صد سال تنهایی
نمیدانم چه مرگم شده. از دیشب که مادربزرگم تنها بود و پیشش خوابیدم تا حالا، دائم توی زمان سفر میکنم و به صد و بیست سال قبل برمیگردم. همهاش خاطرات آدمهای گذشته جلوی چشمم میآید، خاطراتی که مربوط به بچّگی پدر و پدربزرگ و عموها و عموهای پدرم است. خاطراتی که هیچ کدام را نزیستهام امّا برایم مثل روز روشن است. دوست داشتم که امکانی فراهم بود و واقعاً به گذشتهها برگردم و چهرهی جدّم را ببینم، بعد پدرش را و بعد پدر پدرش را و همینطور بروم عقب و عقبتر... چقدر قصّه و ماجرا پشت این عقبگردها خوابیده. احساس میکنم که شبیه آخرین آئورلیانو شدهام، در پایان سلسلهی بوئندیا. همانقدر دیر از راه رسیده و تنها.
از بچگی عادتم این بود پای صحبت بزرگترها مینشستم، الانم اونقدری که قدیمی ها رو میشناسم و خاطره دارم ازشون بچه های جدید برام ناآشنان...
لذتی داره با قدیمی ها نشستن، هر کدومشون چند سال دانشگاهن تو مقطع پسادکترا ...
خوش به حالتون
میدونیم مثلا این جد هفتم ما هست...
کلا اونور همه با هم فامیلن :)))
نترسیم
نترسیم
ما همه با هم هستیم