یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

اسم من علیرضاست، ولی می توانید «یاکریم» صدایم کنید!
+ دانشجوی آموزش ابتدایی از سال ۱۴۰۰
+ وبلاگ نویس از روز ازل

بایگانی
آخرین نظرات

خواب ناتمام

شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۵۰ ق.ظ

ساعت سه و نیم بامداد بود. کمی بالاتر از مادر و خواهر، رضا رو به سقف دراز کشیده بود و داشت خواب بدی می دیدید. احساس می کرد که موجودی نامرئی روی گلویش نشسته است. از خواب پرید. سه بار نفس عمیق کشید. رو به رویش مادر و خواهرش به آرامی خوابیده بودند و نور ماه کاملتری از همیشه از کنار پرده رد شده و روی قالیچه نقش بسته بود. این چه خوابی بود که دیده بود؟‌ چرا اینقدر ترسناک بود؟ امّا نه از نوع دیو و خون آشام بلکه ترسی انسانی که بر اثر جدایی حاصل می شد. بلند شد و از میان آن ها قدم زد و به انتهای اتاق رفت. نگاهی به باغچه انداخت که زیر نور ماه یخ زده به نظر می رسید. احساس پشیمانی به او دست داده بود امّا چرا؟ او که کاری نکرده بود. شاید بهتر بود که دوباره بخوابد و خواب ناتمامش را تمام کند. می ترسید. با خودش فکر کرد: ای کاش دستشو رها نمی کردم... ای کاش گوشیش رو جا نمیذاشت... برگشت سر جایش امّا پتو و بالشت را برداشت و آن را میان مادر و خواهرش پهن کرد، انگار آن را برای او خالی گذاشته بودند. یک وری دراز کشید و پلک هایش را روی هم گذاشت و فشار داد. خیلی زود خواب بر او چیره شد و ادامه ی ماجرا را به او نشان داد. این بار خودش بیدار شد. فکر کرد که باید این قضیه را توی دفترش بنویسد. به گوشه ای از خانه کنار پنجره رفت و زیر نور ماه دفترچه اش را باز کرد. مادر که این بار با سر و صدای او از خواب پریده بود، گفت: چیکار میکنی؟

گفت: دارم کتاب میخونم.

مادر گفت: این وقت شب؟

گفت: خوابم نبرد.

فکر کرد که بهتر است اینگونه دروغ بگوید تا اینکه به خواب بدش اعتراف کند. یک صفحه خالی در میانه ی دفترش پیدا کرد و روی خط یک ستاره زد. جلوی ستاره شروع به نوشتن کرد:

«خواب دیدم که در یک مهمانی هستم. همه ی خاله ها توی مهمانی هستند و همه جا پر از نور است. ناگهان یکی از بچه ها هوس خوراکی می کند. او پسر دخترخاله پری است. دخترخاله توی خواب هم موی سرش برهنه است و برخلاف بقیه روسری نمی گذارد. آنها برای رفتن به مغازه به یک مرد نیاز دارند. من داوطلب می شوم که به همراهشان بروم. پسرعمویم مهدی که ناگهان سر و کلّه اش ظاهر می شود، دائم به من می گوید: مراقب باش گمشون نکنی، مراقب باش دسته گل به آب ندی. من هم اخم می کنم و چیزی نمی گویم. از پلّه ها پایین می رویم. تا اینجا همه چیز خوب است. وقتی آن ها کفش می پوشند، کفش های من سر جایشان نیستند. دخترخاله که پسرش را توی گهواره چرخدار گذاشته، از من دور می شوند. داد می زنم و از آن ها می خواهم که سر جایش بماند. نمی شنود. توی راهرو را می گردم و کفش های لعنتی را پیدا می کنم. وقتی از در ساختمان خارج می شوم، نور ماه روی محوّطه آسفالت افتاده است. وسط محوّطه مثل جای برخورد یک شهاب سنگ گودرفتگی دارد. در اطراف آنجا کلّی ساختمان تاریک قد برافراشته اند. دو نقطه ی کوچک را می بینم که در حال حرکت هستند. می دوم ولی به آنها نمی رسم. کمی بعد همه جا شلوغ می شود. انگار کاروانی از کولی ها به آنجا آمده اند و هزاران چادر رنگارنگ را برپا کرد ه اند. بیشتر که دقّت می کنم، به جای چادر، فروشگاهی زنجیره ای را می بینم که نامش ستاره است. دخترخاله گفته بود که به فروشگاه ستاره می رود. با خوشحالی به سمت آنجا می دوم امّا ناگهان چشمم به اطرافم می خورد. یک فروشگاه بزرگ دیگر با نام ستاره وجود دارد و در کنارش یک فروشگاه دیگر با نام ستاره و یک فروشگاه دیگر و... سرم گیج می رود. می نشینم سر جایم. احساس می کنم که گند زده ام. نباید دستشان را رها می کردم. ای کاش کفش هایم گم نشده بود. صدای پسرعمو توی گوشم می پیچد. اصلا او اینجا چه کاره بود؟ می دانست که من به هیچ دردی نمی خورم. نمیدانم که دخترخاله را کجا پیدا کنم...»

به اینجا که رسید مکث کرد. دست هایش را از دو طرف توی موهایش فرو برد و چشم هایش را بست. دوباره خودکار را برداشت و شروع به نوشتن کرد:

«بعد از اینکه دوباره خوابیدم، از جایم بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم. مردی که سبیل نوک تیز رو به بالایی داشت و مثل دلقک ها لباس پوشیده بود، از آنجا رد میشد. از خواستم که تلفنش را به من بدهد. خنده ی زشتی کرد و به جای تلفن دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: فرض کن این تلفنه، شماره بگیر. شماره ی مادرم را گرفتم و دست دراز دلقک را به گوشم چسباندم. مادرم گفت که گوشی دخترخاله جا مانده است. ناگهان صدایی شنیدم... کسی مرا صدا میزد. صدا از طرف گودی بود. از همان راهی که آمده بودم برگشتم. صدا مرتب زیادتر میشد. زیر یکی از ساختمان های تاریک پیدایشان کردم. نور قرمزی رویشان افتاده بود و پشت به دیوار دست هایشان را بالا گرفته بودند. مردی اسلحه به دست به پسرکوچولو شلیک کرد. خوابم را ویرایش کردم. مرد به سمت من برگشت. ماسک سفیدی به صورت داشت که می خندید. اسلحه اش را رو به من گرفت و به من شلیک کرد. گلوله از میان دنده هایم گذشت و لباسم را سوراخ کرد. دوباره خوابم را ویرایش کردم. دستش را گرفتم و به درون چهره اش شلیک کردم. ماسکش سوراخ شد. مرد شنل پوش دود شد و از بین رفت. طوری که اصلا وجود نداشته است».

بلند شد و پشت پنجره ایستاد. آسمان ارغوانی شده بود. خورشید در راه بود. درخت انجیر که حالا متوجه حضورش شده بود، زیر باد ملایمی تکان خورد و برگ های درشتش توی هم خوردند. فکر کرد: «ولی این ادامه ساختگیه. ارزشی نداره». ای کاش از خواب نپریده بود.

نظرات  (۶)

عالی واقعا
بیست ستاره دار
پاسخ:
متشکّرم
  • حسن مجیدیان
  • آفرین
    پاسخ:
    سپاسگزارم
    سلام دست مریزاد. قلمتون خوبه و امیدوارم به داستان نویسی ادامه بدید. چند نکته بگم؟

    این که خوابش رو ویرایش کرد و بعد پشیمان شد، کنش جالبی بود. 👍 مثلاً در ادامه، می‌شد روی دغدغه های نویسندگی رضا مانور داده بشه.
    بنظرم هر چه روایت از زبان شخصیت‌ها نقل بشه، همدلی مخاطب بیشتر انگیخته میشه.
    این داستان انگار ناقصه. چون از ماجراهای خواب، چیز زیادی دستگیر مخاطب نمیشه. مخصوصا شخصیت رضا عمق پیدا نکرد.

    یه داستان خوب در مورد خواب، داستان کوتاه « عقد » از اسماعیل فصیح هست.
    پاسخ:
    سلام و خوشامد 
    ممنون از راهنمایی و نظرتون :)
    کنجکاوم بدونم از کجا با وبلاگ بنده آشنا شدین؟
    چقدر جالب اتفاقات محتمل توی یه خواب رو کنار هم چیدید! از این جنس اتفاقات عجیب که فقط تو خواب پیش میان و قابل درکن.
    پاسخ:
    ممنون از نگاهتون، آخه بند بندش برای خودم اتفاق افتاده در واقع.
    سلامت باشید. جدی؟ فکر کردم داستان کوتاهه.
    پاسخ:
    تنها تغییری که دادم، زاویه دید سوم شخص بود!
    سلامت باشید. درسته در کشور دوست و برادر «بلاگفا» ساکنم، ولی تو «بیان» هم می‌چرخم.😉
    پاسخ:
    جالبه که شما هم یه مطلبی دارید به اسم «حکم ناتمام» که درباره یه خوابه:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی