداز و حکومت کن. اگه شهروند باشم، باید راستشو بگم و برام ساده‌تره. ولی اگه مافیا باشم، باید روی اصولی پا بذارم که توی زندگی واقعی جزوی از خط‌قرمزهامه. از کجا معلوم که این گذشتن الکی از خط‌قرمزها کم‌کم به واقعیت کشیده نشه؟

  • علیرضا

امیر+ گاهی وقت‌ها توی وبلاگش درباره‌ی فیلم‌ها و سریال‌های موردعلاقه‌اش می‌نویسه. توی آخرین فرسته، برای «کسانی که خیلی وقته اشک نریختن» یه دونه فیلم معرّفی کرده. اونجا بود که از خودم پرسیدم: منی که اینقدر سرد و بی‌احساس به نظر می‌رسم، ممکنه با دیدن یه فیلم اشک بریزم؟ شاید تعجّب کنید ولی جوابم مثبته. به نظرم هیچ‌کس بی‌احساس آفریده نشده، بلکه در موقعیت‌های مرزی‌ و ویژه‌ای احساسات خفته‌ی هرکس بیدار میشه. راه و چاه این موقعیت‌ها رو نویسنده‌ها و هنرمندها خوب میدونن، وگرنه اینقدر آثارشون پرفروش نمی‌شد. یکی از اون موقعیت‌ها برای من وقتیه که آدم‌بدها و شخصیت‌های منفور داستان، کاملاً برخلاف انتظار ما، دست به ایثار و فداکاری می‌زنن؛ مثل کاری که «زوکو» در «آواتار، آخرین بادافزار» انجام داد، یا «برلین» در «خانه کاغذی». هردو باعث شد اشکم در بیاد. یا «شرلوک هولمز» که یه کارآگاه عدالتخواه و در عین حال نچسب و خودخواه بود، در یکی از قسمت‌ها قصد داشت جون خودش رو فدا کنه و باز باعث شد اشکم در بیاد. اینطور که معلومه من خیلی بی‌عاطفه نیستم، فقط باید موقعیتش پیش بیاد!

شما چی؟ اشکتون دم مشکتونه یا مثل من باید منتظر باشید موقعیتش پیش بیاد؟

  • علیرضا

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

آخرین نظرات