من زندهام
من و میم از عرض خیابان میگذشتیم که ماشین پیکانی، انگار ترمز بریده باشد، پیچید به سمت ما. میم داد زد: «علیرضا!»
و مرا پرت کرد جلو. پیکان درست از جای قبلی من گذشت و یک متر جلوتر ایستاد. انگار یک سطل آب یخ ریخته باشند روی سرم. نگاهی انداختم به میم و به پیکان. چهرهی راننده را تاریکی پوشانده بود. موتور ماشین خرخر میکرد و انتظار میکشید که من چیزی بگویم، فحشی بدهم یا دادوهواری راه بیندازم. امّا من فقط راهم را کشیدم و رفتم.
میم شمردهشمرده گفت: «خدا رحم کرد... اصلاً حواست نبود؟»
سرم را انداختم پایین. زد زیر خنده.
«یادت باشد. یک، هیچ!»
بعد ادامه داد:
«ولی عجب گاوی بود!»
«تقصیر خودم بود.»
«چرا پرتوپلا میگویی؟ طرف اصلاً ناشیانه دور زد. ناشیانه پیچید تو خیابان. عین گاو.»
سپس هردو دستش را برد بالا و دست چپش را در مسیری کجوکوله به دست راستش نزدیک کرد. توضیح داد که آن رانندهی بیشعور، اینطور آمده است و قانوناً باید از کنارمان رد میشد یا میایستاد تا ما رد شویم. من چیزی برای گفتن نداشتم. صدایی نداشتم. به این میاندیشیدم که چه میشد، اگر او نبود؟
چند دقیقه
بعد، بحث قبلی را پی گرفت: «نگاه کن علیرضا، من الان سه انتخاب دارم. پزشکی بقیةالله،
پزشکی سپاه، حفاظت، افسری. درواقع، چهارتا! حواست هست؟ خب. گفتم که پزشکی بقیةالله تا ظهر تعهّد
دارد فقط. بعدازظهر میتوانی بروی مطب خودت. ولی پزشکی سپاه اینطور نیست. تماموقت
در خدمتشان هستی. این را هم بهت گفتم که دوستم علیرضا شهبازی... راستی استاد، آخرش نفرمودی که اگر
جای من باشی کدام را انتخاب می کنی؟ ها؟ نظرت چیست؟»۱
چند ثانیه بهسکوت گذشت.
با همان لحن قبلی پرسید: «یعنی واقعاً حواست نبود؟»
«نه بهخدا. نه...»
۱. حالا یادم نیست دقیقاً همینها را گفت یا نه! درست و غلطش را نمیدانم والا.
- فرستهی قبلی: نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار
- ۰۰/۰۶/۲۰