یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

ما بی‌تو تا دنیاست، دنیایی نداریم...*

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۱۱ ق.ظ

انیمه «نام تو» را که دیدم، با خودم فکر کردم یعنی عاشق‌شدن باید مثل این انیمه باشد؟ یعنی هر کس نیمه‌ گمشده‌ای دارد، در جایی که نمی‌داند کجاست و زمانی که معلوم نیست کی؟ اگر اینطور باشد، احتمالاً هیچکس هیچوقت عاشق نخواهد شد، یا حداقل به این زودی‌ها نه. اینکه تمام عمر را به امید کسی سپری کنی که قرار است تمام آمال و آرزوهای تو را برآورده کند و از هر نظر برای تو و متعلّق به جهان توست، احمقانه است.

مصطفی زمانی در خندوانه می‌گفت: «عشق هنگامی رخ می‌دهد که آدم ضعیف شود و وجودی را بیابد که از او قوی‌تر است». من این روزها در ضعیف‌ترین حالت ممکن به سر می‌برم. شاید اگر چند روز به همین منوال بگذرد، سر از طبقه همکف جهنّم در بیاورم. البته عشق مدّتی تکانم داد و مرا به تکاپو واداشت. به‌سوی پرکردن خلأها راهنمایی‌ام کرد و درست وقتی که داشتم به درجاتی ناچیز از کمال می‌رسیدم، تنهایم گذاشت.


* ما بی‌تو تا دنیاست، دنیایی نداریم/ چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم (سلمان هراتی)

من که هرآنچه داشتم، اوّل ره گذاشتم...*

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۰۸ ق.ظ

باید می‌دانستم که دل‌کندن به‌ این راحتی‌ها نیست. باید می‌دانستم که وقت جدایی، تکه‌هایی از غرور و عاطفه‌ات را برای همیشه از دست خواهی داد و از این پس، هیچ چیز سر جایش نخواهد بود. آری... زودتر از این‌ها باید می‌دانستم تا وارد این بازی خطرناک نمی‌شدم و دلم را دودستی تقدیم نمی‌کردم. حالا جواب غرور شکسته‌ام را کی می‌دهد؟ حالا با دلی که نیست، چگونه بسازم و دم نزنم؟

خدایا تو شاهدی که قصدم از این ماجرا اوّل و آخر تو بودی. کسی را از تو طلب کردم که چند سر و گردن از من بالاتر باشد و به تو نزدیکتر. صلاح ندانستی... نشد. راضی‌ام به رضای تو. شکر بابت داده و نداده‌ات. آرامم کن به آوای دلنشین اجابتت.



* من که هرآنچه داشتم اوّل ره گذاشتم

حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو

(محمّدعلی بهمنی)

بانک تجارت و همراه اوّل در پیامی امروز را بهم تبریک گفتند؛ چون تولدم بود. به بچه‌ها خبر ندادم، چون گاهی از گفتن این چیزها عاجزم. در توانم نیست که بایستم رو به بچّه‌ها و بگویم: «هی! یه خبر خوب! امروز روز تولد منه» و آنها با لبخندی ساختگی بگویند: «عه چه خوب! ایشالله صد سال زنده باشی» و یا حتّی بزنند تو ذوقم که: «خب که چی؟ تو هم حوصله داری!» از این دو حال خارج نیست. من دوست دارم از ته دل بهم تبریک بگویند. از ته ته دل. که گفتند. پدر و مادر و خواهرم. درست وقتی که انتظارش را نداشتم، برای کاری آمدند ایلام و بعد از دو هفته همدیگر را دیدیم و آنها گفتند: «تولدت مبارک! خواهرت انداخت یادمون». بعد رفتیم غذا خوردیم، بعد آنها برگشتند خانه و من آمدم خوابگاه. همین برایم کافی بود. گفتم: «نیازی نبود به این کارها. همینکه شما رو دارم، از همه‌چیز برام مهم‌تره. دوستتون دارم». در واقع نگفتم. زبانم نچرخید که بگویم.