یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان مثلاً» ثبت شده است

کاربرد بوق

شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۷:۱۸ ب.ظ

آن روز عصر، هوا مثل همیشه گرم بود. توی تاکسی بین‌شهری نشسته بودم و داشتم وبلاگ می‌خواندم. پسر جوانی که جلو نشسته بود، گفت: «هی، اونجا رو.» و با انگشت، جایی را در آن‌ سوی جادّه نشان داد. راننده تاکسی که موهای سرش ریخته بود، گفت: «پناه بر خدا!» نزدیکتر که شدیم، تعداد زیادی آدم‌ را دیدیم که دور یک ماشین پارس جمع شده بودند. ماشین بدجوری مچاله شده بود. راننده تاکسی گفت: «کاش این جوونا عبرت بگیرن.» جوان گفت: «از چی؟» راننده گفت: «از غرورهای لحظه‌ای که یه عمر پشیمونی میاره.» سکوتی طولانی بینمان افتاد. ناگهان ماشین سفیدی با سرعت تمام از کنارمان گذاشت. راننده دستش را گذاشت روی بوق و رها نکرد، انگار بخواهد فحش بدهد. دیوانه‌کننده بود. آهسته گفتم: «میشه بوق نزنید؟» راننده توی آینه نگاهم کرد و داد زد: «چی میگی؟» جوان جلویی که او هم کلافه شده بود، داد زد: «میگه میشه بوق نزنید؟» راننده بوق را رها کرد. توی آینه نگاهم کرد و با خنده گفت: «ببخشید، مجبور شدم. اگه بوق نزنم، وسوسه میشم سبقت بگیرم.» آن روز تا رسیدن به خانه، چند بار دیگر هم راننده به همین شکل بوق زد. خدا را شکر سالم به خانه رسیدم. گاهی در خلوت خودم صدای موسیقی به گوشم می‌خورد.

نقد داستان «نیم‌نمره بیشتر»

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۴۶ ب.ظ
یکی از داستان های من به تازگی در پایگاه نقد داستان نقد شده است. برای خوندنش این پیوند رو باز کنید.

داستان کوتاه «نیم‌نمره بیشتر»

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۳۳ ب.ظ

(این داستان رو حدوداً یه ماه پیش نوشتم و برای پایگاه نقد داستان فرستادم امّا هنوز که هنوزه، نقد نشده! برای شما میذارم که اگه دوست داشتید، بخونید و نقاط ضعف و قوّتش رو بگید).

راست گفته اند که آدم را سگ گاز بگیرد امّا او را جوّ نگیرد! می خواهم برایتان داستانی ابلهانه تعریف کنم از کودکی هایم. البته انتهایش کمی چندش آور است و کمی بیشتر دردناک. تصمیم با خودتان است که بخوانید یا نخوانید. هرچند من دومی را پیشنهاد می کنم!

به خاطر دلمه

يكشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۱۵ ق.ظ

با صدایی آشنا از خواب بیدار شد: «پاشو سحری بخور، پسرم». نشست سر جایش، پتو به دور خود پیچیده، با چشم های پف کرده. اندکی کلافه بود، زیرا چند دقیقه پیش زنگ گوشی اش را خاموش کرده بود تا به خوابش ادامه بدهد. با صدایی گرفته گفت:«‌امشب یه مشکلی برام پیش اومده». مادر سفره ی سحری را کنار بخاری پهن کرده بود. در حالیکه یک بشقاب دلمه ی داغ را زمین می گذاشت، گفت:«چرا؟ چه مشکلی؟» پسر چیزی نگفت. به ساعت روی دیوار نگاه کرد که عقربه بلندتر آن روی ساعت شش بود. اگر می آمد روی دوازده، ساعت پنج صبح می شد و وقت اذان. اندکی بلاتکلیف مانده بود. پا شود و برای روزه فردا آماده شود؟ چگونه، آن هم با این بدن ناپاک؟ صدای مادر رشته افکارش را پاره کرد: «اگر هم می خوای حمام کنی، برو بکن. هنوز وقت هست». از ذهن خوانی مادرش تعجّب کرد. عقربه از کنار شش حرکت کرده و به نزدیکی هفت رسیده بود. مادر در حالیکه یکی از دلمه ها را قاچ قاچ می کرد، گفت: «به به، دست پخت خاله ات را ببین». بعد او یک لحظه تصوّر کرد که نشسته سر سفره و دارد برگ کاهوی لقمه پیچ را در دهان می گذارد، با ولع. بعد از آن بادمجان شکم پر را. بعد گوجه. بعد یک فنجان چای لب سوز می ریزد رویش و بعد هم یک گاز گنده از سیب درختی، با پوست. یعنی بلند شود؟ به هر زحمتی که بود، پتو را کنار زد. پا شد و آرام رفت سراغ کمد لباس ها و دنبال حوله و شلوار گشت. با خود گفت: «چند دقیقه ای تمامش می کنم و بر می گردم روزه ام را می گیرم». توی حمام، همینکه شیر آب گرم را باز کرد، بی احتیاطی کرد و پشت دستش سوخت. «لعنت بهش!» بلافاصله شیر آب سرد را باز کرد و دستش را زیر شرشر آن گرفت. همینطور که دستش زق زق می کرد، از خودش پرسید: «اگه اونجا آب سرد نباشه چی؟‌» به یاد آورد که توی یک شبکه ی تلویزیونی از زبان طلبه ای شنیده بود که آتش جهنّم ده برابر از آتش دنیایی داغ تر است. شاید هم صد برابر. اوّل سر را شست. بعد نیم تنه راست، بعد نیم تنه چپ. همینکه پایش را گذاشت بیرون، از مادرش پرسید: «چند دقیقه مونده؟» جواب داد: «بیست دقیقه». پا تند کرد و رفت سر سفره. اولین لقمه را که گذاشت دهانش چشم هایش را بست. «به به». همانطور که برگ کاهوی لقمه پیچ را در دهان می گذاشت و می جوید، به مادرش گفت: «می دانی، راستش می خواستم بخوابم. ولی همینکه دیدم سحری دلمه است، حیفم آمد!» مادرش الکی به او سقلمه ای زد و گفت:«ای شکمو!»

(بازنویسی شده در تاریخ ۶فروردین۱۴۰۳)