این نامه را امروز به طور اتفاقی در یکی از پوشههای رایانهام پیدا کردم. آن را یک سال پیش، با هدف تمرین نامهنگاری نوشته بودم. با اینکه حال و هوای آن عاشقانه است، در نهایت حالتی طنزگونه به خود میگیرد! همیشه به سوژههایم گند میزنم.
این نامه را امروز به طور اتفاقی در یکی از پوشههای رایانهام پیدا کردم. آن را یک سال پیش، با هدف تمرین نامهنگاری نوشته بودم. با اینکه حال و هوای آن عاشقانه است، در نهایت حالتی طنزگونه به خود میگیرد! همیشه به سوژههایم گند میزنم.
من در یکی از دنیاهای موازی یک برادر دوقلو داشتم. من و امیدرضا از کودکی با هم بودیم. در همه ی عکس ها با هم حضور داشتیم. در کلاس درس پشت یک نیمکت می نشستیم و وقتی معلم می خواست اسم ما را در لیست حضور و غیاب بخواند به جای آنکه نام خانوادگی مان را صدا بزند با لبخند پهنی می گفت: دوقلوها؟ و ما یک صدا می گفتیم: حاضر! در باشگاه تکواندو هردو با هم ثبت نام کردیم و تا کمربند آبی پیش رفتیم، هرچند او بعد از من ادامه داد و کمربند مشکی گرفت. وقتی قرار بود مسابقه بدهیم گاهی جای خودمان را با هم عوض می کردیم و به این ترتیب نصفی از مدال های من مال امیدرضاست و بعضی از مدال های او مال من است.
به نام خدا
متن زیر حاصل تمرینات من برای نوشتن گفت و گو در داستان است. پیشاپیش ممنونم از وقتی که برای خواندن و نظرگذاشتن صرف میکنید!
- ها احمد؟ زندهای؟
- آره... به گمونم.
- خدا رو صد هزار مرتبه شکر... داشتم از تنهایی دق میکردم.
- پس بقیه کو؟
- بقیه؟
- آره... محمود پلنگ، ناصر؟
- هی... یه نگاه به دور و برت بنداز، خودت میفهمی.
- یعنی همه شون شهید شدن؟
- نمیدونم... مو که داشتم چرخ میزدم، ئی همه جنازه رو دیدم. حالا محمود اینا یا شهید رفتن، یا اسیر...
با خودم عهد بسته بودم که پیش از اتمام کتابهای انبوه اتاقم، کتاب جدید نخرم. ولی چرخ روزگار همیشه به مراد آدم نمیچرخد. دیروز عصر اتفاقی افتاد که باعث شد این عهد را بشکنم. در واقع هم شکستم و هم نشکستم!
بعد از سالها سهراب را در خیابان دیدم. یکی از بهترین دوستانم در مدرسه. با هم قدم زدیم و خاطرات گذشته را زنده کردیم. سهراب بسیار اهلمطالعه بود، بیشتر از من حتّی. تنها عیبش در عالم رفاقت این بود که دست به جیبش قوی نبود. توی خیابان وقتی چشمش افتاد به ویترین کتابفروشی، گفت: «قصّههای مجید! مثل فیلمش قشنگه؟» گفتم: «آره، خوندمش». گفت: «جدّی؟ بریم ببینیم چنده». گفتم: «نه، تو ترکم». گفت: «جدّی میگی؟ ترک اعتیاد؟» گفتم: «نه بابا» و قضیه عهد و پیمانم را برایش توضیح دادم.
فروشنده گفت: «دویست هزار. ناقابله». همینطور الکی گفتم: «مهمان من باش». سهراب گفت: «عمراً اگه بذارم دست به جیب ببری». بعد دست کرد توی بارانی خاکستریاش تا کیف پولش را دربیاورد. جیبهای بیرونیاش را هم گشت. نبود. گفت: «چیزه... پالتو رو اشتباهی پوشیدم! مهم نیست، بریم». گفتم: «نه باباااا» و هنوز الفها ادامه داشت که فوری کارت اعتباریام را گذاشتم روی میز فروشنده، طوری که شترق صدا کرد. به زور سعی کردم نزنم زیر گریه. خلاصه پول کتاب را دادیم و آمدیم بیرون و اینطوری شد که عهدم را شکستم و نشکستم.
سهراب امروز برگشت به شهرشان. دلم برایش تنگ میشود. البته بیشتر برای بدهیاش. امیدوارم در این سالها که ندیدهامش، تغییر کرده باشد و دست به جیبش بهتر شده باشد. یعنی بهش زنگ بزنم، زشت نیست؟ نه بابا، کتابخوان پول رفیق کتابخوانش را بالا نمیکشد. مطمئنم.
بهقول بزرگترها:
«بهداشت چیز خوبی است.
دستها باید تمیز باشد،
غذا باید پاکیزه باشد.»
من هم بچّهی حرفگوشکنی هستم.
وقتی مشکلی برایم پیش میآید
از بزرگترها کمک میگیرم
یا به حرفهای آنها فکر میکنم.
مثل دیروز.
دیروز در مدرسه یک کلوچهی دوتایی خریدم.
جلدش را که پاره کردم، یکی از کلوچهها افتاد.
جلوی دستشوییها بود و لابد کثیف و میکروبی شده بود.
شما بودید، خیلی ناراحت میشدید؟
از خیر کلوچه میگذشتید؟
من که نه ناراحت شدم، نه از خیرش گذشتم.
با خیال راحت کلوچه را برداشتم،
و رفتم کنار شیر آب.
آب ریختم و کلوچه را شستم.
نرم و خمیری شد و لای انگشتهایم کش آمد.
همانجا نشستم و دستهایم را لیس زدم.
انگشتهایم را ته حلقم فرو کردم،
و حسابی آب و کلوچهشان را مکیدم.
بعضی بچهها که از اوّل مرا دیده بودند،
اهاه و پیفپیف کردند و گفتند: «خیلی احمقی!»
بعضی هم قاهقاه به من خندیدند.
برایم مهم نبود. مهم این بود که بهداشت را رعایت کردم،
و کلوچهی پاکیزه خوردم. غذا باید پاکیزه باشد.
مگر نه؟
به نام خدا
روزی روزگاری در قصری در دل جنگل دختری زندگی می کرد که از خواست خدا تمام موهایش سفید بود. دخترک موهای بلندی داشت آنقدر بلند که هر جای قصر در هر سوراخ و سنبه ای طره ای از موهای سفید درخشان او ریخته بود و باز هم جا نمی شد. در آن قصر جادوگری زندگی میکرد که نامادری دخترک بود. نامادری موهای دخترک را کوتاه می کرد و با آن لباس های سفید گرم و نرم می بافت فرش های پر نقش و نگار پرده های بلند درخشان شال و کلاه و هزارجور بافتنی زیبای دیگر. جادوگر دخترک را وادار می کرد که هرروز از موهایش مراقبت کند. او نباید جلوی آفتاب می نشست زیرا رنگ زیبای موهایش از بین می رفت و سیاه و تیره می شد. نباید با بچه ها بازی می کرد زیرا موهای او را کثیف و وزوزی و شلخته می کردند. نباید حتّی دست به موهایش می زد و آن را کوتاه می کرد زیرا اندازه اش را فقط جادوگر تعیین می کرد.
یک روز وقتی دور هم جمع شدیم، حرفش را کشیدم وسط. ولی بقیه، نه گذاشتند و نه برداشتند. خندیدند و گفتند: «مگر از جانت سیر شدهای؟»
بهم برخورد. گفتم:
«حالا ببینید. بهتان ثابت میکنم.»
شنیده بودیم که منصور با دوچرخه هم رد میشود. باورش سخت بود تا اینکه روزی، خودش جلوی چشم همه انجام داد. میگفت اگر بخواهید، چشمبسته هم میروم. نمیدانم چطور ما عادت کرده بودیم به اینکار. خودم بعدها متنفر شدم ازش. گرچه تقصیر خودم بود، نه کانال. چون بقیّه مثل آدم میرفتند و میآمدند و مشکلی هم برایشان پیش نمیآمد.
من و دو سه نفر دیگر راه افتادیم. بقیّه حاضر نشدند بیایند. کلّهگندهها را میگویم؛ همانها که موقع فوتبال، میشوند سرتیم و یارگیری میکنند و موقع بازی هم کسر شأنشان است که بروند دروازه. فقط این دو سه نفر آمدند. گفتند اگر تو بروی ما هم پشت سرت میآییم. گرچه میدانستم خالیبندی است و صرفاً آمدهاند تماشا.
انگار میرفتیم تا اورست را فتح کنیم. یا بهتر است بگویم انگار میرفتم تا اورست را فتح کنم. در پوست خود نمیگنجیدم. جلوی کانال، همان مسیر همیشگی و بیخطر را یکبار برای دستگرمی رفتم و برگشتم. حالا وقتش رسیده بود که بروم سراغ اصل کاری، یعنی لوله دوّمی.
شبی سرد و زمستانی، ما را از خانه بیرون انداختند. اشکمان درآمده بود. مثل نوزادها ناله میزدیم. هر لحظه، فاصله مان با جای گرم و نرم قبلی، بیشتر و بیشتر میشد. پیدا نبود که قرار است به کجا سقوط کنیم.
خیال میکردم تنهایم. امّا وقتی آسمان با آذرخشی تیزپا روشن شد، چشمم به سایر دوستانم افتاد. بیشمار بودند. هرازگاهی، بادی وحشی میتاخت و دوستانم را هریک به جایی میافکند. به مسیری دیگر و سرنوشتی متفاوت. به هرحال، آن لحظات دهشتناک خیلی زود تمام شد؛ با یک برخورد دردناک. برخورد به زمین.
از همان اوّل بچّهی آرامی بود. در مدرسه همیشه گوشههای کلاس مینشست، آن ردیفهای آخر. کاری نداشت که بقیّه به خاطر نشستن جلوی تخته سیاه یا کنار میز معلّم، سر و تن میشکستند. بقیّه بچّهها خیال میکردند که مهدی، تنها و منزوی است و خیلی هم ترسو. حتّی توی فوتبال بهش پاس نمیدادند تا حداقل اگر نمیتواند گل بزند، دستهگل هم به آب ندهد.