۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیلی روزانه» ثبت شده است

گلرنگ... حاضر!

اگر یک ویژگی مثبت در این شخصیت مزخرف من وجود داشته باشد، نام خانوادگی من است! آن را دوست دارم. طنینش را، خاص بودنش را، ترکیب قشنگش را. امشب که داشتم پیاده روی می کردم، به شبی فکر کردم که مادربزرگم همه ی ما را برای افطاری در خانه اش جمع کرده بود. من بودم و کلّی دخترعمو و پسرعمو که هر کدام نماینده ای از نام خانوادگی من بودند. به این فکر کردم که این اسم خانوادگی چقدر تکرار شده است. سر صف سربازی، سر سفره ی عقد، کنار تخت زایمان، لب مرز و درگیری با اشرار، در راه های طولانی و پر پیچ و خم یک لقمه حلال، پشت نیمکت کلاس. هر بار شخصی با صدای بلند این اسم را صدا زده و شخص دیگری جواب داده...

-خانم یا آقای گلرنگ...!

-بله بفرمایید، خودم هستم!

آقای یاکریم وارد بازارکار میشود

هرکی اینجا را می خواند، مثل خانواده ی من است. دوست دارم هر اتفاقی در زندگی ام می افتد، برای شما هم تعریف کنم. نمی دانم دلیلش چیست... شاید از سر دلتنگی.
باری، تقریبا یک ماهی می شود که به همراه پدرم مغازه ای را در یکی از خیابان های پر رفت و آمد شهرمان اجاره کرده ایم. آجیل و خشکبار و محصولات غذایی و بهداشتی می فروشیم. خودمان جنس می آوریم. مشتری هست. نه زیاد امّا هست.
امروز مشتری نداشتیم امّا باران خوبی بارید.

امتحان

صبح امتحان چندفرهنگی داشتم. هر ترم به خودم قول می دهم که حتما درس می خوانم. روزها می گذرد. روز قبل از امتحان به خودم می گویم که الان می روم سراغ کتاب. شب می شود. ساعت ده و یازده به خودم می گویم الان است که چند صفحه بخوانم. وقتی دارم پتو را روی سرم می کشم، منتظر می مانم تا ساعت زودتر بیدارم کند و چند صفحه درس بخوانم. وقتی برگه ی امتحانی را تحویل می دهم، در حالیکه بقیه هنوز نشسته اند و پیش خود می گویند چقدر زود تحویل داد! به خودم قول می دهم برای امتحان بعدی... حتماً... و من روزها، سال ها، یک عمر است که اینگونه امتحان می دهم... 


+ پدرم رفته سفر. دلم برایش تنگ شده.

آقای یاکریم به شما سلام میکند

معمولا اهل گفتن این چیزها نیستم. اینجا اولین و شاید آخرین جایی است که به آن اشاره می کنم:

دو روز دیگر تولد من است. :)

من چگونه گم شدم؟

دیگر سعی نمی کنم ادبی بنویسم. همینطور که هست، خوب است. فردا صبح باید زود بیدار شوم، حمام کنم، ماشینمان را روشن کنم و بروم شهری دیگر. از سرپایینی ها و سربالایی ها بگذرم، از روی جادّه های آسفالت نشده، جایی در کنار درخت ها ماشینم را پارک کنم، گوشی ام را جا بگذارم، از میان بچه هایی که سال دیگر نمی بینمشان، بگذرم، روی صندلی خودم بنشینم و خودکارم را درآورم، روی کاغذ مراقب امتحانی امضا کنم. یک امتحان دیگر. یک سال تحصیلی دیگر. دلم می خواهد... کسی نگه دارد... دلم می خواهد پیاده شوم... 



+ عنوان از قیصر امین پور

برای مادربزرگتان لورل و هاردی پخش نکنید

تعامل با مادربزرگ‌ها کار ساده‌ای نیست. خودم هنوز در ابتدای راهم. اوّلین شرط لازم این است که گوشی‌های تلفن همراه را کنار بگذاریم و لبخندی هرچند عذاب‌آور نثار این چهره‌های پیر و فرسوده کنیم. مطمئناً گوش‌دادن به ماجرایی که دیروز برای آنها رخ داده و با خواهر یا عروسشان سر یک چیز بیخود دعوا کرده‌اند، جذّابیّت زیادی نخواهد داشت. امّا اگر بتوانید آنها را به گذشته‌ها ببرید یا داستان‌های سرگرم‌کننده و حتّی مثبت هیجده سال را از زبانشان بیرون بکشید، بخت با شما یار خواهد بود. یک بار از مادربزرگ خواستم که صحنه‌ی شهادت عمّه‌ی کوچکم را در حال بازگشت از مدرسه برایم تعریف کند و او با دقّت یک کارگردان حرفه‌ای این کار را انجام داد. دخترعمویم که آنجا نشسته بود، با چشم‌های خونبار مرا سرزنش کرد. یک بار هم دکمه‌ی ضبط صوت گوشی‌ام را روشن کرده بودم و سرگذشت خاندان پدری‌ام را از زبان مادربزرگم شنیدم. آنجا فهمیدم که جدّم یک راهزن خوش‌هیکل و در عین حال بامرام بوده است. خوشبختانه تنها بودم وگرنه پدرومادرم سرشان را به دیوار می‌کوبیدند. آن‌ها حوصله این چیزها را ندارند. تقریباً هیچکس حوصله ندارد، حتّی خودم ولی گاهی وقت‌ها دلم می‌سوزد یا مجبور می‌شوم. یک بار هم زمانی که مادربزرگ دیگرم - مادر مادرم - را سوار ماشین کرده بودم، از او درباره وضعیّت شهرمان در سال‌های قبل از انقلاب پرسیدم. بعد او به من گفت که ژاندارمری قبلاً کجا بوده و چرا یک بار میخواسته به خاطر کتک‌خوردن از پدربزرگ طلاق بگیرد امّا این کار را نکرده است. مادربزرگ‌های من هردو خواهر هستند و هردو در دوران کودکی یا نوجوانی با دو تا برادر ازدواج کرده‌اند. به نسبت‌های فامیلی پدر و مادرم فکر کنید، قضیه جالب میشود. خلاصه، برای تعامل با این موجودات کهنسال باید حوصله به خرج بدهید و از تجربه‌های ناکام ناامید نشوید. مثلاً دیشب این نکته را کشف کردم که مادربزرگ پدری‌ام از تماشای فیلم جعبه‌ی موسیقی لورل و هاردی استقبال نمی‌کند، چون سر بزنگاه موقعیّت‌های کمدی که قاعدتاً باید خنده روی لبتان بیاید، مادربزرگم حالتی غمگین به خود می‌گیرد و با آهی سوزناک می‌گوید: «خدا منو بکشه. بیچاره‌ها!»


پ.ن: اینکه اسرار خانوادگی را برایتان فاش می‌کنم، خوب است یا بد؟ :))

پ.ن.۲: مادر محترم یکی از وبلاگنویس‌ها به بیماری سرطان مبتلا شده است. برای سلامتی‌شان دعا کنید.

قصّه‌ی من و مادربزرگم

قصه‌ی تنها ماندن مادربزرگم سر دراز دارد. از وقتی که یادم می‌آید، خانواده‌های فراوانی در اتاق مجاور خانه‌ی مادربزرگ ساکن بوده‌اند. هر جور که دلتان بخواهد. هیچکدام بیشتر از چند ماه نمانده‌اند و دولتشان به قول حافظ «مستعجل» بوده. معلوم نبود مشکل از کجاست که با دل شاد و لب خندان می‌آیند و با پیشانی پرچین و دل پرکینه می‌روند. در این میان فقط پیرمرد و پیرزن فقیری بودند که دوران مستأجریشان رکورد زد: نزدیک به چهارسال. آنها همدم خوبی برای مادربزرگم بودند، همانطور که او برای آن‌ها. یک روز که پسر از خدا بی‌خبر پیرزن با یکی از اقوام ما در داخل کوچه دعوا کرد، همه‌چیز خراب شد. مادربزرگم برای حفظ آبرو عذرشان را خواست و دیگر برنگشتند. همین تازگی یک خانواده‌ی پرجمعیّت پیش مادربزرگم بودند که پسر بزرگشان معتاد بود. نامش محمّد بود و دیوارهای اتاق‌ها و در اصلی خانه را برای مادربزرگم رنگ زده بود، امّا در حین جابه‌جایی وسایل دستش کج رفته بود. دو دست پتوی گلبافت و یک گلیم محلّی (که ما کردها بهشان می‌گوییم موج) و یک دستگاه هیتر برقی را برده بودند که با تهدیدهای مادربزرگم همه را بازگرداندند، غیر از گلیم. مادرش همسر شهید بود امّا با وجود حقوق ایثارگری، از این خانه به آن خانه می‌رفت و گدایی می‌کرد. شاید هم نبود. دولت مستعجل این‌ها هم طول چندانی نکشید و باز به روال همیشگی برگشته‌ایم. ما و سه تا عموها به نوبت در طول هفته به مادربزرگ سر می‌زنیم و نمی‌گذاریم شب‌ها تنها بخوابد. حالا که دارم این را می‌نویسم، توی بهارخواب نشسته‌ام. از اینجا اگر بایستی،‌ می‌توانی نور دورترین خانه‌های شهر را تماشا کنی. در عوض توی خانه‌ی خودمان احساس می‌کنی توی گودی افتاده‌ای و از پنجره فقط دیوارهای سیمانی خانه‌ی روبه‌رو پیداست. مادربزرگ کتری چایی را روی گاز کوچکی گذاشته که گیره‌های شلنگش را همان پسر معتاد دزدیده بود. آن طرف کوچه در خانه‌ی مادربزرگ مادری‌ام مهمانی برپاست و من اینجا تنها مانده‌ام. نه اینکه قهر باشند، مادربزرگ پدری‌ام ترجیح می‌دهد از خانه‌اش بیرون نیاید. یکدنده است دیگر. همیشه برای آمدن به اینجا مقاومت می‌کنم، ولی با دیدن روی گشاده و خندان مادربزرگ پشیمان می‌شوم. خدا حفظش کند، با وجود سالخوردگی‌اش، سرزنده‌ترین و شوخ‌طبع‌ترین فرد در میان خاندان ماست.

+ به تقلید از حمیدرضا که چالش غیررسی «فقط بنویسید» را راه‌ انداخته.

جایی برای خاطره‌ها

امروز همچنان خانه‌تکانی می‌کردیم. مجبور شدم قفسه کتاب‌هایم را جابه‌جا کنم تا مادرم زیرشان را تمیز کند. صبح وقتی شنیدم که مادرم با گلایه از آنها حرف می‌زند، بهم برخورد. خیال کردم که به تنها دارایی‌های من در زندگی بی‌حرمتی شده است. می‌دانم، رفتاری بچگانه بود. اوّلش بغض کردم و حتّی با مادرم حرف نزدم. بعد قانع شدم که موقتاً آن‌ها را توی اتاق خواهرم بگذارم، تا وقتی که خانه تمیزتر شود و دوباره برشان گردانم. اتاق خواهرم زمانی مال من بود. روی دیوارهایش کلّی نقّاشی کرده بودم. کلاس دوم بودم که به دنیا آمد. با یک دنیا شوق. اوّل فقط تخت‌خوابش به اتاقم اضافه شد. دوتا مثل هم. بعد که خاله‌ام پس از سال‌ها بی‌خبری از صدای نوزاد، درون شکمش تکان‌هایی را احساس کرد، تخت‌خواب مرا به او امانت دادند تا رویش استراحت کند. حالا فقط چند تا کتاب و چند دست لباس توی اتاق داشتم. آن‌ها را هم به بیرون منتقل کردیم و خاطره‌های روی دیوار را رنگ زدیم. یکدست سفید. پایان مالکیّت. میدانم از اینکه قفسه کتاب‌ها را توی اتاقش گذاشته‌ام، احساس جا تنگی می‌کند. همینکه حوصله کنم، دوباره برشان می‌گردانم. جالب اینجا بود که با به هم خوردن ترتیب کتاب‌ها، اسامی و موضوعات قاطی شده بود. مرگ ایوان ایلیچ را با روانشناسی رشد و صحیفه سجّادیه، چطور میتوان تصوّر کرد؟ :)

صد سال تنهایی

نمی‌دانم چه مرگم شده. از دیشب که مادربزرگم تنها بود و پیشش خوابیدم تا حالا، دائم توی زمان سفر می‌کنم و به صد و بیست سال قبل برمی‌گردم. همه‌اش خاطرات آدم‌های گذشته جلوی چشمم می‌آید، خاطراتی که مربوط به بچّگی پدر و پدربزرگ و عموها و عموهای پدرم است. خاطراتی که هیچ کدام را نزیسته‌ام امّا برایم مثل روز روشن است. دوست داشتم که امکانی فراهم بود و واقعاً به گذشته‌ها برگردم و چهره‌ی جدّم را ببینم، بعد پدرش را و بعد پدر پدرش را و همینطور بروم عقب و عقب‌تر... چقدر قصّه و ماجرا پشت این عقبگردها خوابیده. احساس می‌کنم که شبیه آخرین آئورلیانو شده‌ام، در پایان سلسله‌ی بوئندیا. همانقدر دیر از راه رسیده و تنها.

درباره مهمانی دیشب:)

دیشب با اینکه کلّی تلاش کردم که به مهمانی نروم، با خانواده همراه شدم. خاله‌ها دعوتمان کرده بودند به امامزاده سیّدعبدالله(ع) که با شهرمان چند دقیقه فاصله داشت. پدرم مثل همیشه غر می‌زد که چرا این وقت از هفته، چرا اینجا، چرا این همه آدم. اگر برادرهایش دعوتمان کرده بودند، شاید این حرف‌ها را نمی‌زد. دخترخاله می‌گفت که انگار زلزله آمده و مردم ریخته‌اند بیرون. از دیدن این همه آدم خوشحال بودم، هرچند برای خودم عجیب بود.

بعد از مدت‌ها ضریح امامزاده را گرفتم ولی نمی‌دانستم چه بگویم. بچه که بودم، می‌گفتم: «همه‌ی گناهامو ببخش!» حالا می‌دانم که گناهان را خدا باید ببخشد. امامزاده فوقش بتواند برایم دعا کند. چند تا مرد دیگر هم آمده بودند نماز بخوانند. دو تا دختربچه و یک پسر بچه دور ستون‌های داخل امامزاده می‌چرخیدند و جیغ و داد می‌کردند. از حضورشان خوشحال بودم، حتّی اگر جیغ و دادشان به قنوت نمازم ضربه میزد. بعد قرآن را باز کردم، صفحه اوّل سوره‌ی مؤمنون آمد. مؤمنان رستگار شدند، همان‌ها که نماز را برپا داشتند، همان‌ها که دامن عفّت نگه داشتند، جز برای همسران و کنیزانشان، همان‌ها که امانت‌ها را به جا می‌آورند.

شام کباب مرغ خوردیم. شوهرخاله کاف وسط شام آمد، درحالیکه زیرلب فحش می‌داد. همه می‌دانستیم که کسی نباید باهاش درگیر شود. بعد از شام هم میم، شوهرخاله‌‌ی جدیدم با میم نون، شوهرخاله قدیمی‌ترم روی چهارپایه نشستند و درباره احداث استخر خانگی در محوّطه‌ی باغ صحبت کردند. من و شوهرخاله کاف به نقطه‌هایی نامعلوم نگاه می‌کردیم. بالاخره من به این وضعیت مزخرف پایان دادم و گفتم: «راستی عمو ماشین جدیدت مبارک. چند خریدی؟»

عمو کاف هم همیشه‌ی خدا گوشی و ماشین عوض می‌کرد و هیچوقت راضی نبود. حرفم را که شنید، شروع کرد به ارائه‌ی توضیحاتی مفصّل درباره تارای وی۴ و مزایا و معایب آن و اینکه دولت هنوز دیرکرد تحویل آن را نپرداخته است. من هم مثل ابله‌ها سر تکان می‌دادم و سؤالات مسخره‌ای می‌پرسیدم، مثل این که «دوربین عقب هم داره؟» یا «اصولاً گیربکس به چه دردی می‌خوره؟‌». خب، از هیچی بهتر بود.

پ.ن: شبیه مامان بزرگ‌ها حرف نمیزنم؟ :)