یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستی» ثبت شده است

من و دوستم از کتابخانه برمی‌گشتیم. یک مغازهٔ آش‌فروشی آن‌طرف خیابان بود. گفتم: «بریم یه چیزی بخوریم گرم شیم؟» دوستم گفت: «بریم». گفتم: «حلیم خوبه؟» گفت: «هرچی تو بگی». از عرض خیابان گذشتیم و جلوی مغازه ایستادیم. گفتم: «آش رشته چطور؟» گفت: «هرچی تو بگی». گفتم: «پس دوتا شله‌قلمکار». آشپز گفت: «ظرفش چقدر بزرگ باشه؟» ظرف‌ها از قیمت سیزده‌هزار شروع می‌شد تا شصت.‌‌ گفتم: «سی خوبه؟» دوستم گفت: «خوبه». گفتم: «ولی بیست و پنج بهتره». مردی که کنار ما ایستاده بود، خندید و گفت: «همه‌اش واسه پنج هزار؟» دوستم گفت: «زیاده». من گفتم: «تازه شام هم باید بخوریم». دو کاسهٔ بیست و پنج هزاری سفارش دادیم. دوستم کارتش را درآورد تا حساب کند. گفتم: «دست نزنیا» و دستم را مثل هشت‌پا انداختم رو کارت‌خوان. کمک آشپز که آنجا بود، اخم کرد و گفت: «برو عقب آقا!» آمدم عقب‌. دوستم حساب کرد. گفتم: «شرمنده کردی». گفت: «مزه‌اش چطوره؟» و من فوری یک قاشق در دهانم گذاشتم. ناگهان دهانم سوخت و پلک‌هایم بسته شد. گفت: «یواش! مگه گذاشتن دنبالت؟» بعد با هم گرم صحبت شدیم. من آش را زودتر تمام کردم و دوستم آن را داخل تاکسی خورد‌. وقتی رفتیم خوابگاه و غذای سرد و بدمزه‌ آنجا را دیدیم، دوستم گفت: «چه خوب شد آش خوردیم! سیر شدیم». گفتم: «حالا قدر من رو می‌دونی؟» گفت: «آره، خیلی».

۵ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۰:۳۴
علیرضا

می‌خواهم رازی را فاش کنم: من در اطراف بدنم یک دیوار دارم که از جنس شیشه است و تقریباً نامرئی. از وقتی که یادم می‌آید، این پدیده را با خود داشته‌ام. بیراه نیست که دیگران حرف‌هایم را خوب و واضح نمی‌شنوند. آنها با دیدن این شیشه‌ی بلندبالا حساب کار را فهمیده‌اند: «نمیشه بهش نزدیک شد!» 

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۸
علیرضا

چند شب پیش، حسن تماس گرفت و پرسید: «می‌آیی پیاده‌روی؟» برخلاف دفعات قبلی دعوتش را پذیرفتم. ثواب دارد!

ژاکت قرمزرنگی را پوشیدم که همان روز پدر برایم خریده بود. شلوار کتانی به پا کردم و موهای پرپشتم را هم شانه زدم. کلّی هم قربان‌صدقه‌ی خودم رفتم! امّا وقتی به یاد حسن افتادم و سرووضع عجیب‌وغریبش، اوقاتم تلخ شد. 

۱۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۶
علیرضا