کاربرد بوق

آن روز عصر، هوا مثل همیشه گرم بود. توی تاکسی بین‌شهری نشسته بودم و داشتم وبلاگ می‌خواندم. پسر جوانی که جلو نشسته بود، گفت: «هی، اونجا رو.» و با انگشت، جایی را در آن‌ سوی جادّه نشان داد. راننده تاکسی که موهای سرش ریخته بود، گفت: «پناه بر خدا!» نزدیکتر که شدیم، تعداد زیادی آدم‌ را دیدیم که دور یک ماشین پارس جمع شده بودند. ماشین بدجوری مچاله شده بود. راننده تاکسی گفت: «کاش این جوونا عبرت بگیرن.» جوان گفت: «از چی؟» راننده گفت: «از غرورهای لحظه‌ای که یه عمر پشیمونی میاره.» سکوتی طولانی بینمان افتاد. ناگهان ماشین سفیدی با سرعت تمام از کنارمان گذاشت. راننده دستش را گذاشت روی بوق و رها نکرد، انگار بخواهد فحش بدهد. دیوانه‌کننده بود. آهسته گفتم: «میشه بوق نزنید؟» راننده توی آینه نگاهم کرد و داد زد: «چی میگی؟» جوان جلویی که او هم کلافه شده بود، داد زد: «میگه میشه بوق نزنید؟» راننده بوق را رها کرد. توی آینه نگاهم کرد و با خنده گفت: «ببخشید، مجبور شدم. اگه بوق نزنم، وسوسه میشم سبقت بگیرم.» آن روز تا رسیدن به خانه، چند بار دیگر هم راننده به همین شکل بوق زد. خدا را شکر سالم به خانه رسیدم. گاهی در خلوت خودم صدای موسیقی به گوشم می‌خورد.

علیرضا ۶ مرداد | ۱۸:۱۹ ۱۵۰ ۷ ۷
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
avatar علیرضا
علیرضا
۶ مرداد ۰۳، ۱۹:۲۸
ممنون که چرت و پرتای منو میخونید:)
avatar زری シ‌‌‌
زری シ‌‌‌
۶ مرداد ۰۳، ۱۹:۳۶
خودش از غرور لحظه‌ای رنج می‌برد 😂😂
علیرضا avatar
علیرضا
۶ مرداد ۰۳، ۱۹:۳۸
باز این بهتره. تو سناریو قبلی سبقت گرفت، ریق رحمتو به خوردمون داد:)
avatar حمیدرضا ‌‌‌
حمیدرضا ‌‌‌
۶ مرداد ۰۳، ۲۰:۳۴
یاد سفرنامه‌های رضا امیرخانی افتادم 😂
علیرضا avatar
علیرضا
۶ مرداد ۰۳، ۲۰:۵۸
چطور؟ 😁
avatar ملوچک ..
ملوچک ..
۶ مرداد ۰۳، ۲۰:۳۸
😁😁😁😁
علیرضا avatar
علیرضا
۶ مرداد ۰۳، ۲۰:۵۸
دیگه:))
avatar SUKURU ( シ )
SUKURU ( シ )
۶ مرداد ۰۳، ۲۰:۳۸
سروش صحتی می نویسی...
صفحه sehat_story را تو اینستاگرام یه نگاهی بنداز
علیرضا avatar
علیرضا
۶ مرداد ۰۳، ۲۰:۵۹
حجی کتابشم خوندیم، کجای کاری:)
avatar علی
علی
۶ مرداد ۰۳، ۲۱:۴۱
چقدر خوبه که آدم بوق داشته باشه. مثلا بعصی از آقایون که از پس زبان خانمها برنمیان، به کتک متوسل می‌شن متاسفانه!
علیرضا avatar
علیرضا
۶ مرداد ۰۳، ۲۳:۲۴
گل گفتی برادر... گل گفتی...
avatar مهدی  نیازی
مهدی نیازی
۹ مرداد ۰۳، ۱۰:۱۷
حکایت همه ماست...
خار پای دیگران را می‌بینیم و از تیری که در چشم داریم غافلیم...
علیرضا avatar
علیرضا
۹ مرداد ۰۳، ۱۱:۳۴
همینطوره اخوی. متشکّرم.