از گونهی دیوارداران!
میخواهم رازی را فاش کنم: من در اطراف بدنم یک دیوار دارم که از جنس شیشه است و تقریباً نامرئی. از وقتی که یادم میآید، این پدیده را با خود داشتهام. بیراه نیست که دیگران حرفهایم را خوب و واضح نمیشنوند. آنها با دیدن این شیشهی بلندبالا حساب کار را فهمیدهاند: «نمیشه بهش نزدیک شد!»
دوستان و آشنایان که میدانند قضیه از چه قرار است، فاصلهشان را با این دیوار حفظ میکنند امّا غریبهها چه؟ چند صباحی باید بگذرد تا به این دیوار مرموز و ناپیدا عادت کنند. هرگاه غریبهها بیخبر از همهجا به سوی من دویدند و سرشان به شیشه خورد و شکست، تازه از خواب بیدار میشوند. آنگاه پشت دستشان را داغ میکنند تا دیگر کاری به کار من و دیوار من نداشته باشند.
گاهی که دیگران حواسشان جمع نیست، سنگی از دستشان در میرود و صاف می خورد به شیشه؛ مثل وقتهایی که یک شوخی زننده را بر زبان میآورند یا با کیک تولد و گوجهفرنگی به من حملهور میشوند! اینجور وقتها هیچ جای سالمی در جان و تنم نمیماند. دیوار شیشهای من هزارتکه میشود و هر تکهاش میرود توی چشم کسی. زخمهای ناجور برمیدارم و ناخواسته از کوره در میروم. دیگران از دستهگلی که به آب دادهاند، پشیمان میشوند. خردهشیشهها را از روی زمین برمیدارند و میدهند دست من. شاید دستبهکار شوند و تکهها را سرجایش بچسبانند. شاید هم برعکس، از اساس بیخیال ماجرا شوند و بروند پی کارشان؛ انگار نه انگار که دیواری فروریخته و کسی بیسرپناه مانده.
سروکلهی این دیوار از کجا پیدا شد؟ از زمان تولدم؟ وقتی پرستارها پیکر چندصدگرمی مرا در آغوش والدینم گذاشتند، این پدیدهی شگفت را ندیدند؟ مگر میشود! چطور چشمشان نیفتاد به این حباب مرموز و محکم که مرا احاطه کرده بود؟ بعید هم نیست که همهی این بلاها زیر سر خودم باشد. شاید بعدها با دستهای خودم خشت روی خشت گذاشته و این دیوار ناپیدا را بالا بردهام و حالا از ته دل پشیمانم ولی پشیمانی چه سودی دارد؟
دیوار دیوار است. آدم پشت دیوار دلتنگ میشود. غصّه میخورد. احساس بیکسی میکند. دیگران کسی را میپسندند که سراپا پنجره باشد، دلی مهمانپذیر داشته باشد و حیاطی سرسبز و روحانگیز؛ برخلاف من که تا از گرد راه میرسم، همگی یخ میزنند. مردم دور دیوار را خالی میکنند. آخر به دیوار چه باید گفت؟ مگر دیوار هم دل دارد؟
عکس از: Joe Woods
شایدم دارم اشتباه میگم!. اما به هرحال اینو میدونم که من هم یک دیوار دارم.