انتهای نخِ نوشتههایتان مالِ من
آمدم چند کلمه بنویسم. میدانید که! هرشب باید نوشت. نوشتن اگر قضا شود، مکافات دارد؛ حتّی برای یکبار. نویسندهها اگر فقط یک روز ننویسند، نوشتن را فراموش میکنند.
البته من نویسنده نیستم. خودم این را میدانم. معلّم نگارش کلاس دوازدهم از انشاهایم تعریف میکرد امّا این که دلیل نمیشود. انشانویسی موی سر آدم را سفید میکند. نه؟
هی به کلّهات کشکولک میزنی و فشار میآوری امّا دریغ از یک کلمه که بچکد روی کاغذ. یاد ترکهی خشک آقامعلّم میافتی و آب دهانت را قورت میدهی. نگاهی میاندازی به بقیه. اکثراً مدادشان را میجوند و مثل جنزدهها ماتشان برده. فقط سلطان انشای کلاس است که تندتند روی دفترش چیز مینویسد؛ آنقدر تند که دفترش لوچ میشود و دنبالهی خطهایش از کاغذ میزند بیرون. به او حسودی میکنی. کاش میشد رویش را کم کرد. گناه او این است که خوب انشا مینویسد و توقع آقامعلّم را از بقیّه زیاد میکند.
ناگهان فکری به سرت میزند. دنبالهی خطهایش! معطل نمیکنی و یواشکی دست میبری و اضافهی خطهایش را میچینی تا بچسبانی روی کاغذ خودت. نمیفهمد. کمی بعد، سینه جلو میدهد و میرود تا انشایش را با صدای بلند بخواند؛ غافل از اینکه سرنخ خطوط نوشتهاش پیش توست. نخ نوشتهاش را آنقدر میکِشی تا سرانجام، تمام انشای آن بیچاره را میکِشی بیرون و درواقع میدزدی. بندهی خدا دفترش را باز میکند و میبیند خالیست؛ مثل سر طاس آقامعلّم.
«بسمالله! خیلی عجیبه آقا!»
بعد، سرش را میاندازد پایین و برمیگردد پشت نیمکتش. آنوقت تو چی؟ کلاف گُندهای را زیر نیمکت قایم کردهای و نمیدانی چهکارش کنی. کدام کلاف؟ نوشتهی همان فلکزده که آن را دزدیدی و حالا مانده روی دستت. فکر اینجایش را نکرده بودی. باید چند دقیقه بامتانت نخهای آن را جدا کنی تا کلماتش بهترتیب قرار بگیرد و خوانا شود. ولی از بخت بد، چیزی نمانده تا پایان کلاس. الان است که آقامعلّم به همهچیز بو ببرد و ترکهاش را بیاورد.
اضطراب خوب میریخت به دل آدم:)