یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا:)

۷ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

دیشب رفته بودم جنوب. بندرعبّاس؟ بوشهر؟ بندر گناوه؟ آبادان؟ یادم نیست کجا امّا هر چه بود، جنوب بود. شهرشان آنقدر قشنگ بود که نگو! لباس‌های رنگی‌رنگی، درهای چوبی و دولنگه‌ای، کوچه‌های سقف‌دار و گچی. مثل یک شهر زیرزمینی بود. اسرار آمیز و خیالی!

قدم‌زنان به یک کوچه‌ی بُن‌بست رسیدم. دریچه‌ای روی دیوار بود. آن‌سوی دریچه، زنی با صورت آفتاب‌سوخته جلوی خانه‌اش نشسته بود. خسته بود و شاید هم غمگین. توی دریچه، چیزی توجّهم را جلب کرد. خدای من! باورتان می‌شود؟ یک دختر کوچولو با روسریِ جنوبیِ سفید! دخترک به من سلام کرد، صمیمی و شاد. دوست داشتم باهاش بیشتر حرف بزنم. تازگی‌ها سعی می‌کردم با بچّه‌ها خودمانی باشم تا در آینده معلّم موفّقی بشوم. نمی‌دانم به دخترک چی گفتم. ای کاش این شعر را برایش می‌خواندم: «دو چشم دارم، دو تا گوش، دماغ و دهن یه گردو!» 

دوست داشتم از آن دریچه عکس بگیرم امّا ترسیدم مرا با جاسوس اشتباه بگیرند!

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۰ ، ۱۱:۴۲
علیرضا

در کتاب شیمی دهم دبیرستان نوشته‌اند: «مرگ ستاره‌ها با یک انفجار بزرگ همراه است که سبب می‌شود عنصر‌های تشکیل‌دهنده‌ی آن در فضا پراکنده شوند».

شاید این نکته، تنها شباهت میان شهدا و ستاره‌ها باشد. شهدا هم وقتی شهید می‌شوند، عنصرهای تشکیل‌دهنده‌ی تفکّرشان را در فضای انسانی رها می‌کنند و به‌این ترتیب، بر پایان زندگی خود، آغازی دوباره می‌نویسند.

غیر از این، هیچ شباهتی میان شهدا و ستاره‌ها نیست!

دقّت کرده‌اید؟ ستاره‌ها خیال می‌کنند از دماغ فیل افتاده‌اند! از آنجا که دوست ندارند با ما آدم‌های معمولی رو‌به‌رو شوند، خانه‌هایشان را دور از دسترس ما بنا کرده‌اند؛ با فاصله‌ی چند میلیون سال نوری!

شاید ندانید امّا ستاره‌ها حسود هم هستند. آن‌ها وقتی که رو به قبله می‌افتند و اَشهد خود را می‌خوانند، با تمام بیچارگی‌شان فریاد می‌زنند: «گرمای جهان را بزنید بالا! تا آخر! بگذارید همه بمیرند!» تازه در برگه‌ی وصیّت هم یک سیاهچاله‌ی گنده و گرسنه را جانشین خود می‌کنند و لابد می‌دانید که بعدش چه خواهد شد.

هنوز هم فکر می‌کنید شهدا ستاره‌اند؟ شهدایی که با ما رفت‌و‌آمد می‌کنند، میوه‌ و ‌سبزی می‌خرند، نماز جماعت می‌خوانند و به تفریح می‌آیند؛ هیچ شباهتی به ستاره‌ها ندارند!

شهدا وقتی می‌میرند، نظم عالم را به هم نمی‌ریزند؛ زیرا شهادت، یک انفجار نظم‌آفرین است. شهادت، همه را یک‌دل و یک‌صدا می‌کند. شهادت، دل‌های شکسته را به هم پیوند می‌زند. شهادت، آتش دشمنی‌ را فرو می‌نشاند و گلستان دوستی را می‌آفریند.

شهدا شاید ستاره نباشند امّا انسان‌های خوبی هستند. شهدا همه را دوست دارند و بین آدم‌ها فرق نمی‌گذارند. شهدا «سردار دل‌ها» هم که باشند، ترجیح می‌دهند همان «سرباز ساده» باقی بمانند.

۱۶ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۱۳ دی ۰۰ ، ۱۸:۵۳
علیرضا

۶ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۴:۵۵
علیرضا

سنگ‌بنای وبلاگ‌ها چیست؟ کلمه. وبلاگ‌نویس‌ها چگونه با هم تعامل می‌کنند؟ با نوشتن. آن‌ها لباس‌هایی از جنس خیال می‌پوشند و در کوچه‌های کلمات، با هم دیدار می‌کنند. در گوشه‌ای دل‌انگیز از مغزشان، برای دوست‌های مجازی صندلی می‌گذارند و با چند لیوان تخیّل داغ، از او پذیرایی می‌کنند.

آن‌ها از پیش می‌دانند که طرف مقابل هم مثل خودشان یک انسان است امّا از کجا معلوم؟ شاید هم یک مفهوم یا یک کلمه باشد!

من که اکنون، مهمانِ ذهن شلوغ‌ و جارونکشیده‌ی شما هستم؛ چه تفاوتی دارم با اشیای دیگری که در ذهن شماست؟ چه فرق است میان من و خیال ناهاری که خواهید خورد؟ من و آن تکالیفی که باید برای مدرسه یا دانشگاه انجام بدهید ولی هفته‌هاست دارند خاک می‌خورند، چه تفاوتی با هم داریم؟ نکند من هم ساخته و پرداخته‌ی ذهن شما باشم؟ افسوس! خواهش می‌کنم مرا نکُشید!

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۲:۳۵
علیرضا
زندگی اگر نام دیگری داشته باشد، آن نام «پایتخت» خواهد بود!
۳۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۰ ، ۲۱:۲۳
علیرضا

قضیه این بود که حوصله‌ام سر رفت و مثل همیشه در یخچال را باز کردم. پاکت شیر را که طبق معمول، مال مادر یا خواهرم بود، یواشکی درآوردم. هنوز لیوان را پر نکرده، قلپ‌قلپ کشیدمش بالا. نمی‌دانستم چرا طعم زهرمار می‌دهد؟ یک طعم گسِ مزخرف! تاریخ انقضا را خواندم و از این لحاظ مشکلی نداشت. آن پایین نوشته بود: «مدّت نگهداری: پنج روز».

یادم آمد که نجات در صداقت است. پاکت را نشان همه دادم و مثل مجرم‌ها پرسیدم: «میشه بگید این رو کِی خریدید؟»

خواهرم داد زد: «اووون که فاسد شده! چرا ازش خوردی دیوانه؟»

پدرم عینکش را پایین زد و گفت: «ازش که نخوردی، درسته؟» :)

زیاده‌گویی نکنم که برایم خوب نیست. شما را به خدای بزرگ می‌سپارم. اگر هم بدی‌ای از من دیده‌اید، حلالم نکنید؛ همینجا بگویید تا یک‌ طوری با هم کنار بیاییم.

۱۸ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۰۰ ، ۲۳:۰۴
علیرضا

شما می‌دانید چای از کجا می‌آید؟

مادرم همیشه چای می‌پزد

امّا برای خودشان، یعنی برای آدم بزرگ‌ها.

وقتی می‌خواهم بخورم

می‌گویند: «وا! تو را چه به چای؟»

«نخور وگرنه از این که هستی، لاغرتر می‌شوی.»

«پوست و استخوان می‌شوی.»

«سیاه‌سوخته می‌شوی.»

یکبار پرسیدم: «چای از کجا می‌آید؟»

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۱ دی ۰۰ ، ۲۰:۰۲
علیرضا