مشتری کتابفروشی
یک کتابفروشی بزرگ با ردیفهای گوناگون و یک پنجره دایرهای شکل در آخر. ظهر روز پنجشنبه و خیابان خلوت. یک مشتری زن داخل میشود:
خانم: سلام آقا.
آقا: سلام خانم، خوش آمدید.
خانم: شما نمایشنامه دارین، درسته؟
آقا: بله خانم، داریم.
خانم: واسه شروع چی؟ چیزی دارین؟
آقا: واسه شروع؟
خانم: بله آخه من تو عمرم یه کلمه هم کتاب نخوندم.
آقا: ماهی رو هروقت از آب بگیرین تازه است. برای شروع هم کتابهای زیادی داریم... میشه بپرسم چه جور نمایشنامهای مدّ نظرتونه؟
خانم: فرقی نداره، فقط به درد بازیگری بخوره.
آقا: جسارتاً شما بازیگر هستین؟
خانم: نه فعلاً ولی دیروز تو آموزشگاه بازیگری «طلوع هنر» اسم نوشتم. اونجا بهمون گفتن تا میتونید نمایشنامه بخرید.
آقا: ...و بخونید.
خانم: بله!
آقا: بسیار جای درستی تشریف آوردین. پس اجازه بدین من سیستم رو روشن کنم.
خانم: ممنون میشم.
آقا: سوالی ندارین؟
خانم: لطفاً خارجی باشه.
آقا: آهان. پیدا شد!
خانم: چه زود پیدا شد!
آقا: آفتاب روز سه شنبه در ساحل جنون.
خانم: این اسمشه؟
آقا: بله خانم.
خانم: عجب اسمیه! جون میده برای خریدن.
آقا: بله، اتفاقا نویسندهی شاخصی هم داره. آقای محمد عبدالسّلام...
خانم: چی چی؟ محمّد چی؟
آقا: عبدالسّلام.
خانم: این که ایرانیه.
آقا: نه خانم ایرانی نیست.
خانم: پس کجاییه؟
آقا: تانزانیایی.
خانم: دیگه بدتر!
آقا: چرا؟
خانم: آخه شما خودت رو بذار جای بابام. نمیگی این همه پول خرجت کردم که بری نمایشنامه یه تانزانیایی رو بخونی؟
آقا: خانم این چه حرفی...
خانم: اینو نمیخوام. یکی دیگه پیدا کنین.
آقا: پس خارجی باشه؟
خانم: بله.
آقا: خارجی آفریقایی و آسیایی نباشه.
خانم: دقیقاً.
آقا: پیدا شد.
خانم: اسمش چیه؟
آقا: بهشتی در...
خانم: خودش رو نمیگم که، اسم نویسندهاش چیه؟
آقا: آها. آقای آنتوان فدریکو ایوانوویچ.
خانم: وای خدای من! خودشه، خودشه!
آقا: میشناسیدش؟
خانم: نه بابا.
آقا: پس چرا گفتین خودشه خودشه؟
خانم: خب خارجیه دیگه.
آقا (نفس عمیقی میکشد): ولی پیشنهادش نمیکنم.
خانم: چرا؟
آقا: آخه یه کتاب زرده. مبتذله. عامهپسنده.
خانم: اتفاقا چه بهتر که زرده. رنگ پنجرههای اتاقم هم زرده.
آقا: محتواش رو عرض کردم که زرده.
خانم: آقا شما چیکار به محتواش دارین؟
آقا: هیچی.
خانم: اسمش چی بود؟ بهشت کوچکی در کجا؟
آقا: بهشت کوچکی در دل طویله.
خانم: چی؟ درست شنیدم؟ طویله؟
آقا: بله.
خانم: منو مسخره کردین؟
آقا: نه خانم من چرا باید همچین کاری بکنم؟
خانم: آخه اینم شد اسم؟ لابد منم مغز خر خوردم که اینو بخرم.
آقا: دیگه کاریه که شده.
خانم: نخواستیم آقا.
آقا: حالا میخواین بمونین...
خانم: چی چیو بمونم آقا؟ با این نمایشنامههای مزخرفتون.
آقا: درست صحبت کنید خانم محترم!
خانم: املت!
آقا: بله؟
خانم: گفتم املت!
آقا: به من میگید املت؟ واقعا که خیلی...
خانم: نه آقا، بالاخره پیداش کردم. کتاب املت، نوشته ی ویلیام کفگیر!
آقا: ما همچین کتابی نداریم.
خانم: چرا. کافیه برگردین و پشت سرتون رو نگاه کنین.
آقا: آها... همین که جلدش آبیه؟
خانم: آبی نه، آبی آسمونی.
آقا: خانوم محترم... کتاب هملت، نوشتهی ویلیام شکسپیر!
خانم: آخ آخ خودشه... خودشه...
آقا: ولی این به درد شما نمیخوره.
خانم: چرا؟
آقا: آخه متنش سنگینه، برای شروع خوب نیست.
خانم: مگه درباره چیه؟
آقا: درباره یه شاهزاده است که میخواد آبروی ازدسترفتهاش رو پس بگیره.
خانم: از ایناست که خون داره؟
آقا: بله.
خانم: نه من از خون میترسم.
آقا: نپیچم تو نایلون؟
خانم: نه من بیخیال شدم.
آقا: به هر حال خوشحال شدم.
خانم: ببخشید که حرف زشت زدم.
آقا: شما ببخشید که صدام رو بردم بالا.
خانم: عیبی نداره.
آقا: میگم چطوره بین کتابا جست و جو کنیم؟
خانم: که چی؟
آقا: شاید کتابی که مد نظرتونه پیدا شد.
خانم: موافقم.
آقا: شما تشریف ببرید کنار قفسهی نمایشنامه تا من بیام.
خانم: گفتین قفسهها کجاست؟
آقا: لب پنجره دایرهای شکل.
خانم: شما نمیاین؟
آقا: چرا دو لیوان چای میریزم و میام.
خانم: پس من منتظرم.