یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

از گونه‌ی دیوارداران!

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۵۸ ب.ظ

می‌خواهم رازی را فاش کنم: من در اطراف بدنم یک دیوار دارم که از جنس شیشه است و تقریباً نامرئی. از وقتی که یادم می‌آید، این پدیده را با خود داشته‌ام. بیراه نیست که دیگران حرف‌هایم را خوب و واضح نمی‌شنوند. آنها با دیدن این شیشه‌ی بلندبالا حساب کار را فهمیده‌اند: «نمیشه بهش نزدیک شد!» 

دوستان و آشنایان که می‌دانند قضیه از چه قرار است، فاصله‌شان را با این دیوار حفظ می‌کنند امّا غریبه‌ها چه؟ چند صباحی باید بگذرد تا به این دیوار مرموز و ناپیدا عادت کنند. هرگاه غریبه‌ها بی‌خبر از همه‌جا به سوی من دویدند و سرشان به شیشه خورد و شکست، تازه از خواب بیدار می‌شوند. آنگاه پشت دستشان را داغ می‌کنند تا دیگر کاری به کار من و دیوار من نداشته باشند.

گاهی که دیگران حواسشان جمع نیست، سنگی از دستشان در می‌رود و صاف می خورد به شیشه؛ مثل وقت‌هایی که یک شوخی زننده را بر زبان می‌آورند یا با کیک تولد و گوجه‌فرنگی به من حمله‌ور می‌شوند! اینجور وقت‌ها هیچ جای سالمی در جان و تنم نمی‌ماند. دیوار شیشه‌ای من هزارتکه می‌شود و هر تکه‌اش می‌رود توی چشم کسی. زخم‌های ناجور برمی‌دارم و ناخواسته از کوره در می‌روم. دیگران از دسته‌گلی که به آب داده‌اند، پشیمان می‌شوند. خرده‌شیشه‌ها را از روی زمین برمی‌دارند و می‌دهند دست من. شاید دست‌به‌کار شوند و تکه‌ها را سرجایش بچسبانند. شاید هم برعکس، از اساس بی‌خیال ماجرا شوند و بروند پی کارشان؛ انگار نه انگار که دیواری فروریخته و کسی بی‌سرپناه مانده.

سروکله‌ی این دیوار از کجا پیدا شد؟ از زمان تولدم؟ وقتی پرستارها پیکر چندصدگرمی مرا در آغوش والدینم گذاشتند، این پدیده‌ی شگفت را ندیدند؟ مگر می‌شود! چطور چشمشان نیفتاد به این حباب مرموز و محکم که مرا احاطه کرده بود؟ بعید هم نیست که همه‌ی این بلاها زیر سر خودم باشد. شاید بعدها با دست‌های خودم خشت روی خشت گذاشته و این دیوار ناپیدا را بالا برده‌ام و حالا از ته دل پشیمانم ولی پشیمانی چه سودی دارد؟

دیوار دیوار است. آدم پشت دیوار دلتنگ می‌شود. غصّه می‌خورد. احساس بی‌کسی می‌کند. دیگران کسی را می‌پسندند که سراپا پنجره باشد، دلی مهمان‌پذیر داشته باشد و حیاطی سرسبز و روح‌‌انگیز؛ برخلاف من که تا از گرد راه می‌رسم، همگی یخ می‌زنند. مردم دور دیوار را خالی می‌کنند. آخر به دیوار چه باید گفت؟ مگر دیوار هم دل دارد؟


عکس از: Joe Woods
  • علیرضا

دوستی

دیوار

روایت

نظرات  (۶)

  • یاس ارغوانی🌱
  • من حس میکنم این دیوار برای همه وجود داره. گاهی یه عده ای موقتا میذارنش کنار و دیگران رو به حریمشون راه میدن گاهی هم کلا میشکوننش.
    شایدم دارم اشتباه میگم!. اما به هرحال اینو میدونم که من هم یک دیوار دارم.
    پاسخ:
    با شما موافقم.
    هرچند قصدم از نوشتن این مطلب چیز دیگه‌ای بود. می‌خواستم به ناتوانی خودم در ارتباط‌گرفتن با دیگران اشاره کنم ولی سر از جای دیگه‌ای درآوردم!
    دیوار هم دل داره آقا! دیوار هم دلش می شکنه! اون همه سیمان و گچ دست به دست هم دادن تا یه دیواری رو درست کنن، بعد دیوار دل نداشته باشه؟
    فکر کنم دیوار های دل ما انسان ها هم همینطوری هستن...وقتی بکشنن، هم بقیه رو زخمی می کنن، هم خودشونو...
    چه میشه گفت آقا، شاید باید یه دیوار مستحکم تر ساخت، شاید هم باید دیوار رو بشکنیم و به بقیه حق بدیم...
    همیشه نمی تونیم بگیم خربزه خوردی پای لرزشم بشین، فکر کنم :')
    پاسخ:
    احسنت!
    خوشحالم که متنم ادامه پیدا کرده و در قلم شما جوشیده.
    شکستن دیوار دردآوره، سالم‌موندش مصیبته. شاید این سرنوشت ماست که باید با این دیوار ابدی دست و پنجه نرم کنیم؛ در صورتی که چیزی به اسم سرنوشت اساساً وجود داشته باشه.
  • مسعود پایمرد
  • منم یه جورایی همین دیوار رو دارم علیرضا
    ولی تصمیم گرفتم آروم آروم ازش خارج شم و بیشتر به دیگران نزدیک شم
    حس می‌کنم این همه اتو کشیده بودن هم خوب نیست. باعث میشه خیلی از فرصت‌ها از دست آدم برن...
    پاسخ:
    حق گفتی برادر! حق‌. :)
    شاید هم از بس پشت این دیوار محصور شدیم، به دیگران هم ظلم کردیم! هم خودمون رو عذاب دادیم، هم دیگران رو از نعمت هم‌صحبتی محروم کردیم.
    این فرایند خارج‌شدن هم زمان‌بره و طول می‌کشه با شرایط جدید سازگار بشیم، نه؟
    چقدر برعکس من!
    من هیچ دیواری تو زندگی تا اواخر ۲۲ سالگی نداشتم
    بعد یه مدت خواستم دیوار بزنم
    خواستم خودمو دربرابر خیلی از گزند‌ها حفظ کنم ! ولی دیدم اون کسی که داره نابود می‌شه خودمم.
    داخل این دیوار داشتم خفه شدم
    پس دوباره خرابش کردم و هر وقت حس کردم دوباره داره دست به کار می‌شه برای ساخته شدن با تمام توان میرم برای خراب کردنش!

    از کجا معلوم شاید هدف خلقت همین باشه!
    خدا این همه آدم خلق نکرده که ما بریم تو غار تنهایی خودمون!
    قسمت سخت بندگی کردن هم توی ارتباط با دیگران

    شما هم بنظرم اگه می‌خواین از این حصار خارج بشین به چهار طرفش نگاه نکنید
    همین که یه اجرش رو بردارین برای شروع عالیه
    بهش فکر کنید اولین قدم چی می‌تونه باشه. براش مهلت تعیین کنید و توی اون زمان اندک انجامش بدین
    پاسخ:
    یه جاهایی روا نیست از این دیوار بیام بیرون، مثل دیشب. عروسی یکی از اقوام بود و چشمتون روز بد نبینه، زن و مرد قاطی بود! پهلو به پهلوی هم می‌رقصیدند. من هم نه که خیلی خوب و مؤمن باشم و بخوام جانماز آب بکشم ولی حدّاقل موندن در اون محیط رو درست ندونستم. رفتم سالن بغلی یه گوشه‌ای نشستم. به قول شما، توی غار تنهایی خودم.
    در هر صورت، شاعر خوب گفته: ای پادشه خوبان! داد از غم تنهایی...
    منظور من ارتباط با استاد، خانواده، دوستان و یا هرکسی که از هر لحاظ شرعی و اخلاقی اشکالی نداره باهاش دوست و هم‌کلام بود ولی آدم به خودش میگه نه تنها باشم، ارتباطی نداشته باشم، اینجوری راحت‌ترم و از برخوردی ناراحت نمیشم و ...
    وگرنه منم آدم بی‌بندوباری نیستم و حریم‌های زیادی رو برای خودم حفظ می‌کنم!
    پاسخ:
    بله، حق با شماست. :)
    پاسخ قبلی رو همینطور سرسری نوشتم. در کل منظورم از نوشتن مطلب این بود که انگار با هیچ بنی‌بشری نمیتونم صحبت کنم یا هم‌کلام بشم. از ضعف شدید ارتباطی رنج می‌برم! همه‌جا یه جورایی منزوی‌ام‌. حتّی توی فامیل هم با پسرعموهام زیاد جور نیستم. اوّل بهانه میارم که اونها از من بزرگترن و طبیعیه. ولی وقتی یه پسر کوچیکتر از من با اونها گرم می‌گیره و با هم رفیق میشن، تازه می‌فهمم که نه، مثل اینکه واقعاً یه عیب و ایرادی در من هست.
    قلمتان سبز
    زیبا بود
    پاسخ:
    نگاه شما سبز است.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی