صد سال تنهایی
جمعه, ۹ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ
نمیدانم چه مرگم شده. از دیشب که مادربزرگم تنها بود و پیشش خوابیدم تا حالا، دائم توی زمان سفر میکنم و به صد و بیست سال قبل برمیگردم. همهاش خاطرات آدمهای گذشته جلوی چشمم میآید، خاطراتی که مربوط به بچّگی پدر و پدربزرگ و عموها و عموهای پدرم است. خاطراتی که هیچ کدام را نزیستهام امّا برایم مثل روز روشن است. دوست داشتم که امکانی فراهم بود و واقعاً به گذشتهها برگردم و چهرهی جدّم را ببینم، بعد پدرش را و بعد پدر پدرش را و همینطور بروم عقب و عقبتر... چقدر قصّه و ماجرا پشت این عقبگردها خوابیده. احساس میکنم که شبیه آخرین آئورلیانو شدهام، در پایان سلسلهی بوئندیا. همانقدر دیر از راه رسیده و تنها.
از بچگی عادتم این بود پای صحبت بزرگترها مینشستم، الانم اونقدری که قدیمی ها رو میشناسم و خاطره دارم ازشون بچه های جدید برام ناآشنان...
لذتی داره با قدیمی ها نشستن، هر کدومشون چند سال دانشگاهن تو مقطع پسادکترا ...
خوش به حالتون