یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

(تنها شعبه رسمی من)

یاکریـم

اسم من علیرضاست، ولی می توانید «یاکریم» صدایم کنید!
+ دانشجوی آموزش ابتدایی از سال ۱۴۰۰
+ وبلاگ نویس از روز ازل

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۳ بهمن ۰۳، ۱۱:۳۰ - حسن مجیدیان
    آفرین

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

صد سال تنهایی

جمعه, ۹ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ
نمی‌دانم چه مرگم شده. از دیشب که مادربزرگم تنها بود و پیشش خوابیدم تا حالا، دائم توی زمان سفر می‌کنم و به صد و بیست سال قبل برمی‌گردم. همه‌اش خاطرات آدم‌های گذشته جلوی چشمم می‌آید، خاطراتی که مربوط به بچّگی پدر و پدربزرگ و عموها و عموهای پدرم است. خاطراتی که هیچ کدام را نزیسته‌ام امّا برایم مثل روز روشن است. دوست داشتم که امکانی فراهم بود و واقعاً به گذشته‌ها برگردم و چهره‌ی جدّم را ببینم، بعد پدرش را و بعد پدر پدرش را و همینطور بروم عقب و عقب‌تر... چقدر قصّه و ماجرا پشت این عقبگردها خوابیده. احساس می‌کنم که شبیه آخرین آئورلیانو شده‌ام، در پایان سلسله‌ی بوئندیا. همانقدر دیر از راه رسیده و تنها.

شما هم وقتی به وبلاگ‌هایی برمی‌خورید که سال‌هاست چراغشان خاموش شده، به این فکر می‌کنید که صاحبانشان کجا هستند؟ زنده‌اند یا مرده؟ اگر مرده‌اند، هنوز هم به یاد وبلاگشان می‌افتند یا نه؟ اگر زنده‌اند، چه شد که تصمیم گرفتند دیگر ننویسند یا وبلاگشان را به‌روز نکنند؟

زباله‌گردی را تصور کنید که در لابه‌لای آت‌وآشغال‌های به‌جا‌مانده از مردم پی چیزی می‌گردد‌، یا غوّاصی که فرسنگ‌ها زیر دریا به شکار کشتی‌های متروکه می‌رود تا جواهری به دست آورد یا راز غرق‌شدن آنها را کشف کند. پرسه‌زدن در خلوت وبلاگ‌ها نیز بی‌شباهت به زباله‌گردی یا غوّاصی نیست. به‌ویژه وبلاگ‌هایی که مدت‌هاست از تاریخ انتشار آخرین مطلبشان گذشته و سرنوشت صاحبانشان نامعلوم است. این پرسه‌زدن‌ها غمی ملایم به آدم تزریق می‌کند، همراه با درصدی از امید به زندگی. غم نبودن کسی که مثل تو به نوشتن مبتلا بود و امید به زندگی‌ای که هنوز داری و فرصتی که برای نوشتن درباره‌ این زندگی در اختیارت گذاشته‌اند. حال اگر بخواهید، دوتا از صیدهایم را به شما معرفی می‌کنم:

۱-  هوش سیاه۳: نویسنده این وبلاگ دختری پانزده‌ساله است - یا بود؟ - که قصد دارد فصل سوم سریال هوش سیاه را بنویسد، فصلی که در عالم واقعیت هیچوقت ساخته نشد! او داستان خود را از جایی آغاز می‌کند که جمشید کاظمی ظاهراً کشته شده و سرگرد احمدی در مراسم سالانه بهترین پلیس دنیا منتظر دریافت جایزه است، تا اینکه... ادامه‌اش را خودتان بخوانید! وقتی خواندن مطالب را از ابتدا آغاز کنید، آرام‌آرام همپای نویسنده بزرگتر می‌شوید. انگار بعد از هر نوشته، چند سال به سن‌وسالش اضافه می‌شود و می‌تواند مثل آدم‌بزرگ‌ها قلم بزند. از یک جایی به بعد به ما خبر می‌دهد که برای خواندن ادامه داستان باید به سایت رسمی او مراجعه کنید و در آن عضو شوید. سایتی که با تأسف تمام خراب است و به این ترتیب، داستان فصل سوم هوش سیاه برای همیشه ناتمام می‌ماند.

۲- نانوشته: طبق معمول کانال جدیدی ساخته بودم، به‌اسم نامه‌های نانوشته (اگر ایتا دارید، می‌توانید در آن عضو شوید). عنوان کانال را از این شعر نظامی گرفته بودم: «هم گفته‌ی نانموده دانی، هم نامه‌ی نانوشته خوانی». امروز بی‌دلیل نام کانال را به گوگل سپردم تا ببینم چه جوابی می‌دهد؟ کانالم بالا نیامد امّا در کمال تعجّب، چشمم خورد به وبلاگی با این اسم: «نانوشته». چشم‌هایم وقتی چهارتا شد که دیدم او نیز همان شعر نظامی را زیر عنوان وبلاگش گذاشته! بی‌درنگ مشغول خواندن شدم. از زمانی که با دوستانش رفته عکاسی، تا زمانی که در ماه رمضان یک تلسکوپ را جایزه گرفته و با آن هلال ماه را نگاه می‌کرده! یا از ارادتش به هوشنگ مرادی کرمانی و جشن تولد استاد تا علاقه‌اش به کودکی،‌ در عین نوجوانی. دلنشین بود. آخرین باری که وبلاگش را به‌روز کرده بود، برمی‌گشت به سال نود و دو، یعنی ده سال پیش. در این ده سال خیلی اتفاقات ممکن بوده برایش بیفتد. الان کجاست؟ هنوز هم برای نگاه‌کردن به ماه در تلسکوپش ذوق می‌کند؟ هنوز هم نوجوانی است که اصرار دارد کودک باشد و گل‌سر کودکانه بزند؟ هنوز هم هوشنگ مرادی کرمانی را دوست دارد؟ هنوز هم می‌نویسد؟

وقتی نوشتن این مطلب را شروع کردم، قصد نداشتم که چالش باشد. صرفا می‌خواستم که شما را با اندرونی آدم‌ها بیشتر آشنا کنم. با قصّه‌ها و غصّه‌هایشان. با بغضی که بر اثر نبودنشان راه گلویمان را می‌بندد. آیا همین به‌تنهایی بهانه خوبی نیست برای حرف‌زدن؟ دوست دارید که وبلاگ‌های فراموش‌شده‌ را از غم تنهایی نجات دهید؟ اگر مایلید، یکی از این وبلاگ‌ها -یا نهایتاً دوتا- را در مطلبی جداگانه معرّفی کنید و لطفاً به این سوال جواب بدهید: «اگر قرار بود نامه‌ای برای صاحب وبلاگ بنویسید، چه می‌نوشتید؟»


حاضران: