یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

۱۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

آخرین‌بار کی رفتم مسجد؟ یادم نیست امّا برمی‌گردد به یکی از روزهای خیلی دور در گذشته. در دورانی که چهره‌ی آدم‌ها را می‌توانستیم کامل ببینیم و دوستی‌هایمان فاصله‌گذاری نشده بود. پس از آن، دیگر نه مسجد رفتم و نه هیئت. چرا فقط یکبار هیئت رفتم. البته دوبار! همین تازگی‌ها. اوّلی مال عید غدیر بود، به‌گمانم. دومی مال محرّم. فقط یکی از شب‌های محرّم. همه‌اش همین است. با این حال، امروز سنّت‌شکنی کردم و نمازم‌ را در مسجد به‌جماعت خواندم. همه‌چیز اتّفاقی رخ داد. داشتم از دوستم حسین خداحافظی می‌کردم که برگشت و گفت: «نمیای مسجد؟» صدای اذان رسیده بود به «حیّ علی خیر العمل».
شاید تو رودبایستی گیر کردم که پیشنهاد حسین را پذیرفتم. از شما چه پنهان؟ نماز ظهر و عصر را همان چند دقیقه پیش خوانده بودم و دیگر نیازی به تجدید وضو نداشتم. به راهروی عریان و پله‌های سیمانی نیمه‌کاره‌ی مسجد داخل شدم. سال‌ها گذشته بود و شهرمان دو امام‌جمعه را به‌خود دیده بود امّا مسجد جامع شهر هنوز نیمه‌کاره بود!
پیرمرد خادم همان پیرمرد عبوس همیشگی بود، با چشم‌هایی بی‌محبّت و لب‌هایی که خیالِ لبخندشدن نداشتند. سلامش نکردم! مُهری برداشتم و ناگهان خودم را در گذشته‌ها یافتم. در همان جمع آشنا. در همان روزها که تندتند وضو می‌گرفتیم تا به نمازجماعت برسیم یا در همان بعدازظهرها که من و دوستانم در صدر مجلس می‌نشستیم و میکروفون را نوبتی به سمت خود می‌کشاندیم و با زبان روزه جزءخوانی می‌کردیم. چه روزهای خوشی بود! هرچند که گذشته همیشه زیباست.

۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۱۸
علیرضا

دیشب چند خواب بد دیدم، با وضوح ۷۲۰. پا شدم و کلمات کلیدی آن خواب‌ها را توی گوشی‌ام نوشتم و دوباره پلک‌ها را بستم. حالا هرچه می‌گردم، اثری ازشان نیست و کارد که سهل است، ساطور هم بزنی، خونم درنمی‌آید‍! :|


راستی تو این مطلب یه جمله‌ای از مرحوم نادر ابراهیمی نوشته بودم که یادم رفته بود به ایشون اشاره کنم (البته دارم دروغ میگم که یادم رفته بود). الان درستش کردم.

۸ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۴۵
علیرضا

اسمش را گذاشته نویسنده؟ چه غلط‌ها! همین دو خط را هم بلد نیست بنویسد. من می‌شناسمش. تا چشمش می‌افتد به تمرینی که مثلاً با «اگر...» آغاز شده، از هوش می‌رود‌ و آب‌قند برایش می‌آورم. آب‌قند را که زهرمار می‌کند، تمرکز می‌کند تا دو کلمه سر هم کند امّا مغز نداشته‌اش دائماً خطای ۴۰۴ می‌دهد. آن‌وقت در صحّت نظریه‌ی «استعدادداشتن در نویسندگی» تردید می‌کند و راهی مجازآباد می‌شود تا ببیند که «تیپ شخصیّتی آی‌ان‌تی‌جی» به درد نویسندگی می‌خورد یا نه؟ جواب‌ها هم مبهم است. همیشه‌ی خدا هم اهالی مجازآباد که از اقوام دور بنده هستند، یک‌جورهایی دست‌به‌سرش می‌کنند، به خودش امید می‌دهد که نه!خوب نگشته‌ام لابد، حالا بار بعدی یه دور دیگه می‌زنم.

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۱
علیرضا

کویر وبلاگ دوم من است که نوشتک‌هایم را در آن منتشر می‌کنم و نوشتک یعنی نوشته‌ی کوچک. کویر هیچ‌گونه ارزش ادبی و مادّی و معنوی ندارد و فاقد هرگونه ارزش افزوده است. در کویر خار می‌روید، نه گل؛ مار و چلپاسه زندگی می‌کند، نه غنچه و کبوتر و یاکریم. در کویر خواهید آموخت که آب دروغ دلپذیری است، تشنگی حقیقت تلخی است و زندگی سرابی بیش نیست. کویر محلّ پنهان‌شدن آفتاب است و آدم‌ها در کویر تنها هستند و آدم تنها به خدا نزدیکتر است.

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۰۰
علیرضا

خیلی‌ها پاسخ این سؤال را نمی‌دانند. اگر هم بدانند، اغلب جواب می‌دهند: «معلوم است! چون باید دین‌دار باشیم.» هرچند سؤال ما با «چرا» آغاز می‌شود و پاسخ آن‌ها با «باید» و اساساً این پاسخ با آن سؤال جور در نمی‌آید!

در عوض تعداد کمتری از مردم که اهل‌مطالعه هستند، قصد دارند که دین، آیین یا مکتب درست را خودشان پیدا کنند. آنان سرانجام به این نتیجه می‌رسند که تمام باورهای خویش را از سرچشمه‌ی استدلال و عقل و علم گرفته‌اند و اگر به درستیِ «الف» یا «ب» معتقدند، به این دلیل است که عقل یا علم اینگونه حکم می‌کند.

امّا تمام قضیه همین است؟ خیر. 

عامل دیگری هم در تعیین باورهای ما مؤثر است و آن خواسته‌های شخصی ماست. این خواسته‌ها همان علاقه‌ها و هوس‌های بی‌نام‌ونشان ماست که گاه رنگشان می‌زنیم و به آن‌ها جامه‌ی استدلال و عقل و منطق می‌پوشانیم.

به‌عبارتی، ما فلان دین یا مکتب را انتخاب می‌کنیم صرفاً از آن‌جهت که دلمان می‌خواهد. یکی مسلمان است؛ چون برای چرخاندن زندگی روزمرّه و جذب‌شدن در اداره‌ها و سازمان‌ها لازم است که مسلمان باشد. یکی هم بی‌دین است؛ چون بدین شکل می‌تواند با دوست‌دخترش آزاد باشد و هیچ قیدوبند دینی‌ای را رعایت نکند.

هردو نیز به‌غلط می‌روند.

۱۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۳۳
علیرضا

من و میم از عرض خیابان می‌گذشتیم که ماشین پیکانی، انگار ترمز بریده باشد، پیچید به سمت ما. میم داد زد: «علیرضا!»

و مرا پرت کرد جلو. پیکان درست از جای قبلی من گذشت و یک متر جلوتر ایستاد. انگار یک سطل آب یخ ریخته باشند روی سرم. نگاهی انداختم به میم و به پیکان. چهره‌ی راننده‌ را تاریکی پوشانده بود. موتور ماشین خرخر می‌کرد و انتظار می‌کشید که من چیزی بگویم، فحشی بدهم یا دادوهواری راه بیندازم. امّا من فقط راهم را کشیدم و رفتم.

میم شمرده‌شمرده گفت: «خدا رحم کرد... اصلاً حواست نبود؟»

سرم را انداختم پایین. زد زیر خنده.

«یادت باشد. یک، هیچ!»

بعد ادامه داد:

«ولی عجب گاوی بود!»

«تقصیر خودم بود.»

«چرا ‌پرت‌وپلا می‌گویی؟ طرف اصلاً ناشیانه دور زد. ناشیانه پیچید تو خیابان. عین گاو.»

سپس هردو دستش را برد بالا و دست چپش را در مسیری کج‌و‌کوله به دست راستش نزدیک کرد. توضیح داد که آن راننده‌ی بی‌شعور، اینطور آمده است و قانوناً باید از کنارمان رد می‌شد یا می‌ایستاد تا ما رد شویم. من چیزی برای گفتن نداشتم. صدایی نداشتم. به این می‌اندیشیدم که چه می‌شد، اگر او نبود؟

چند دقیقه بعد، بحث قبلی را پی گرفت: «نگاه کن علیرضا، من الان سه انتخاب دارم. پزشکی بقیةالله، پزشکی سپاه، حفاظت، افسری. درواقع، چهارتا! حواست هست؟ خب. گفتم که پزشکی بقیةالله تا ظهر تعهّد دارد فقط. بعدازظهر می‌توانی بروی مطب خودت. ولی پزشکی سپاه اینطور نیست. تمام‌وقت در خدمتشان هستی. این را هم بهت گفتم که دوستم علیرضا شهبازی... راستی استاد، آخرش نفرمودی که اگر جای من باشی کدام را انتخاب می کنی؟ ها؟ نظرت چیست؟»۱
چند ثانیه به‌سکوت گذشت.

با همان لحن قبلی پرسید: «یعنی واقعاً حواست نبود؟»

«نه به‌خدا. نه...»


۱. حالا یادم نیست دقیقاً همین‌ها را گفت یا نه! درست و غلطش را نمی‌دانم والا.

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۳۸
علیرضا

می‌گویند گابریل گارسیا مارکز در اواخر عمر که فراموشی گرفته بود، دیگر رغبتی به نوشتن نداشت. نمی‌دانم وقتی یک نویسنده رغبتی به نوشتن نداشته باشد، چه خاکی باید بر سر بریزد؟ هرچه باشد، اتّفاق ناگواری است و حق آن است که زمین و آسمان در سوگ‌اش جامه از تن بدرند و مویه کنند! درواقع، خیلی از هنرمندها آنقدر درگیر زندگی و دردسرهایش ‌می‌شوند، آخرش به این نتیجه می‌رسند که اصلاً هنر کیلو چند؟ نویسنده‌ها نیز به‌همین سیاق‌اند. خودشان تبدیل می‌شوند به شخصیّت‌های داستانی و از بس قصّه و غصّه برایشان پیش می‌آید که دیگر نای داستان‌نویسی نمی‌ماند برایشان. آیا این سرانجام در انتظار من هم است؟ به‌نظرم نه. چون همین الان به این سرنوشت دچار شده‌ام و نوشتن را بدرود گفته‌ام (دماغش سه سانتی‌متر دراز می‌شود).

موافقین ۸ مخالفین ۳ ۱۸ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۸
علیرضا

من نمی‌توانم پیوسته آهنگ گوش بدهم. بین هر دو آهنگ، باید پنج دقیقه فاصله بیندازم. امشب هم در دوچرخه‌سواری همین کار را کردم. اگر زمان‌هایی را که آهنگ گوش داده‌ام و زمان‌هایی را که گوش نداده‌ام، جداجدا بگذاریم کنار همدیگر، می‌فهمیم که من فقط نیمی از کلّ مسیر را از هندزفری‌ام استفاده کرده‌ام و حتّی کمتر از نیمی. یکسره گوش‌دادن خسته و فرسوده‌ام می‌کند. مگر سکوت چه عیبی دارد؟ چه هیزم تری فروخته است به ما که قصد داریم با ترانه یا هر نوای دیگری جایگزین‌اش کنیم؟ مخصوصاً اگر شب باشد و طبیعت در کنارت باشد و سروصدا یا بهتر است بگویم آوازِ موجودات داخل درخت‌ها و بیشه‌ها به گوش برسد؛ مثل جیرجیرک‌ها. جیرجیرک‌ها ثابت و یکنواخت می‌خوانند. فرازوفرود خاصّی در مقطع‌های مختلف ندارد، آوازِ جیرجیرک‌ها. امّا چه می‌شود که این نوای تکراری و خطّی و بی‌تغییر از هر موسیقی پرسروصدای دیگری دلپذیرتر است؟ لااقل برای من که اینگونه است.

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۱
علیرضا

دو روز پیش خواندن کتاب از علم سکولار تا علم دینی را به پایان بردم. اکنون سه انتخاب دارم:

۱. مباحث این کتاب را خلاصه‌برداری کنم تا در ذهنم بیشتر ماندگار شود؛

۲. کتاب دیگری از این نویسنده بخوانم، با موضوع مشابه (تحلیلی از دیدگاه‌های فلسفی فیزیک‌دانان معاصر

۳. بروم سراغ کتاب دلخواهم که مدّت‌هاست انتظارش را می‌کشم‌ (عدل الهی).

نظر شما؟


‌پی‌نوشت: معرّفی سه کتاب مَشتی، به‌طور زیرپوستی. :))

۱۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۳۴
علیرضا

سگ‌ها «جام شب را می‌شکنند»۱. شغال‌ها گردِ جنازه‌ی ستاره‌ای می‌چرخند و با صدای بلند ورد می‌خوانند. ماشینی با عجله بر روی جادّه‌ی بی‌نهایت می‌تازد و از چند کیلومتری ما می‌گذرد. من این سروصداها را دوست دارم. روی بسترم که از نفَس‌های سرد شب آکنده است، غلت می‌زنم و چشم می‌دوزم به صورت کک‌و‌مک‌گرفته‌ی ماه. کاش سگ‌ها همچنان جام شب را بشکنند و شغال‌ها همچنان وردهای عجیب بخوانند و کاش همچنان جادّه‌ی بی‌نهایت پرتردّد باشد و من آنقدر به صورت زشت‌و‌زیبای ماه نگاه کنم که چشم‌هایم خواب شیرین را نرم‌نرم بچشند. امّا یک‌جای کار می‌لنگد. سگ‌ها خسته شده‌اند، از بقایای ستاره چیزی نمانده است، جادّه‌ی بی‌نهایت سوت‌وکور است و ماه رخ زشت‌و‌زیبای خود را زیر حجابی از ابرها پنهان کرده است. بسترم سرد است امّا نه از شب. آسمان دیگر سیاه نیست زیرا کاغذ دفترم سفید است و خطوط بی‌نهایت را کلمات پر کرده‌اند و من بیرون نرفته‌ام. ما در حیات‌خلوت خانه نخوابیده‌ایم و سال‌هاست نخوابیده‌ایم.

۱. از کتاب «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم»، نوشته‌ی نادر ابراهیمی.

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۰
علیرضا