یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

سلام خوش آمدید

به خاطر دلمه

يكشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۱۵ ق.ظ

با صدایی آشنا از خواب بیدار شد: «پاشو سحری بخور، پسرم». نشست سر جایش، پتو به دور خود پیچیده، با چشم های پف کرده. اندکی کلافه بود، زیرا چند دقیقه پیش زنگ گوشی اش را خاموش کرده بود تا به خوابش ادامه بدهد. با صدایی گرفته گفت:«‌امشب یه مشکلی برام پیش اومده». مادر سفره ی سحری را کنار بخاری پهن کرده بود. در حالیکه یک بشقاب دلمه ی داغ را زمین می گذاشت، گفت:«چرا؟ چه مشکلی؟» پسر چیزی نگفت. به ساعت روی دیوار نگاه کرد که عقربه بلندتر آن روی ساعت شش بود. اگر می آمد روی دوازده، ساعت پنج صبح می شد و وقت اذان. اندکی بلاتکلیف مانده بود. پا شود و برای روزه فردا آماده شود؟ چگونه، آن هم با این بدن ناپاک؟ صدای مادر رشته افکارش را پاره کرد: «اگر هم می خوای حمام کنی، برو بکن. هنوز وقت هست». از ذهن خوانی مادرش تعجّب کرد. عقربه از کنار شش حرکت کرده و به نزدیکی هفت رسیده بود. مادر در حالیکه یکی از دلمه ها را قاچ قاچ می کرد، گفت: «به به، دست پخت خاله ات را ببین». بعد او یک لحظه تصوّر کرد که نشسته سر سفره و دارد برگ کاهوی لقمه پیچ را در دهان می گذارد، با ولع. بعد از آن بادمجان شکم پر را. بعد گوجه. بعد یک فنجان چای لب سوز می ریزد رویش و بعد هم یک گاز گنده از سیب درختی، با پوست. یعنی بلند شود؟ به هر زحمتی که بود، پتو را کنار زد. پا شد و آرام رفت سراغ کمد لباس ها و دنبال حوله و شلوار گشت. با خود گفت: «چند دقیقه ای تمامش می کنم و بر می گردم روزه ام را می گیرم». توی حمام، همینکه شیر آب گرم را باز کرد، بی احتیاطی کرد و پشت دستش سوخت. «لعنت بهش!» بلافاصله شیر آب سرد را باز کرد و دستش را زیر شرشر آن گرفت. همینطور که دستش زق زق می کرد، از خودش پرسید: «اگه اونجا آب سرد نباشه چی؟‌» به یاد آورد که توی یک شبکه ی تلویزیونی از زبان طلبه ای شنیده بود که آتش جهنّم ده برابر از آتش دنیایی داغ تر است. شاید هم صد برابر. اوّل سر را شست. بعد نیم تنه راست، بعد نیم تنه چپ. همینکه پایش را گذاشت بیرون، از مادرش پرسید: «چند دقیقه مونده؟» جواب داد: «بیست دقیقه». پا تند کرد و رفت سر سفره. اولین لقمه را که گذاشت دهانش چشم هایش را بست. «به به». همانطور که برگ کاهوی لقمه پیچ را در دهان می گذاشت و می جوید، به مادرش گفت: «می دانی، راستش می خواستم بخوابم. ولی همینکه دیدم سحری دلمه است، حیفم آمد!» مادرش الکی به او سقلمه ای زد و گفت:«ای شکمو!»

(بازنویسی شده در تاریخ ۶فروردین۱۴۰۳)

نظرات (۳)

اون قسمت که شیر آب رو باز می‌کنه و آب داغ می‌ریزه خیلی تجربه تلخیه :))
پاسخ:
هنوز جاش می سوزه :))
عالی :)
پاسخ:
متشکّرم.
چرا سحر باید میرفت حموم ؟ 🗿
پاسخ:
مشکل شرعی داشته.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

آخرین نظرات