یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

سلام خوش آمدید

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

رفته بودم داروخانه. منتظر بودم تا نفر جلویی که مرد هیکلی و کوتاه‌قدی بود، کارش تمام شود. ناگهان مردی داخل شد و بدون اینکه به کسی نگاه کند، گوشه‌ای ایستاد. باورکردنی نبود. آقای کمالی، معلّم زبان کلاس هفتمم بود. با اینکه هنوز جوان بود، تعدادی از موهایش سفید شده بودند. دودل بودم که به او سلام کنم یا نه؟ عاقبت دل را زدم به دریا و گفتم: «سلام آقای کمالی، حالتون چطوره؟» برگشت و مرا نگاه کرد. با لحنی خجالت‌زده و آرام گفت: «سلام ممنونم، شما خوبید؟» گفتم: «من جلالی‌ام، چند سال پیش دانش‌آموزتون بودم. شناختید؟» مکثی کرد و با لبخند گفت: «حالت چطوره؟» نمی‌دانم مرا یادش بود یا نه. گفتم:‌ «بازنشست شده‌اید؟» گفت: «نه هنوز مونده». ناگهان مرد جلویی رویش را برگرداند و به آقای کمالی گفت: «منو یادت هست؟ همکلاسی کلاس اوّلت بودم پسر». آقای کمالی درحالیکه هنوز خجالت می‌کشید،‌ رو به مرد هیکلی کرد و گفت: «شما؟» مرد گفت: «اسمم رحیمیه. یه بار با هم دعوا کردیم، بعدش با هم دوست شدیم. یادته؟» آقای کمالی گفت: «راستش نه». مرد هیکلی گفت: «عجب، مگه حافظه‌ت رو از دست دادی!» آقای کمالی گفت: «ببخشید». مرد گفت: «خدا ببخشه، حالا چیکار میکنی؟» از اینجا به بعد آقای کمالی و دوست قدیمی‌اش داشتند با هم صحبت می‌کردند و من داروهایم را گرفته بودم و از داروخانه بیرون آمدم. دوست داشتم بیشتر با آقای کمالی حرف بزنم امّا هم او خجالت می‌کشید، هم من. ای کاش اینقدر خجالتی نبودم.

  • ۷ نظر
  • ۰۴ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۰۲
  • علیرضا
لیلا گفت: «چقدر آهسته میری!»
آرش گفت: «آخه اینجا کوچه است.»
لیلا گفت: «نترس. گاز بده.»
آرش با اکراه دنده عوض کرد و ماشین شتاب گرفت. ناگهان برای لحظه‌ای کوتاه از جا کنده شدند. آرش گفت: «ای وای!»
لیلا گفت: «نترس. دست‌انداز بود.»
آرش گفت: «اینجا که دست‌انداز نداره.»
  • علیرضا
یکی از داستان های من به تازگی در پایگاه نقد داستان نقد شده است. برای خوندنش این پیوند رو باز کنید.
  • ۵ نظر
  • ۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۸:۴۶
  • علیرضا

(این داستان رو حدوداً یه ماه پیش نوشتم و برای پایگاه نقد داستان فرستادم امّا هنوز که هنوزه، نقد نشده! برای شما میذارم که اگه دوست داشتید، بخونید و نقاط ضعف و قوّتش رو بگید).

راست گفته اند که آدم را سگ گاز بگیرد امّا او را جوّ نگیرد! می خواهم برایتان داستانی ابلهانه تعریف کنم از کودکی هایم. البته انتهایش کمی چندش آور است و کمی بیشتر دردناک. تصمیم با خودتان است که بخوانید یا نخوانید. هرچند من دومی را پیشنهاد می کنم!

  • ۶ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۳۳
  • علیرضا

با صدایی آشنا از خواب بیدار شد: «پاشو سحری بخور، پسرم». نشست سر جایش، پتو به دور خود پیچیده، با چشم های پف کرده. اندکی کلافه بود، زیرا چند دقیقه پیش زنگ گوشی اش را خاموش کرده بود تا به خوابش ادامه بدهد. با صدایی گرفته گفت:«‌امشب یه مشکلی برام پیش اومده». مادر سفره ی سحری را کنار بخاری پهن کرده بود. در حالیکه یک بشقاب دلمه ی داغ را زمین می گذاشت، گفت:«چرا؟ چه مشکلی؟» پسر چیزی نگفت. به ساعت روی دیوار نگاه کرد که عقربه بلندتر آن روی ساعت شش بود. اگر می آمد روی دوازده، ساعت پنج صبح می شد و وقت اذان. اندکی بلاتکلیف مانده بود. پا شود و برای روزه فردا آماده شود؟ چگونه، آن هم با این بدن ناپاک؟ صدای مادر رشته افکارش را پاره کرد: «اگر هم می خوای حمام کنی، برو بکن. هنوز وقت هست». از ذهن خوانی مادرش تعجّب کرد. عقربه از کنار شش حرکت کرده و به نزدیکی هفت رسیده بود. مادر در حالیکه یکی از دلمه ها را قاچ قاچ می کرد، گفت: «به به، دست پخت خاله ات را ببین». بعد او یک لحظه تصوّر کرد که نشسته سر سفره و دارد برگ کاهوی لقمه پیچ را در دهان می گذارد، با ولع. بعد از آن بادمجان شکم پر را. بعد گوجه. بعد یک فنجان چای لب سوز می ریزد رویش و بعد هم یک گاز گنده از سیب درختی، با پوست. یعنی بلند شود؟ به هر زحمتی که بود، پتو را کنار زد. پا شد و آرام رفت سراغ کمد لباس ها و دنبال حوله و شلوار گشت. با خود گفت: «چند دقیقه ای تمامش می کنم و بر می گردم روزه ام را می گیرم». توی حمام، همینکه شیر آب گرم را باز کرد، بی احتیاطی کرد و پشت دستش سوخت. «لعنت بهش!» بلافاصله شیر آب سرد را باز کرد و دستش را زیر شرشر آن گرفت. همینطور که دستش زق زق می کرد، از خودش پرسید: «اگه اونجا آب سرد نباشه چی؟‌» به یاد آورد که توی یک شبکه ی تلویزیونی از زبان طلبه ای شنیده بود که آتش جهنّم ده برابر از آتش دنیایی داغ تر است. شاید هم صد برابر. اوّل سر را شست. بعد نیم تنه راست، بعد نیم تنه چپ. همینکه پایش را گذاشت بیرون، از مادرش پرسید: «چند دقیقه مونده؟» جواب داد: «بیست دقیقه». پا تند کرد و رفت سر سفره. اولین لقمه را که گذاشت دهانش چشم هایش را بست. «به به». همانطور که برگ کاهوی لقمه پیچ را در دهان می گذاشت و می جوید، به مادرش گفت: «می دانی، راستش می خواستم بخوابم. ولی همینکه دیدم سحری دلمه است، حیفم آمد!» مادرش الکی به او سقلمه ای زد و گفت:«ای شکمو!»

(بازنویسی شده در تاریخ ۶فروردین۱۴۰۳)
  • ۳ نظر
  • ۰۵ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۱۵
  • علیرضا
این نامه را امروز به طور اتفاقی در یکی از پوشه‌های رایانه‌ام پیدا کردم. آن را یک سال پیش، با هدف تمرین نامه‌نگاری نوشته بودم. با اینکه حال و هوای آن عاشقانه است، در نهایت حالتی طنزگونه به خود می‌گیرد! همیشه به سوژه‌هایم گند می‌زنم.

سلام بر عزیزترینم
اینجا دیگر رمقی نمانده است. آب و غذا رو به اتمام است. همه ی دوستانم در خاک و خون غلتیده اند. الان که دارم این نامه را می نویسم شب است و مهتاب از همیشه روشن تر است. یادت هست آن شب در خانه ی خودتان وقتی روی تاب تاب نشسته بودی و تو را تکان می دادم و هر بار که سرعتم را بیشتر می کردم جیغ آرامی می زدی در گوشت چه گفتم؟‌ گفتم:‌ هیچوقت تو را رها نخواهم کرد. حتی به قیمت جانم. تو برگشتی و تو صورتم نگاه کردی. شال سفیدت را راست کردی و درست خیره شدی به چشمانم. چقدر چشمانت زیبا بود. انگار داشت نمناک می شد و می توانستم ردّ غمی را که دارد ببینم. پیشانی زلالت چین چین شد و گفتی:‌ بگو به جان زهره؟ من دست های نرمت را گرفتم و چسباندم به لب هایم. بوی خوش دارچین و گل محمّدی در مشامم پیچید. چشم هایم ناگهان جوشیدند و اشک پشت اشک. نمی دانستم چرا دارم گریه می کنم. قرار نبود گریه کنم. قرار بود مرد باشم و استوار. رویم نشد سرم را بلند کنم و به چهره ی آرام و مصمّم تو نگاه کنم که پرسان بود و جواب سؤالش را می خواست. به هر جان کندنی بود زبان در کامم چرخید و در حالیکه صدایم شکسته بود و به جای اینکه بگویم به جان زهره که هرگز ترکت نمی کنم به جان زهره تا آخرین لحظه ی عمرم تا زمانی که تمام استخوان هایم ریز ریز شوند و در خاکم بگذارند پای عشق تو می مانم و به جای همه ی این حرف های عاشقانه و پرسوز و گداز که منتظر اجازه برای پرواز از لب هایم بودند گفتم: چه لباست بهت میاد.

۵خرداد۱۴۰۱
  • علیرضا

من در یکی از دنیاهای موازی یک برادر دوقلو داشتم. من و امیدرضا از کودکی با هم بودیم. در همه ی عکس ها با هم حضور داشتیم. در کلاس درس پشت یک نیمکت می نشستیم و وقتی معلم می خواست اسم ما را در لیست حضور و غیاب بخواند به جای آنکه نام خانوادگی مان را صدا بزند با لبخند پهنی می گفت: دوقلوها؟‌ و ما یک صدا می گفتیم: حاضر! در باشگاه تکواندو هردو با هم ثبت نام کردیم و تا کمربند آبی پیش رفتیم، هرچند او بعد از من ادامه داد و کمربند مشکی گرفت. وقتی قرار بود مسابقه بدهیم گاهی جای خودمان را با هم عوض می کردیم و به این ترتیب نصفی از مدال های من مال امیدرضاست و بعضی از مدال های او مال من است. 

  • علیرضا

به نام خدا

متن زیر حاصل تمرینات من برای نوشتن گفت و گو در داستان است. پیشاپیش ممنونم از وقتی که برای خواندن و نظرگذاشتن صرف می‌کنید!

- ها احمد؟ زنده‌ای؟

- آره... به گمونم.

- خدا رو صد هزار مرتبه شکر... داشتم از تنهایی دق می‌کردم.

- پس بقیه کو؟

- بقیه؟

- آره... محمود پلنگ، ناصر؟ 

- هی... یه نگاه به دور و برت بنداز، خودت می‌فهمی.

- یعنی همه شون شهید شدن؟

- نمیدونم... مو که داشتم چرخ می‌زدم، ئی همه جنازه رو دیدم. حالا محمود اینا یا شهید رفتن، یا اسیر...

  • ۸ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۵۱
  • علیرضا

با خودم عهد بسته‌ بودم که پیش از اتمام کتاب‌های انبوه اتاقم، کتاب جدید نخرم. ولی چرخ روزگار همیشه به مراد آدم نمی‌چرخد. دیروز عصر اتفاقی افتاد که باعث شد این عهد را بشکنم. در واقع هم شکستم و هم نشکستم!

بعد از سالها سهراب را در خیابان دیدم. یکی از بهترین دوستانم در مدرسه. با هم قدم زدیم و خاطرات گذشته را زنده کردیم. سهراب بسیار اهل‌مطالعه بود، بیشتر از من حتّی. تنها عیبش در عالم رفاقت این بود که دست به جیبش قوی نبود. توی خیابان وقتی چشمش افتاد به ویترین کتابفروشی، گفت: «قصّه‌های مجید! مثل فیلمش قشنگه؟» گفتم: «آره، خوندمش». گفت: «جدّی؟ بریم ببینیم چنده». گفتم: «نه، تو ترکم». گفت: «جدّی میگی؟ ترک اعتیاد؟» گفتم: «نه بابا» و قضیه عهد و پیمانم را برایش توضیح دادم.

فروشنده گفت: «دویست هزار. ناقابله‌». همینطور الکی گفتم: «مهمان من باش». سهراب گفت: «عمراً اگه بذارم دست به جیب ببری». بعد دست کرد توی بارانی خاکستری‌اش تا کیف پولش را دربیاورد. جیب‌های بیرونی‌اش را هم گشت. نبود. گفت: «چیزه... پالتو رو اشتباهی پوشیدم! مهم نیست، بریم». گفتم: «نه باباااا» و هنوز الف‌ها ادامه داشت که فوری کارت اعتباری‌ام را گذاشتم روی میز فروشنده، طوری که شترق صدا کرد. به زور سعی کردم نزنم زیر گریه. خلاصه پول کتاب را دادیم و آمدیم بیرون و اینطوری شد که عهدم‌ را شکستم و نشکستم.

سهراب امروز برگشت به شهرشان. دلم برایش تنگ می‌شود. البته بیشتر برای بدهی‌اش. امیدوارم در این سالها که ندیده‌امش، تغییر کرده باشد و دست به جیبش بهتر شده باشد. یعنی بهش زنگ بزنم، زشت نیست؟ نه بابا، کتابخوان پول رفیق کتابخوانش را بالا نمی‌کشد. مطمئنم.

  • علیرضا

آقای مدیر از جا بلند شد و صندلی را کوبید به دیوار. گفت: «تو اخراجی!»

پسر سرش را انداخته بود پایین. با دقت تمام به مورچه‌هایی نگاه می‌کرد که روی پرونده آبی‌اش قدم‌رو می‌رفتند و دانه‌های کوچکی را حمل می‌کردند. بعد، پایه‌های چوبی میز را می‌گرفتند و لیز می‌خوردند به زمین و در آخر زیر مبل‌ها گم و گور می‌شدند. صدای قدم‌های مدیر نزدیک و نزدیکتر شد: «معلوم هست کی تو رو تربیت کرده؟»

چند ثانیه بعد سر و کله یک مورچه هراسان پیدا شد که انگار راه را گم کرده بود. دور و بر خودش می‌چرخید و همزمان مواظب بود بار گران از دوشش نیفتد. پسر دستش را از آستین درآورد و دراز کرد سمت مورچه. جای زخم‌ها از آستینش افتاد بیرون. مورچه با اعتمادی عجیب و غریب از نوک انگشت بچه بالا رفت و در هوا چرخید و پایین مبل در کنار دوستانش فرود آمد.

مدیر با پسر چشم در چشم شد: «زنگ می زنی به مادرت که بیاد. فهمیدی؟»

پسر گفت: «من این کار رو نمی‌کنم.»

مدیر گفت: «مگه دست خودته؟»

پسر خواست چیزی بگوید امّا لبش را گاز گرفت. احساس کرد چشم‌هایش دارند می‌سوزند. احساس کرد اناری در گلویش گیر کرده که راه نفس‌کشیدن و حرف‌زدنش را می‌بندد. نگاهش را از مدیر دزدید و دوباره پرونده را نگاه کرد که دیگر هیچ مورچه‌ای روی آن راه نمی‌رفت.

آقای مدیر دور اتاق قدم زد. از قفسه کتاب‌ها به سمت در اتاق و برعکس. پشت صندلی پسر. سعی می‌کرد تعداد موزاییک‌ها را بشمرد. یکی. دوتا. سه تا. چهارتا. پنج تا...

-فحش داد آقا.

-چه فحشی؟

-گفت بی‌پدر.

مدیر سر جایش ایستاد و دست برد لای موهایش. خیره شد به پنجره. بچه‌ها گوشه‌ای از حیاط جمع شده بودند و پنجره دفتر را نگاه می‌کردند. یکی از آن وسط دماغش را گرفته بود و تکان نمی‌خورد. از همه بلندتر بود. آقای مدیر اخم کرد و پرده‌ها را کشید.

-بیجا کرده همچین حرفی زده!

آقای مدیر برگشت پشت میز. کاغذ سفیدی درآورد. با خودکار آبی شروع کرد به نوشتن. سه سطر نوشت. کلمه‌ها مثل مورچه پشت هم ردیف شدند. ناگهان ردیف مورچه‌ها به هم خورد. کاغذ را مچاله کرد و انداخت زیر میز. عینکش را از رو چشم برداشت و گفت:

-دلت واسه بابات تنگ شده؟

پسر روی پرونده که حالا باز شده بود، دنبال چیزی می‌گشت. دنبال کلمه‌ای. شاید اسم پدرش. فکر کرد که ای کاش همین الان بابایش اینجا بود تا از او این جمله را می‌شنید: «خوب کردی زدیش پسرم! روسفیدم کردی». ولی نبود. اگر هم بود آیا همین جمله را می‌گفت؟ پسر احساس کرد که الان است که انار بشود هزارتکه.

  • علیرضا

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

آخرین نظرات