میخواستم کلّهگنده باشم
یک روز وقتی دور هم جمع شدیم، حرفش را کشیدم وسط. ولی بقیه، نه گذاشتند و نه برداشتند. خندیدند و گفتند: «مگر از جانت سیر شدهای؟»
بهم برخورد. گفتم:
«حالا ببینید. بهتان ثابت میکنم.»
شنیده بودیم که منصور با دوچرخه هم رد میشود. باورش سخت بود تا اینکه روزی، خودش جلوی چشم همه انجام داد. میگفت اگر بخواهید، چشمبسته هم میروم. نمیدانم چطور ما عادت کرده بودیم به اینکار. خودم بعدها متنفر شدم ازش. گرچه تقصیر خودم بود، نه کانال. چون بقیّه مثل آدم میرفتند و میآمدند و مشکلی هم برایشان پیش نمیآمد.
من و دو سه نفر دیگر راه افتادیم. بقیّه حاضر نشدند بیایند. کلّهگندهها را میگویم؛ همانها که موقع فوتبال، میشوند سرتیم و یارگیری میکنند و موقع بازی هم کسر شأنشان است که بروند دروازه. فقط این دو سه نفر آمدند. گفتند اگر تو بروی ما هم پشت سرت میآییم. گرچه میدانستم خالیبندی است و صرفاً آمدهاند تماشا.
انگار میرفتیم تا اورست را فتح کنیم. یا بهتر است بگویم انگار میرفتم تا اورست را فتح کنم. در پوست خود نمیگنجیدم. جلوی کانال، همان مسیر همیشگی و بیخطر را یکبار برای دستگرمی رفتم و برگشتم. حالا وقتش رسیده بود که بروم سراغ اصل کاری، یعنی لوله دوّمی.
کلاً آنجا سه لوله داشت. لولههایی که دو لبهی کانال را به هم وصل میکردند و میتوانستی از بالایشان رد شوی و بروی به زمینهای آنطرف. لوله اوّلی از بقیّه چاقتر بود و ارتفاعش هم بیشتر. همان که منصور کلّهخراب با دوچرخه از رویش رد شد. کارَت ساخته بود، اگر از بالایش لیز میخوردی. ارتفاعش وحشتناک بود. گرچه خوبیش آن بود که پهن بود و اگر با سرعت قدم میزدی و دستهایت را در دو طرف باز میکردی و پایین را هم نمیدیدی، مشکلی پیش نمیآمد.
دو لوله دیگر باریکتر بودند و انتهای یکیشان از زیر دیگری میگذشت. آنها که برای تماشا آمده بودند، هیچ. ولی آنها که میخواستند خیلی هنر کنند و بروند آنطرف، روی همین لوله میایستادند و هر دو دست را تکیه می دادند به لوله دوّمی که بالاتر بود و آرام راه میافتادند. در انتهای لوله که زیر پایشان خالی میشد، خودشان را میکشاندند بالای لوله دوّمی و بعد، میپریدند روی زمین آنطرف و تمام. برگشتنی هم همین مسیر.
امّا کسی جرئت نداشت قاعده را بشکند و از همان آغاز برود روی لوله دوّمی. خریت محض بود، گرچه افتخار انجامدادنش هم نصیب کسی نشده بود. گمان نمیکنم حتّی منصور هم خواسته باشد دل را بزند به دریا و از بالایش رد شود. چون باریک بود و جای پا نداشت و خیلی هم لیز بود. کافی بود بیفتی. به فرض محال، اگر دست و پایت سالم میماند، تا خرخرهات پر میشد از گنداب و زباله و کثافت. گرچه ما خیلی کلّهشق بودیم امّا این دیگر خطّ قرمزمان بود. با این حال، خیلی چشم مرا گرفته بود. هر وقت گذرمان میافتاد به آنجا، به فکر فرو میرفتم. بدجور وسوسهام میکرد. به زعم خودم، اگر میشد بروم بالایش و مثل قلّه دماوند فتحاش کنم، نامم بر سر زبانها میافتاد.
حالا وقتش رسیده بود. آن مسیر همیشگی و بیخطر را یکبار دستگرمی رفته بودم و حالا نوبت دوّمی بود. آرام آرام بهش نزدیک شدم. ناگهان، انگاری وصل شده باشم به برق شهری، همانجا خشکم زد. از قصدی که داشتم، وحشت کردم.
- ترسیدی؟
یکی از بچّهها بود. گفتم:
- برو بابا. ترس کجا بود.
- پس چرا نرفتی؟
چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم:
- حالا میبینی.
در دل به خودم لعنت فرستادم و برگشتم طرف لوله. بسماللهی گفتم و کف دستهایم را گذاشتم رویش و بعد پای چپم را کشیدم بالا. پای راستم را که گذاشتم، دلهره گرفتم. هیچ شیرپاکخوردهای تا اینجاش هم نیامده بود که من خر آمده بودم. حالا باید راست میشدم. اوّل، دستهایم را به آرامی بلند کردم تا ببینم تعادل دارم یا نه. کمی جای پایم را بهتر کردم و بعد کاملاً ایستادم. باد صورتم را فوت میکرد. جلویم را دیدم. چند قدمی بیشتر نمانده بود. نفسم را حبس کردم و با لرزش و فشار دادمش بیرون. گام اوّل را برداشتم که ناگهان پایم لیز خورد. خواستم فریاد بکشم که کمرم خورد به لوله و بعد، شد آنچه نباید میشد. بچّهها دویدند و دستهایم را گرفتند و زور زدند. با لجنی که بهم چسبیده بود، سنگینتر شده بودم. دوستم با حیرت گفت:
- بدو برو دوش بگیر! بدو.
بدن کوفتهام را بلند کردم و دویدم. پای چپم لنگ میزد و سینهام انگار سوراخ شده بود. جلوی آینه یکی از خانهها خودم را دیدم: انگار از دوزخ فرار کرده بودم! دست بردم و پوست موزی را از روی سرم برداشتم. خدا خدا میکردم که کسی مرا با این هیبت نبیند. جلوی در خانهمان کلید را آهسته چرخاندم و پاورچین، رفتم توی حمام و در را بستم. پدرم آمد و چند بار به در کوبید و ازم پرسید: «چه شده محسن؟» که من زدم زیر گریه.
خواهشمندم که با نقدهاتون، داستانم رو به رگبار ببندید. :)
سلام آقا علیرضای عزیز.
آخه چرا؟
واقعا چرا؟
:)
الان بهتری؟
آهان،
فکر کردم واقعا همچین کاری کردین.
راستش به شخصه با یکبار خوندن، دقیق متوجه موقعیت لوله ها نشدم،
و اجمالا فهمیدم چند تا لوله بوده که رد شدن از یکیش خیلی سخت تر از بقیه بوده و کسی تا حالا از روش رد نشده بوده.
به نظرم برای درک جزئیات این قسمت، باید دقیق تر خوند، که شاید موقع خوندن داستان، ذهن آدم چندان دقّتی به متن نداشته باشه.
خیلی خوب بود. اطلاعت کم کم تزریق شد. تنش و تعلیق داشت. روایت و حادثه و گفت و گو خوب بافته شده بودن به هم و کلاً خوب بود:)
داستان هایی که تهش بد تموم میشه تو ایران زیاده، یه ذره شادتر بنویسید.
متن یکم زیاده فردا میخونم :)
سلام علیکم دوست خوشفکر و خوشقلمم
من از فضاسازی داستان واقعاً خوشم آمد.
نکاتی هم که بهنظرم آمد میتواند کار را بهتر کند، اینها هستند:
- همانطور که دوستان فرمودند، فهمیدن دقیق موقعیت لولهها با توصیفات ارائه شده، مشکل است و اگر بتوانید آن را بهصورتی که در نظرات توضیح دادید روشنتر کنید، خواننده برای تصور موقعیت لولهها، در آن قسمت متوقف و سردرگم نمیشود.
- در بند ابتدایی داستان، بعد از «نه گذاشتند و نه برداشتند»، من انتظار واکنش ناگهانی و عجیبی از بچهها داشتم، در حالی که خیلی اتفاق خاصی نیفتاد. ضمناً به نظرم بعد از «نه گذاشتند و نه برداشتند» کاربرد نقطه (و پایان دادن به جمله) چندان مناسب نیست.
- در مواردی هم با توصیفات ارائهشده در داستان، خواننده انتظار دارد که نتیجهی اینکار سهمگینتر باشد. برای مثال، آن ابتدا که بچهها میپرسند: «مگر از جانت سیر شدهای؟»، من فکر میکردم چه کار وحشتناک و پرخطری خواهد بود؟! بعد در بندهای میانی گفته میشود: «به فرض محال، اگر دست و پایت سالم میماند، تا خرخرهات پر میشد از گنداب و زباله و کثافت». بهنظرم اگرچه هر دو موقعیت بد و ناخوشایند هستند، اما اختلافشان از نظر سختی و آسیبزایی تفاوت قابلتوجهی دارد. حتی بهنظرم شاید بتوان از کاربرد «به فرض محال» (که البته بهنظر میرسد در این داستان «فرض محال» محقق شده است) پرهیز کرد.
در پایان هم صادقانه بگویم که در کل خواندن این داستان را دوست داشتم و برای من بهعنوان یک خوانندهی عام و معمولی داستان، این مهمترین نکته است.
راستی خوندما یادم رفت اینجا بگم 🤦♂️
خیلی خوب توصیف کرده بودی. خصوصا اون بچهها رو. یعنی مثلا اونجایی که نوشته بودی «دوست ندارند دروازه بایستن». کلا این مدلی دوست دارم. خارجی زیاد دیدم ولی داخل ایران کمه و داخل نوشتههای بعضی از نویسندههای ایرانی دیدم که خیلی کمه. (مصطفی مستور مثلا)
سلام و درود
اینکه طرح کلان داستان، خصوصا پایان آن، شاد باشه، لزوما به معنای کلیشه ای شدن نیست.
منظورم اینه که این مدلی مثال بزنن. نمیدونم چجوری بگم سخته. بیان و مثالهای ملموس بدن که هممون موقع بچگیها تجربه کردیم.
کتاب؟!من؟!
🚶♂️
من کیم اینجا کجاست😅😅