جایی برای خاطرهها
امروز همچنان خانهتکانی میکردیم. مجبور شدم قفسه کتابهایم را جابهجا کنم تا مادرم زیرشان را تمیز کند. صبح وقتی شنیدم که مادرم با گلایه از آنها حرف میزند، بهم برخورد. خیال کردم که به تنها داراییهای من در زندگی بیحرمتی شده است. میدانم، رفتاری بچگانه بود. اوّلش بغض کردم و حتّی با مادرم حرف نزدم. بعد قانع شدم که موقتاً آنها را توی اتاق خواهرم بگذارم، تا وقتی که خانه تمیزتر شود و دوباره برشان گردانم. اتاق خواهرم زمانی مال من بود. روی دیوارهایش کلّی نقّاشی کرده بودم. کلاس دوم بودم که به دنیا آمد. با یک دنیا شوق. اوّل فقط تختخوابش به اتاقم اضافه شد. دوتا مثل هم. بعد که خالهام پس از سالها بیخبری از صدای نوزاد، درون شکمش تکانهایی را احساس کرد، تختخواب مرا به او امانت دادند تا رویش استراحت کند. حالا فقط چند تا کتاب و چند دست لباس توی اتاق داشتم. آنها را هم به بیرون منتقل کردیم و خاطرههای روی دیوار را رنگ زدیم. یکدست سفید. پایان مالکیّت. میدانم از اینکه قفسه کتابها را توی اتاقش گذاشتهام، احساس جا تنگی میکند. همینکه حوصله کنم، دوباره برشان میگردانم. جالب اینجا بود که با به هم خوردن ترتیب کتابها، اسامی و موضوعات قاطی شده بود. مرگ ایوان ایلیچ را با روانشناسی رشد و صحیفه سجّادیه، چطور میتوان تصوّر کرد؟ :)
جواب: به سادگی :)