مقدّمهای در میانههای یک زندگی
قسم به غنچهها آنگاه که میشکفند؛ قسم به قطرهها آنگاه که ابرهای اندوه را ترک میگویند و فرودی سبز را در حافظهی زمین مینویسند؛ و قسم به بغض شاعران آنگاه که ترک برمیدارد و چشمهای از آن میجوشد تا گلستان کند، لحظهها را. زیستن را دوست دارم.
راستش را بخواهید، نه شاخ فیل شکستهام و نه آپولو به هوا انداختهام. کاری کردهام که همه میکنند. آخر من هم انسانم و روزی چشم وا کردم و در میان دستهای پدرومادرم راهرفتن آموختم. پس از آنکه پیراهنی پاره کردم، راهی مدرسه شدم و پشت نیمکتها خانه ساختم و برای زمستان توشهها اندوختم؛ توشههای درس. سپس زمستان آمد؛ فصل سرد کنکور، فصلی که نمیشود آن را مچاله کرد یا سوزاند. سرمای نخست کنکور لرزه به جانم انداخت و بلندترین شب سالش به پایان نرسید. با افسوس، راه رفته را بازگشتم و دوباره از نو سوختم و ساختم. یک سال دیگر تحمّل کردم و پیهی ناملایمات را به تنم مالیدم و چه بسیار فرصتها که بر باد رفت.
لیکن برفها آب شد، سبزهها روییدند و بهار آمد. من رشتهای ساده قبول شدم؛ در دانشگاهی ساده و شهری ساده. باورم نمیشد که زندگی اینقدر ساده باشد. من همواره سرم را با غرور بلند میکردم و چشم میدوختم به آن بالاها، آنقدر بالا که پر عقاب هم بریزد؛ غافل از آنکه زندگی همینجاست، در همین نزدیکی. زندگی معادلهی درجهدوّمی نیست که دلتایش منفی باشد؛ زندگی پیوند مقدّس اکسیژن و هیدروژن است. زندگی مثل موسیقی آب است، مثل بوی خاک تربت، مثل ذرّههای بازیگوش نور، مثل نگاه مهربان مادر. اکنون گردوغبار راه از میان رفته و روبهرویم آنقدر واضح و روشن است که در انتهایش خدا را میبینم.
این ایّام برای من بوی تازگی میدهد؛ از آن بوها که دوست داریم لای کتاب یا دفتر جدیدمان بپیچیم و برای همیشه نگه داریم. بااینکه هجده یا نوزده بهار را بهچشم خود دیدهام؛ خود را در آغاز زندگی احساس میکنم. شاید تقدیر در این بوده که آغاز من در میانه باشد. بولتژورنالم را از نو ساخته و برنامههای سادهای در آن ریختهام. باید صبحها دوچرخهسواری یا پیادهروی کنم، روزها یک نماز قضا را به جا بیاورم و چند آیه قرآن بخوانم و باید شبها پای صحبت سعدی و حافظ بنشینم. یادم باشد که ماهی یک داستان کوتاه هم بنویسم. باید هرروز مسئولیتپذیرتر و کوشاتر از دیروز باشم. باید فرزندی با ادبتر، برادری دلسوزتر و رفیقی بامرامتر باشم و همواره روبهجلو گام بردارم. شاید هدف زندگی را یافته باشم و اگر این خوشبختی نیست، چیست؟
«صبح ها که از خواب بیدار میشم میدوم و ورزش میکنم ، سبزیجات و میوه خرد میکنم ، غذا درست میکنم ، موسیقی گوش میکنم و شب ها هم فیلم و سریال تماشا میکنم . »
این پست رو خوندم یاد این حرفا افتادم . با خودم گفتم خب ؟ همین؟ چیز دیگه ای هست اصلا؟
بعد که یکم فکر کردم، گفتم نه چیز دیگه ای نیست و پی بردم چقدر زندگی ها ساده هست.