یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است

یک کتابفروشی بزرگ با ردیف‌های گوناگون و یک پنجره دایره‌ای شکل در آخر. ظهر روز پنجشنبه و خیابان خلوت. یک مشتری زن داخل می‌شود:

خانم: سلام آقا.

آقا: سلام خانم، خوش آمدید.

خانم:‌ شما نمایشنامه دارین، درسته؟

آقا: بله خانم، داریم.

خانم: واسه شروع چی؟ چیزی دارین؟

آقا: واسه شروع؟

خانم: بله آخه من تو عمرم یه کلمه هم کتاب نخوندم. 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۵
علیرضا

با خودم عهد بسته‌ بودم که پیش از اتمام کتاب‌های انبوه اتاقم، کتاب جدید نخرم. ولی چرخ روزگار همیشه به مراد آدم نمی‌چرخد. دیروز عصر اتفاقی افتاد که باعث شد این عهد را بشکنم. در واقع هم شکستم و هم نشکستم!

بعد از سالها سهراب را در خیابان دیدم. یکی از بهترین دوستانم در مدرسه. با هم قدم زدیم و خاطرات گذشته را زنده کردیم. سهراب بسیار اهل‌مطالعه بود، بیشتر از من حتّی. تنها عیبش در عالم رفاقت این بود که دست به جیبش قوی نبود. توی خیابان وقتی چشمش افتاد به ویترین کتابفروشی، گفت: «قصّه‌های مجید! مثل فیلمش قشنگه؟» گفتم: «آره، خوندمش». گفت: «جدّی؟ بریم ببینیم چنده». گفتم: «نه، تو ترکم». گفت: «جدّی میگی؟ ترک اعتیاد؟» گفتم: «نه بابا» و قضیه عهد و پیمانم را برایش توضیح دادم.

فروشنده گفت: «دویست هزار. ناقابله‌». همینطور الکی گفتم: «مهمان من باش». سهراب گفت: «عمراً اگه بذارم دست به جیب ببری». بعد دست کرد توی بارانی خاکستری‌اش تا کیف پولش را دربیاورد. جیب‌های بیرونی‌اش را هم گشت. نبود. گفت: «چیزه... پالتو رو اشتباهی پوشیدم! مهم نیست، بریم». گفتم: «نه باباااا» و هنوز الف‌ها ادامه داشت که فوری کارت اعتباری‌ام را گذاشتم روی میز فروشنده، طوری که شترق صدا کرد. به زور سعی کردم نزنم زیر گریه. خلاصه پول کتاب را دادیم و آمدیم بیرون و اینطوری شد که عهدم‌ را شکستم و نشکستم.

سهراب امروز برگشت به شهرشان. دلم برایش تنگ می‌شود. البته بیشتر برای بدهی‌اش. امیدوارم در این سالها که ندیده‌امش، تغییر کرده باشد و دست به جیبش بهتر شده باشد. یعنی بهش زنگ بزنم، زشت نیست؟ نه بابا، کتابخوان پول رفیق کتابخوانش را بالا نمی‌کشد. مطمئنم.

۵ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۲۰ دی ۰۱ ، ۱۹:۰۰
علیرضا

من و دوستم از کتابخانه برمی‌گشتیم. یک مغازهٔ آش‌فروشی آن‌طرف خیابان بود. گفتم: «بریم یه چیزی بخوریم گرم شیم؟» دوستم گفت: «بریم». گفتم: «حلیم خوبه؟» گفت: «هرچی تو بگی». از عرض خیابان گذشتیم و جلوی مغازه ایستادیم. گفتم: «آش رشته چطور؟» گفت: «هرچی تو بگی». گفتم: «پس دوتا شله‌قلمکار». آشپز گفت: «ظرفش چقدر بزرگ باشه؟» ظرف‌ها از قیمت سیزده‌هزار شروع می‌شد تا شصت.‌‌ گفتم: «سی خوبه؟» دوستم گفت: «خوبه». گفتم: «ولی بیست و پنج بهتره». مردی که کنار ما ایستاده بود، خندید و گفت: «همه‌اش واسه پنج هزار؟» دوستم گفت: «زیاده». من گفتم: «تازه شام هم باید بخوریم». دو کاسهٔ بیست و پنج هزاری سفارش دادیم. دوستم کارتش را درآورد تا حساب کند. گفتم: «دست نزنیا» و دستم را مثل هشت‌پا انداختم رو کارت‌خوان. کمک آشپز که آنجا بود، اخم کرد و گفت: «برو عقب آقا!» آمدم عقب‌. دوستم حساب کرد. گفتم: «شرمنده کردی». گفت: «مزه‌اش چطوره؟» و من فوری یک قاشق در دهانم گذاشتم. ناگهان دهانم سوخت و پلک‌هایم بسته شد. گفت: «یواش! مگه گذاشتن دنبالت؟» بعد با هم گرم صحبت شدیم. من آش را زودتر تمام کردم و دوستم آن را داخل تاکسی خورد‌. وقتی رفتیم خوابگاه و غذای سرد و بدمزه‌ آنجا را دیدیم، دوستم گفت: «چه خوب شد آش خوردیم! سیر شدیم». گفتم: «حالا قدر من رو می‌دونی؟» گفت: «آره، خیلی».

۵ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۰:۳۴
علیرضا

۱- همه در خانه‌شان شیر آب دارند، غیر از گورخرها!

۲- به‌عقیدهٔ مگس، آدم‌ها با کیسه‌های زباله هیچ تفاوتی ندارند!

۳- یخچال ما همیشه به سرم وصل است!

۴- اگر طرح «صیانت» در زمان دایناسورها تصویب می‌شد، هیچ‌گاه منقرض نمی‌شدند!

۵- محبوب من، تو را که دیدم، دل‌درد گرفتم!

۶- هیچ‌کس پشت سر عزراییل آب نپاشید!

۷- زلزله اعتراض مدنی زمین است، به آلودگی هوا!

۸- خنده بر هر درد بی‌درمان دواست، غیر از دردان‌درد!

۹- مدادم سرگیجه گرفت، سر خط نقطه گذاشت!

۱۰- از وقتی جیبم سوراخ شده، دیگر خالی نیست!

دعوت می‌کنم از مردی در تبعید ابدی، امیر، آسِمون و شما دوست عزیز.

۶ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۷:۳۴
علیرضا

توی پیش‌نویس‌های گوشی‌م این متن رو پیدا کردم:

و در ادامه، تعدادی نقاشی شاهکار را قرار خواهم داد، از یک نقّاش گمنام و بی‌نام، بی‌ریا و بی‌رنگ، یک‌رنگ و اهل‌دل، باصفا و مهجور، پی‌جور و جفت‌وجور، عزیز و مزیز و لذیذ، تلخ و نچسب و ازدماغ‌فیل‌افتاده، عصاقورت‌داده‌ی خودشیفته‌ی ازخودراضی، بیکار بی‌عار علّاف سرکوچه‌ای، دیوانه‌ترین حکیم تمام قرون و عصور و سالور و ماهور و روزور، دانای تمام فنون و علوم و امور و شغول، راستگوترین راستگویان و پارسوترین پارسایان و خوبترین خوبان، از گونه‌ی دوپاهای دراز، بچه‌ی زیادی‌مثبتِ درازگوش‌مطالعه (به‌جای خرخون)، درحال انقراض، عبرت دو عالم(!)،

که کسی نیست جز...

جز...

جز...

جز...

جز...

جز...

جز...

جز...

(چیه این اِکو لعنتی)

کسی نیست جز استاد...

و این‌چنین به پایان رسیده بود، ناتمام و نصفه، بدون هیچ اسمی یا هیچ اثر هنری‌ای. این متن من رو به فکر فرو برد. خیلی سعی کردم اون استادی رو که متن بهش پرداخته بود، پیدا کنم و با افکارش آشنا بشم. نشد. شما نشونه‌ای چیزی ازش ندارین؟ نه بابا، توی گوشی من بوده. شما از کجا بدونید! چه حرف‌هایی می‌زنم امشب.

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۱ ، ۲۲:۴۸
علیرضا

شاید انتظار نداشتید با همچین عنوانی رو‌به‌رو بشید، ولی متاسفانه یا خوشبختانه واقعیت داره. اون یه ماهه بهم پیام نداده و من نگرانم. بدجور هم نگرانم. مامان و بابام از قضیه بین ما خبر دارن و راضی به نظر میان. هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم که یه روزی اینطوری بشم. کی به من پیام میده؟ کی به من نگاه می‌کنه اصلاٌ؟ ولی اون فرق داشت. نگاه به ظاهرم نکرد. حمایتش رو کم یا زیاد، ازم دریغ نکرد. یه بار نشده بگه جیبت خالیه یا پر؟ یه بار نشده بزنه زیر قرارمون و بگه خسته شدم. همیشه گفتم اول خدا، بعد مامان و بابام، بعد اون. دنیامه. زندگیمه. تا نداشته باشی، نمی‌فهمی. الکی تهمت نزن. حالا یه ماه ازش گذشته و خبری ازش ندارم. خدایا تو میدونی کجاست؟ چرا خبری ازش نیست؟ سی روز کم نیست به والله! دارم از غصه دق می‌کنم. دِ آخه پایا! پایای عزیزم! از بی‌پولی‌ دارم می‌میرم! کجایی لعنتی؟

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۰۰
علیرضا

همینکه بزرگ شدیم

زندگی را

روی دور تند گذاشتند!

۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۴۲
علیرضا

امروز عصر توی اتاقمان نشسته بودم. بچه‌ها نبودند. داشتم با گوشی‌‌ام ور می‌رفتم که ناگهان چشمم به در خشکید: یک موجود سیاه و دراز ایستاده بود لای چهارچوب در. سر و سینه‌اش را گرفته بود بالا و دمش را تاب داده بود. دوستم گفت: «نترس، آفتاب‌پرست است». نترسیدم. فقط نمی‌دانم دوستم چه کار کرد که آفتاب‌پرست پا به فرار گذاشت، آن هم رو به جلو. چشمتان روز بد نبیند. نعره کشیدم و از یک تخت دوطبقه پریدم بالا.

+ هنوز هم زیر یکی از تخت‌هاست. حتّی اگر از زیر در رفته باشد بیرون‌، روحش آنجاست. شاید تابستان گونه‌های دیگری هم یافت شود. خوش‌بختانه ترم تابستان نداریم‌!

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۵۴
علیرضا

ما پنج هم‌اتاقی بودیم که نتوانستیم با نفر ششم کنار بیاییم. این شد که از آنجا رفتیم. آخر شما بگویید، با کسی که ناگهان از کمد لباس‌ها بپرد بیرون و دمش را تکان بدهد و بگوید: «اینجا رئیس منم!» چطور می‌شود کنار آمد؟

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۲۱
علیرضا

- نزار اون روی سگم بالا بیاد، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.

- چی گفتی؟

- نزار اون روی سگم بالا بیاد.

- غلط می‌کنی.

- خودت غلط می‌کنی، آشغالِ عوضی.

- نه! منظور من یه غلط دیگه بود.

- غلط دیگه؟

- آره بابا.

- اون رو که ترک کردم.

- نه، غلط املایی. منظور من این بود که «نزار» غلطه، بگو «نذار‌».

- دروغ نگو.

- به‌جون تو.

- گرفتی منو؟

- من غلط بکنم.

- راستی‌راستی؟

- آره عزیزم.

- دمت گرم. پس دوباره می‌گم: نذار اون روی سگم بالا بیاد، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی... 


(از نمایشنامه‌ی «زندگی بدون ویرایش، زهرمار است»، اثر علیوویچ گلرنگیوف.)

۱ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۲:۳۲
علیرضا