یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

اسم من علیرضاست، ولی می توانید «یاکریم» صدایم کنید!
+ معلّم ابتدایی از سال ۱۴۰۴
+ وبلاگ نویس از روز ازل

بایگانی
آخرین نظرات

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیلی روزانه» ثبت شده است

اگر یک ویژگی مثبت در این شخصیت مزخرف من وجود داشته باشد، نام خانوادگی من است! آن را دوست دارم. طنینش را، خاص بودنش را، ترکیب قشنگش را. امشب که داشتم پیاده روی می کردم، به شبی فکر کردم که مادربزرگم همه ی ما را برای افطاری در خانه اش جمع کرده بود. من بودم و کلّی دخترعمو و پسرعمو که هر کدام نماینده ای از نام خانوادگی من بودند. به این فکر کردم که این اسم خانوادگی چقدر تکرار شده است. سر صف سربازی، سر سفره ی عقد، کنار تخت زایمان، لب مرز و درگیری با اشرار، در راه های طولانی و پر پیچ و خم یک لقمه حلال، پشت نیمکت کلاس. هر بار شخصی با صدای بلند این اسم را صدا زده و شخص دیگری جواب داده...

-خانم یا آقای گلرنگ...!

-بله بفرمایید، خودم هستم!

  • علیرضا
هرکی اینجا را می خواند، مثل خانواده ی من است. دوست دارم هر اتفاقی در زندگی ام می افتد، برای شما هم تعریف کنم. نمی دانم دلیلش چیست... شاید از سر دلتنگی.
باری، تقریبا یک ماهی می شود که به همراه پدرم مغازه ای را در یکی از خیابان های پر رفت و آمد شهرمان اجاره کرده ایم. آجیل و خشکبار و محصولات غذایی و بهداشتی می فروشیم. خودمان جنس می آوریم. مشتری هست. نه زیاد امّا هست.
امروز مشتری نداشتیم امّا باران خوبی بارید.

  • علیرضا

صبح امتحان چندفرهنگی داشتم. هر ترم به خودم قول می دهم که حتما درس می خوانم. روزها می گذرد. روز قبل از امتحان به خودم می گویم که الان می روم سراغ کتاب. شب می شود. ساعت ده و یازده به خودم می گویم الان است که چند صفحه بخوانم. وقتی دارم پتو را روی سرم می کشم، منتظر می مانم تا ساعت زودتر بیدارم کند و چند صفحه درس بخوانم. وقتی برگه ی امتحانی را تحویل می دهم، در حالیکه بقیه هنوز نشسته اند و پیش خود می گویند چقدر زود تحویل داد! به خودم قول می دهم برای امتحان بعدی... حتماً... و من روزها، سال ها، یک عمر است که اینگونه امتحان می دهم... 


+ پدرم رفته سفر. دلم برایش تنگ شده.

  • علیرضا
معمولا اهل گفتن این چیزها نیستم. اینجا اولین و شاید آخرین جایی است که به آن اشاره می کنم:

دو روز دیگر تولد من است. :)
  • علیرضا
دیگر سعی نمی کنم ادبی بنویسم. همینطور که هست، خوب است. فردا صبح باید زود بیدار شوم، حمام کنم، ماشینمان را روشن کنم و بروم شهری دیگر. از سرپایینی ها و سربالایی ها بگذرم، از روی جادّه های آسفالت نشده، جایی در کنار درخت ها ماشینم را پارک کنم، گوشی ام را جا بگذارم، از میان بچه هایی که سال دیگر نمی بینمشان، بگذرم، روی صندلی خودم بنشینم و خودکارم را درآورم، روی کاغذ مراقب امتحانی امضا کنم. یک امتحان دیگر. یک سال تحصیلی دیگر. دلم می خواهد... کسی نگه دارد... دلم می خواهد پیاده شوم... 



+ عنوان از قیصر امین پور
  • علیرضا

تعامل با مادربزرگ‌ها کار ساده‌ای نیست. خودم هنوز در ابتدای راهم. اوّلین شرط لازم این است که گوشی‌های تلفن همراه را کنار بگذاریم و لبخندی هرچند عذاب‌آور نثار این چهره‌های پیر و فرسوده کنیم. مطمئناً گوش‌دادن به ماجرایی که دیروز برای آنها رخ داده و با خواهر یا عروسشان سر یک چیز بیخود دعوا کرده‌اند، جذّابیّت زیادی نخواهد داشت. امّا اگر بتوانید آنها را به گذشته‌ها ببرید یا داستان‌های سرگرم‌کننده و حتّی مثبت هیجده سال را از زبانشان بیرون بکشید، بخت با شما یار خواهد بود. یک بار از مادربزرگ خواستم که صحنه‌ی شهادت عمّه‌ی کوچکم را در حال بازگشت از مدرسه برایم تعریف کند و او با دقّت یک کارگردان حرفه‌ای این کار را انجام داد. دخترعمویم که آنجا نشسته بود، با چشم‌های خونبار مرا سرزنش کرد. یک بار هم دکمه‌ی ضبط صوت گوشی‌ام را روشن کرده بودم و سرگذشت خاندان پدری‌ام را از زبان مادربزرگم شنیدم. آنجا فهمیدم که جدّم یک راهزن خوش‌هیکل و در عین حال بامرام بوده است. خوشبختانه تنها بودم وگرنه پدرومادرم سرشان را به دیوار می‌کوبیدند. آن‌ها حوصله این چیزها را ندارند. تقریباً هیچکس حوصله ندارد، حتّی خودم ولی گاهی وقت‌ها دلم می‌سوزد یا مجبور می‌شوم. یک بار هم زمانی که مادربزرگ دیگرم - مادر مادرم - را سوار ماشین کرده بودم، از او درباره وضعیّت شهرمان در سال‌های قبل از انقلاب پرسیدم. بعد او به من گفت که ژاندارمری قبلاً کجا بوده و چرا یک بار میخواسته به خاطر کتک‌خوردن از پدربزرگ طلاق بگیرد امّا این کار را نکرده است. مادربزرگ‌های من هردو خواهر هستند و هردو در دوران کودکی یا نوجوانی با دو تا برادر ازدواج کرده‌اند. به نسبت‌های فامیلی پدر و مادرم فکر کنید، قضیه جالب میشود. خلاصه، برای تعامل با این موجودات کهنسال باید حوصله به خرج بدهید و از تجربه‌های ناکام ناامید نشوید. مثلاً دیشب این نکته را کشف کردم که مادربزرگ پدری‌ام از تماشای فیلم جعبه‌ی موسیقی لورل و هاردی استقبال نمی‌کند، چون سر بزنگاه موقعیّت‌های کمدی که قاعدتاً باید خنده روی لبتان بیاید، مادربزرگم حالتی غمگین به خود می‌گیرد و با آهی سوزناک می‌گوید: «خدا منو بکشه. بیچاره‌ها!»


پ.ن: اینکه اسرار خانوادگی را برایتان فاش می‌کنم، خوب است یا بد؟ :))

پ.ن.۲: مادر محترم یکی از وبلاگنویس‌ها به بیماری سرطان مبتلا شده است. برای سلامتی‌شان دعا کنید.

  • علیرضا
قصه‌ی تنها ماندن مادربزرگم سر دراز دارد. از وقتی که یادم می‌آید، خانواده‌های فراوانی در اتاق مجاور خانه‌ی مادربزرگ ساکن بوده‌اند. هر جور که دلتان بخواهد. هیچکدام بیشتر از چند ماه نمانده‌اند و دولتشان به قول حافظ «مستعجل» بوده. معلوم نبود مشکل از کجاست که با دل شاد و لب خندان می‌آیند و با پیشانی پرچین و دل پرکینه می‌روند. در این میان فقط پیرمرد و پیرزن فقیری بودند که دوران مستأجریشان رکورد زد: نزدیک به چهارسال. آنها همدم خوبی برای مادربزرگم بودند، همانطور که او برای آن‌ها. یک روز که پسر از خدا بی‌خبر پیرزن با یکی از اقوام ما در داخل کوچه دعوا کرد، همه‌چیز خراب شد. مادربزرگم برای حفظ آبرو عذرشان را خواست و دیگر برنگشتند. همین تازگی یک خانواده‌ی پرجمعیّت پیش مادربزرگم بودند که پسر بزرگشان معتاد بود. نامش محمّد بود و دیوارهای اتاق‌ها و در اصلی خانه را برای مادربزرگم رنگ زده بود، امّا در حین جابه‌جایی وسایل دستش کج رفته بود. دو دست پتوی گلبافت و یک گلیم محلّی (که ما کردها بهشان می‌گوییم موج) و یک دستگاه هیتر برقی را برده بودند که با تهدیدهای مادربزرگم همه را بازگرداندند، غیر از گلیم. مادرش همسر شهید بود امّا با وجود حقوق ایثارگری، از این خانه به آن خانه می‌رفت و گدایی می‌کرد. شاید هم نبود. دولت مستعجل این‌ها هم طول چندانی نکشید و باز به روال همیشگی برگشته‌ایم. ما و سه تا عموها به نوبت در طول هفته به مادربزرگ سر می‌زنیم و نمی‌گذاریم شب‌ها تنها بخوابد. حالا که دارم این را می‌نویسم، توی بهارخواب نشسته‌ام. از اینجا اگر بایستی،‌ می‌توانی نور دورترین خانه‌های شهر را تماشا کنی. در عوض توی خانه‌ی خودمان احساس می‌کنی توی گودی افتاده‌ای و از پنجره فقط دیوارهای سیمانی خانه‌ی روبه‌رو پیداست. مادربزرگ کتری چایی را روی گاز کوچکی گذاشته که گیره‌های شلنگش را همان پسر معتاد دزدیده بود. آن طرف کوچه در خانه‌ی مادربزرگ مادری‌ام مهمانی برپاست و من اینجا تنها مانده‌ام. نه اینکه قهر باشند، مادربزرگ پدری‌ام ترجیح می‌دهد از خانه‌اش بیرون نیاید. یکدنده است دیگر. همیشه برای آمدن به اینجا مقاومت می‌کنم، ولی با دیدن روی گشاده و خندان مادربزرگ پشیمان می‌شوم. خدا حفظش کند، با وجود سالخوردگی‌اش، سرزنده‌ترین و شوخ‌طبع‌ترین فرد در میان خاندان ماست.

+ به تقلید از حمیدرضا که چالش غیررسی «فقط بنویسید» را راه‌ انداخته.
  • علیرضا

امروز همچنان خانه‌تکانی می‌کردیم. مجبور شدم قفسه کتاب‌هایم را جابه‌جا کنم تا مادرم زیرشان را تمیز کند. صبح وقتی شنیدم که مادرم با گلایه از آنها حرف می‌زند، بهم برخورد. خیال کردم که به تنها دارایی‌های من در زندگی بی‌حرمتی شده است. می‌دانم، رفتاری بچگانه بود. اوّلش بغض کردم و حتّی با مادرم حرف نزدم. بعد قانع شدم که موقتاً آن‌ها را توی اتاق خواهرم بگذارم، تا وقتی که خانه تمیزتر شود و دوباره برشان گردانم. اتاق خواهرم زمانی مال من بود. روی دیوارهایش کلّی نقّاشی کرده بودم. کلاس دوم بودم که به دنیا آمد. با یک دنیا شوق. اوّل فقط تخت‌خوابش به اتاقم اضافه شد. دوتا مثل هم. بعد که خاله‌ام پس از سال‌ها بی‌خبری از صدای نوزاد، درون شکمش تکان‌هایی را احساس کرد، تخت‌خواب مرا به او امانت دادند تا رویش استراحت کند. حالا فقط چند تا کتاب و چند دست لباس توی اتاق داشتم. آن‌ها را هم به بیرون منتقل کردیم و خاطره‌های روی دیوار را رنگ زدیم. یکدست سفید. پایان مالکیّت. میدانم از اینکه قفسه کتاب‌ها را توی اتاقش گذاشته‌ام، احساس جا تنگی می‌کند. همینکه حوصله کنم، دوباره برشان می‌گردانم. جالب اینجا بود که با به هم خوردن ترتیب کتاب‌ها، اسامی و موضوعات قاطی شده بود. مرگ ایوان ایلیچ را با روانشناسی رشد و صحیفه سجّادیه، چطور میتوان تصوّر کرد؟ :)

  • علیرضا
نمی‌دانم چه مرگم شده. از دیشب که مادربزرگم تنها بود و پیشش خوابیدم تا حالا، دائم توی زمان سفر می‌کنم و به صد و بیست سال قبل برمی‌گردم. همه‌اش خاطرات آدم‌های گذشته جلوی چشمم می‌آید، خاطراتی که مربوط به بچّگی پدر و پدربزرگ و عموها و عموهای پدرم است. خاطراتی که هیچ کدام را نزیسته‌ام امّا برایم مثل روز روشن است. دوست داشتم که امکانی فراهم بود و واقعاً به گذشته‌ها برگردم و چهره‌ی جدّم را ببینم، بعد پدرش را و بعد پدر پدرش را و همینطور بروم عقب و عقب‌تر... چقدر قصّه و ماجرا پشت این عقبگردها خوابیده. احساس می‌کنم که شبیه آخرین آئورلیانو شده‌ام، در پایان سلسله‌ی بوئندیا. همانقدر دیر از راه رسیده و تنها.
  • علیرضا

دیشب با اینکه کلّی تلاش کردم که به مهمانی نروم، با خانواده همراه شدم. خاله‌ها دعوتمان کرده بودند به امامزاده سیّدعبدالله(ع) که با شهرمان چند دقیقه فاصله داشت. پدرم مثل همیشه غر می‌زد که چرا این وقت از هفته، چرا اینجا، چرا این همه آدم. اگر برادرهایش دعوتمان کرده بودند، شاید این حرف‌ها را نمی‌زد. دخترخاله می‌گفت که انگار زلزله آمده و مردم ریخته‌اند بیرون. از دیدن این همه آدم خوشحال بودم، هرچند برای خودم عجیب بود.

بعد از مدت‌ها ضریح امامزاده را گرفتم ولی نمی‌دانستم چه بگویم. بچه که بودم، می‌گفتم: «همه‌ی گناهامو ببخش!» حالا می‌دانم که گناهان را خدا باید ببخشد. امامزاده فوقش بتواند برایم دعا کند. چند تا مرد دیگر هم آمده بودند نماز بخوانند. دو تا دختربچه و یک پسر بچه دور ستون‌های داخل امامزاده می‌چرخیدند و جیغ و داد می‌کردند. از حضورشان خوشحال بودم، حتّی اگر جیغ و دادشان به قنوت نمازم ضربه میزد. بعد قرآن را باز کردم، صفحه اوّل سوره‌ی مؤمنون آمد. مؤمنان رستگار شدند، همان‌ها که نماز را برپا داشتند، همان‌ها که دامن عفّت نگه داشتند، جز برای همسران و کنیزانشان، همان‌ها که امانت‌ها را به جا می‌آورند.

شام کباب مرغ خوردیم. شوهرخاله کاف وسط شام آمد، درحالیکه زیرلب فحش می‌داد. همه می‌دانستیم که کسی نباید باهاش درگیر شود. بعد از شام هم میم، شوهرخاله‌‌ی جدیدم با میم نون، شوهرخاله قدیمی‌ترم روی چهارپایه نشستند و درباره احداث استخر خانگی در محوّطه‌ی باغ صحبت کردند. من و شوهرخاله کاف به نقطه‌هایی نامعلوم نگاه می‌کردیم. بالاخره من به این وضعیت مزخرف پایان دادم و گفتم: «راستی عمو ماشین جدیدت مبارک. چند خریدی؟»

عمو کاف هم همیشه‌ی خدا گوشی و ماشین عوض می‌کرد و هیچوقت راضی نبود. حرفم را که شنید، شروع کرد به ارائه‌ی توضیحاتی مفصّل درباره تارای وی۴ و مزایا و معایب آن و اینکه دولت هنوز دیرکرد تحویل آن را نپرداخته است. من هم مثل ابله‌ها سر تکان می‌دادم و سؤالات مسخره‌ای می‌پرسیدم، مثل این که «دوربین عقب هم داره؟» یا «اصولاً گیربکس به چه دردی می‌خوره؟‌». خب، از هیچی بهتر بود.

پ.ن: شبیه مامان بزرگ‌ها حرف نمیزنم؟ :)

  • علیرضا

فکر می‌کنی اگر یک انسان را از قرن‌های گذشته قرض بگیرند و یک راست در زمانه‌ی کنونی حاضر کنند، چه واکنشی به دور و اطراف خودش نشان خواهد داد؟ مثلا وقتی برای اولین بار با یک خودرو روبه رو می‌شود، آیا از آن خواهد ترسید؟ گاهی به اشیای پیرامونم با چشم‌های یک انسان قدیمی نگاه می‌کنم. مثلا هروقت که پدرم از من می‌خواهد ماشین را از پارکینگ بیاورم بیرون تا برود سر کار، طوری رفتار می‌کنم که انگار می‌خواهم یک غول سفید را از خواب بیدار کنم. یواش‌یواش او را از لانه‌اش می‌آورم بیرون. کی می‌داند وقتی کلید را در داخل ماشین می‌چرخانیم، دقیقا چه اتفاق یا بهتر است بگویم چه سلسله اتفاقاتی می‌افتد که منجر به راه افتادن آن می‌شود؟

  • علیرضا

ما تعدادی قوم و خویش داریم که سالی یه بار بهشون سر می زنیم. امروز رفته بودیم دیدنشون، بیرون شهر. دیدن پدربزرگ هام، خاله ها و عموهام، پسرعموهام و خیلی از آشناهای دیگه که خیلی وقت بود از آخرین دیدارمون می گذشت. مامانم هی قربان صدقه پدربزرگ می رفت و از اینکه دیر به دیر می اومد عذرخواهی می کرد. بغض کردم. یه مردی اونجا بود که به ما گفت:‌ «خدا خیرتون بده. نمی دونید این مرده ها وقتی بهشون سر می زنید، چقدر خوشحال میشن». نگاهش کردیم. مرد چاق و پیری بود. ادامه داد: «از هرجا سلام بدید، بهشون می رسه. از اینجا،‌ از خونه». مامانم زیارت عاشورا رو باز کرد و کمی برای پدربزرگ خوند. بعد یه دسته گل گذاشت روی قبر و گفت: «بیا از این صحنه عکس بگیر». می خواست تولید محتوا کنه. بلند که شدیم دسته گل رو با خودش آورد. شوخیم گل کرد. گفتم: «دسته گلت چند بار مصرفه؟ خب چندتا قبرو می خوای باهاش بگردی». یواش خندید. از اونجا که بلند شدیم، رفتیم کنار شهدا. خاله کوچولو و عمه کوچولو آروم خوابیده بودن. آخرین بار وقتی اینجا بودن که داشتن می رفتن کارنامه بگیرن، صدام لعنتی شهر ما رو بمبارون کرد. مامانم گفت: «عه یارو پسره». نگاه کردم. یه پسر ساده دلی همیشه میان مزار شهدا می گشت و یه دبه آب دستش بود. باهاش رفیق بودم. مامان گفت: «ببین می تونی قبر زن عمو ملوک رو پیدا کنی؟» کلّی گشتم، این ور و اون ور رفتم ولی نبود. برگشتم، مامانم گفت: «از این پسره بپرس». گفتم: «این از کجا زن عموی منو می شناسه آخه». گفت: «حالا بپرس ضرر نداره». داشت روی قبری رو می شست. صداش زدم: «حمید آقا». برگشت نگاهم کرد. لباس خاکی تنش بود. گفتم قبر فلانی رو میدونی کجاست؟ یه نگاه کرد به پهلوش، با دست اشاره زد و گفت:‌ «اون چهارمیه است». خیلی با شهدا جور بود کلاً.

  • علیرضا

هر بار که مادربزرگم به من زنگ می‌زند، از من گلایه می‌کند که «چرا بهم زنگ نمی‌زنی؟» و من درس‌خواندن را بهانه می‌کنم و قول می‌دهم که از این به بعد به او زنگ خواهم زد. مدّت زیادی می‌گذرد و مادربزرگم دوباره زنگ می‌زند و گلایه می‌کند که «چی شد؟ گفتی که بهت زنگ میزنم». و من کارداشتن را بهانه می‌کنم و قول می‌دهم که خیلی زود به او زنگ خواهم زد. دوباره مدّتی می‌گذرد و گوشی‌ام زنگ می‌خورد. یادم می آید که باز هم فراموش کرده‌ام به قولم عمل کنم. مادربزرگ دوباره پیش‌قدم شده است.

  • علیرضا

بچه‌ها میگن یه مار گنده اومده تو اتاقمون، خودشو مالیده به تخت‌خواب من. همین دیگه.

  • علیرضا

با لهجه برره‌ای بخونید: کف وَکردم! آخه چقدر یه آدم میتونه دورو باشه. چقدر میتونه هنرمند باشه و تو نقشش فرو بره. قشنگیش به اینه که موقع شب شدن و چشم بستن آدم‌ها، خودت هم چشمتو ببندی یا اون قسمتو رد کنی. اون وقت میفهمی غافلگیری و استدلال و فریب یعنی چی!

  • علیرضا

۱- امروز تولد دوستم محمد بود. یک جعبه شیرینی خریدیم و به مزارش سر زدیم. در ظاهر آرام بود. کاش می‌دانستم اکنون در چه حال است.

۲- ساعت نه و ربع تا نه و نیم در خانه‌مان گوشی‌ها را گذاشتیم کنار و اسم اسم بازی کردیم. چسبید.

۳- ساعت نه و نیم دوستم زنگ زد و دوباره دور هم جمع شدیم و رفتیم چرخ زدن. خیلی کیف داد. هُب‌هُب شرطی بازی کردیم و بازنده برای همه بستنی قیفی خرید. 

  • علیرضا

من می‌خواهم بلند شوم و بعد بنشینم (!) متن عید غدیر را بنویسم، تکلیف طرح درس را آماده کنم و دویست صفحه طراحی آموزشی برای امتحان فردا بخوانم. بعد اگر فراغتی دست داد، ساعت هفت و نیم می‌روم جلسه قرآن و اگر باز وقت داشتم، مطالعه سه دیدار و مقالات مولانا را ادامه می‌دهم. شاید هم ناخنکی به یک فیلم سینمایی بزنم. گفتم شما در جریان باشید.

  • علیرضا

از رفتن به ایلام برای دیدن محمد طلوعی منصرف شدم. نه به طور کامل ولی بگویی نگویی به ماندن و نوشتن متنی که قرار بود تا آخر امروز آماده کنم، رضایت داده‌ام. همه چیز با تماس پدرم عوض شد. گفتم: می‌خواهم بروم پیش نویسنده‌ای که قصد دارد کتاب جدیدش را در ایلام امضا کند. با تعارفی پدرانه گفت: تو که خودت نویسنده‌ای، چه نیازی داری به این کارها؟ البته تعریف من و پدرم از نویسنده فرسنگ‌ها با هم فرق می‌کند. در نگاه پدرم هرکسی که قلم به دست بگیرد و چند تا کلمه را پشت هم ردیف کند، برازنده‌ی عنوان نویسنده است. همین حرف ساده‌انگارانه‌ی پدرم مثل پتک بر سرم زده شد و باعث شد لحظه‌ای مکث کنم و از خودم بپرسم چرا؟ چرا باید بروم پیش فلانی که کتابی نوشته و قرار است کتابش را امضا کند؟ نیم‌ساعت در راه بودن و پول تاکسی را دادن، ارزشش را دارد؟ غیر از چندتا امضا و عکس یادگاری، چه ارمغان دیگری از این رفت و بازگشت خواهم داشت؟‌ این سوال‌ها را به راحتی نمی‌توانستم بیندازم دور و در عین حال، جواب قانع‌کننده‌ای نداشتم. هنوز ته دلم برای دیدن محمد طلوعی و خریدن کتاب تازه‌اش ذوق‌زده‌ام ولی نه مثل بار اول. شاید صلاح در این باشد که بمانم و به متنی که باید بنویسم فکر کنم.

  • علیرضا
۱۹. هم اکنون نظرات قبلی رو جواب دادم و اومدم بگم دلم براتون تنگ شده. برای این خونه و آدم هاش. بیایید از خودتون بگید. این چند ماه چطور گذشت؟‌ ماه رمضون چطور بود؟ سال نو چطور بود؟ :)
  • علیرضا

۱۵. عصر هنوز اذان نزده بود، نشسته بودم سر سفره افطار و به ترکیب ساده خرما و چای و گردو فکر می کردم. این سادگی یه ابهتی داشت که دلمو گرفت و چشممو پر کرد. یه لحظه احساس کردم که چقدر به خدا نزدیکم و در عین حال ازش دورم. چقدر خدا خودش رو واسه من کوچیک کرده تا قد نگاه من بشه و چقدر من خودم رو براش بزرگ گرفتم و بی توجهم. حال خیلی خیلی خوبی داشتم اون چند لحظه که اذان نزده بود. وقتی هم که اذان زد، موذن داشت اشهد ان محمد رسول الله رو می گفت و مامانم تشر زد که: پس چرا چیزی نمی خوری؟ و من مردد بودم که یعنی الان باید روزه م رو بشکونم؟ یعنی این اون لحظه ایه که تمام زحمتی که از صبح تا الان کشیدم نتیجه میده؟ هرچند دلم نیومد ولی لقمه خرما و گردو رو با ولع گاز زدم و چایی ریختم روش.


۱۶. مدتیه که درجه ی درونگراییم به طرزی باورنکردنی به سقف خودش رسیده. یعنی این بیشترین زور ور درونگرای وجودمه که تنه به انزوا می زنه (عجب چیزی گفتممم!). از سال تحویل تا حالا فقط دو بار با دوستام تلفنی صحبت کردم و هردوبار هم تماس رو دریافت کردم، نه اینکه خودم بگیرم. دیگه امشب حوصله ام سر رفته بود و دوچرخه ی بابام رو بعد از هفته ها درآوردم و کتاب صراط رو برداشتم تا ببرم بدم به دوستم. کتاب رشد رو خونده بود و بهش قول داده بودم که صراط رو بهش میدم. از کوچه هایی که خلوت بودن و پنجره های روشنی که منو می شناختن، گذشتم و رسیدم به محله دوستم. عجب جای مخوفی بود. کوچه شون اون ته مه ها بود و تکیه داده بود به دشت تاریکی که شب بود و جاده بود و روستا بود و بازم دشت و دشت و بعدش هم کوه. یه نفر هم بود که چهره اش به دوستان محترم چاقوکش خیلی شباهت داشت. خلاصه رسیدم به خونه دوستم و در زدم، تق تق. دوباره تق تق. شنیدم که دمپایی ها شلخ شلخ خورد رو پله ها. یه صدای نامفهومی بلند شد که از دیوار حیاط رد نشد. فکر کردم شاید داره با خودش حرف میزنه. یه صدای نامفهومی که: کیه؟ کیه این وقت شب؟ ولی فکر می کردم با خودش حرف میزنه. دوباره در زدم. صدای دمپایی نزدیک و نزدیکتر شد ولی در باز نشد. ترسیدم. گفتم نکنه منو با دزدی چیزی اشتباه گرفته باشه؟ الحق و الانصاف ناموقع هم بود، ساعت یازده شب! تازه یادم اومد که دیوونه چرا بهش زنگ نزدی؟ چرا پیامی کوفتی ندادی بهش؟‌ دیدم اونجا بودن ناجوره، بیشتر از این نموندم و با دوستم تماس گرفتم، جواب نداد. چند دقیقه بعد خودش زنگ زد و با یه لحن شادی سلام و احوالپرسی کرد و گفت که خونه نیست. گفتم کتابو آوردم، یه آه بلند کشید انگار مثلا یه شانس بزرگ رو از دست داده. قرار شد فردا یا پس فردا ببینمش و کتابو بدم بهش. خودمونیم ها، کتاب بهونه بود. هدف این بود که یه کم از تنهایی در بیام.


۱۷. شما به خونه ها کراش می زنین؟ یه خونه ای هست تو یه کوچه رویایی. چند ساله کشفش کردم. یه حیاط بلندی داره با دیوار آجری و درخت های بلندی که طره ای از زلفشون رو ریختن رو دیوار. در جلویی خونه که توی همون کوچه ایه که گفتم، با کاشی های سفید رنگی نما شده و دو طرفش باغچه است با گلهای سفید و بنفش، حیف اسم گلها رو نمیدونم. یعنی میدونم اطلسی و شمعدونی و رز به یه نوع گل اشاره می کنن ولی نمی دونم کدوم گل! توی کوچه هم باز یکی از خونه ها یه حیاط داره که یه درختی اونجا خم شده تو کوچه و زلفش ریخته کف آسفالت. البته تازگیا دیگه خبری از اون درخت نیست و نامردا قیچیش کردن. شاید باورتون نشه ولی یکی از فانتزیام اینه که با یه دختری توی اون خونه ازدواج کنم! بیشتر به خاطر خود خونه و اینکه کسی که اونجا بزرگ شده، لابد دختر خیلی خانم و فرهیخته ایه :))


۱۸. کتاب آنا کارنینا رو داشتم می خوندم و عجب کتابی بود! حیف که خوردم به رمضان و نباید هر چیزی خوند تو این ماه. آنا کارنینا رو گذاشتم برای یه وقت دیگه و یه کتاب دیگه از کتابخانه ام برداشتم: آنک آن یتیم نظرکرده و عجب کتابیه!

  • علیرضا