تکیه گاه پدر
امروز با پدرم رفتیم سر زمین مان در ماژین. قطعه زمینی داریم، در ابتدای روستا، بغل مدرسه. از ساعت ده تا دوازده و نیم، مشغول جابهجایی سنگ هایی بودیم که به زبان کُردی، بهشان می گوییم: «کَلَک». بار اول بود که پدرم را در این کار ها کمک می کردم. حس کردم بزرگ شده ام. نمی دانم عصای خوبی برای دست پدرم خواهم بود یا نه؟
خدا حفظت کنه برای خانوادت برادر :)
دوره دانشجویی چندتا دوست ایلامی داشتم که دیگه هیچ خبری ازشون ندارم. ولی یه جمله قشنگ رو همیشه به یادگار ازشون دارم:
چاوّکم، چاوّریتم!