۴ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

کاش یه سرباز حزب‌الله بودم، غلتیده در خون

این من، این جامونده، این من همیشه ناتمام و ناچیز، این من همیشه باید زد تو سرش تا فلان کارو انجام بده یا نده، این من که از من بودن خودش خسته شده و احساس ناکافی بودن میکنه... کاش وجود نداشت. کاش وجودش برکتی داشت. چیکار کنم این نیم‌من، یکم بیشتر بشه؟!

دلم شور میزنه

ایشالله که فکر بده و اونا هم جرئت نزدیک‌شدن به مرزهای ما رو نخواهند داشت. برای سلامتی امام‌جمعه‌ی فردای تهران دعا کنیم.

نسخه شماره دو «زن زندگی آزادی» چه شکلی خواهد بود؟

همه‌مون می‌دونیم که آب توی کتری واسه جوشیدن نیاز به یه حرارت «اندک» داره که «دائمی» باشه. به نظر من، جامعه هم از بعضی جهات مثل یه کتری روی اجاقه. یادتونه که ماه‌ها توی گوشی‌هامون تصاویر برخورد مأموران «گشت ارشاد» با دختران کم‌حجاب رو می‌دیدیم؟ یادتونه اون ون سفیدی که یه خانم مانتویی جلوش ایستاده بود و میگفتن دخترش بیماره، چه غوغایی راه انداخته بود؟ اینا حرارت‌های کمی بودن که با فاصله و مداوم به جامعه‌ی تأثیرپذیر ما داده میشدن. فوت مهسا امینی فقط باعث شد که درجه‌ی حرارت افکار عمومی به «نقطه‌ی جوش» برسه، وگرنه خودش به تنهایی نمی‌تونست چنان اتفاق‌های تلخی رو رقم بزنه که دیدیم و شنیدیم و لمس کردیم.

حسّم بهم میگه که التهاب بعدی جامعه بر سر «مهاجران غیرقانونی» خواهد بود، همونطور که الان هم کم و بیش هست. چه بسا به زودی قید غیرقانونی هم برداشته بشه و معترضان، خواسته‌ی خودشون رو «اخراج بی‌قید و شرط مهاجران» بیان کنن. شعله‌ی کم‌حرارت این بار، خبرهای منفی مربوط به مهاجرانه که ماه‌هاست دهن به دهن داره میچرخه. نمونه داغش قتل داریوش مهرجویی، کارگردان پیشکسوت سینما به دست خدمتکار افغانی‌اش بود که حتی نمیدونم تکذیب شد یا نه. نمونه داغ‌ترش همین دعوای دو خانوم افغانی با یه مادر ایرانی بود که توی پارک فردوسیه‌ی شهریار اتفاق افتاد. این وسط به یه جرقّه تکمیل‌کننده نیاز داریم که هنوز از طرف کسی رو نشده. مثلاً اگه خدای نکرده یه مو از سر همین خانم ایرانی کنده میشد، چه اتفاقی می‌افتاد؟

شب‌های روشن

برای آدمی مثل من چه همدمی از «تنهایی» بهتر؟ حرف‌های همدیگر را می‌فهمیم، بیخودی مجادله نمی‌کنیم، شب‌ها قدم می‌زنیم، آهنگ‌های موردعلاقه‌مان را گوش می‌دهیم و با هم هویج‌بستنی می‌خوریم... من و تنهایی من هیچوقت با هم دعوا نکرده‌ایم... هیچوقت همدیگر را «تنها» نگذاشته‌ایم... همه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌های شهر کوچکمان را گشته‌ایم، از زمین و زمان سخن گفته‌ایم و حتّی با مرور خاطرات خودمان و همه‌ی دلشکسته‌های روزگار، بغض کرده و گاهی اشک ریخته‌ایم... به راستی، برای آدمی مثل من چه همدمی از تنهایی بهتر؟

+ آهنگ پیشنهادی: شب، سکوت، کویر.

++ عنوان پست، نام فیلمی از فرزاد مؤتمن و همچنین، نام کتابی از داستایوفسکی است. کتاب را نخوانده‌ام امّا فیلم را دیده‌ام. مطمئنم که با دیدنش سرمای غریبی را احساس خواهید کرد.