برای مادربزرگتان لورل و هاردی پخش نکنید
تعامل با مادربزرگها کار سادهای نیست. خودم هنوز در ابتدای راهم. اوّلین شرط لازم این است که گوشیهای تلفن همراه را کنار بگذاریم و لبخندی هرچند عذابآور نثار این چهرههای پیر و فرسوده کنیم. مطمئناً گوشدادن به ماجرایی که دیروز برای آنها رخ داده و با خواهر یا عروسشان سر یک چیز بیخود دعوا کردهاند، جذّابیّت زیادی نخواهد داشت. امّا اگر بتوانید آنها را به گذشتهها ببرید یا داستانهای سرگرمکننده و حتّی مثبت هیجده سال را از زبانشان بیرون بکشید، بخت با شما یار خواهد بود. یک بار از مادربزرگ خواستم که صحنهی شهادت عمّهی کوچکم را در حال بازگشت از مدرسه برایم تعریف کند و او با دقّت یک کارگردان حرفهای این کار را انجام داد. دخترعمویم که آنجا نشسته بود، با چشمهای خونبار مرا سرزنش کرد. یک بار هم دکمهی ضبط صوت گوشیام را روشن کرده بودم و سرگذشت خاندان پدریام را از زبان مادربزرگم شنیدم. آنجا فهمیدم که جدّم یک راهزن خوشهیکل و در عین حال بامرام بوده است. خوشبختانه تنها بودم وگرنه پدرومادرم سرشان را به دیوار میکوبیدند. آنها حوصله این چیزها را ندارند. تقریباً هیچکس حوصله ندارد، حتّی خودم ولی گاهی وقتها دلم میسوزد یا مجبور میشوم. یک بار هم زمانی که مادربزرگ دیگرم - مادر مادرم - را سوار ماشین کرده بودم، از او درباره وضعیّت شهرمان در سالهای قبل از انقلاب پرسیدم. بعد او به من گفت که ژاندارمری قبلاً کجا بوده و چرا یک بار میخواسته به خاطر کتکخوردن از پدربزرگ طلاق بگیرد امّا این کار را نکرده است. مادربزرگهای من هردو خواهر هستند و هردو در دوران کودکی یا نوجوانی با دو تا برادر ازدواج کردهاند. به نسبتهای فامیلی پدر و مادرم فکر کنید، قضیه جالب میشود. خلاصه، برای تعامل با این موجودات کهنسال باید حوصله به خرج بدهید و از تجربههای ناکام ناامید نشوید. مثلاً دیشب این نکته را کشف کردم که مادربزرگ پدریام از تماشای فیلم جعبهی موسیقی لورل و هاردی استقبال نمیکند، چون سر بزنگاه موقعیّتهای کمدی که قاعدتاً باید خنده روی لبتان بیاید، مادربزرگم حالتی غمگین به خود میگیرد و با آهی سوزناک میگوید: «خدا منو بکشه. بیچارهها!»
پ.ن: اینکه اسرار خانوادگی را برایتان فاش میکنم، خوب است یا بد؟ :))
پ.ن.۲: مادر محترم یکی از وبلاگنویسها به بیماری سرطان مبتلا شده است. برای سلامتیشان دعا کنید.
+من که مستفیض شدم، خودمم خیلی دلم میخواد همچین چیزهایی رو بپرسم، ولی روم نمیشه :( ولی تا الان هم خیلی چیزای جالبی رو فهمیدم. مثلا اینکه یکی از خواستگارهای مامانبزرگم(مادری) خودش رو جای استادیار یک دانشگاهی جا میزنه و بعد با دستاندر کاری زن داداشش، متوجه میشه که آقا بلوف زدن. از اونجایی هم که داداشاشون این آقا رو معرفی کرده بودن و باور داشتن آدم خوبیه و هیچوقت بهش شک نکرده بودن، تا چند وقت جلوش شرمنده بودن.
کلا یه مدت همش میپرسیدم : خب تعریف کنین از خواستگاراتونxD
++انشاالله که حالشون زودتر خوب یشه...سرطان خیلی بده...خیلی نیازمند امید و انگیزهست..