یاکریـم

یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

درباره مهمانی دیشب:)

شنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۵۵ ب.ظ

دیشب با اینکه کلّی تلاش کردم که به مهمانی نروم، با خانواده همراه شدم. خاله‌ها دعوتمان کرده بودند به امامزاده سیّدعبدالله(ع) که با شهرمان چند دقیقه فاصله داشت. پدرم مثل همیشه غر می‌زد که چرا این وقت از هفته، چرا اینجا، چرا این همه آدم. اگر برادرهایش دعوتمان کرده بودند، شاید این حرف‌ها را نمی‌زد. دخترخاله می‌گفت که انگار زلزله آمده و مردم ریخته‌اند بیرون. از دیدن این همه آدم خوشحال بودم، هرچند برای خودم عجیب بود.

بعد از مدت‌ها ضریح امامزاده را گرفتم ولی نمی‌دانستم چه بگویم. بچه که بودم، می‌گفتم: «همه‌ی گناهامو ببخش!» حالا می‌دانم که گناهان را خدا باید ببخشد. امامزاده فوقش بتواند برایم دعا کند. چند تا مرد دیگر هم آمده بودند نماز بخوانند. دو تا دختربچه و یک پسر بچه دور ستون‌های داخل امامزاده می‌چرخیدند و جیغ و داد می‌کردند. از حضورشان خوشحال بودم، حتّی اگر جیغ و دادشان به قنوت نمازم ضربه میزد. بعد قرآن را باز کردم، صفحه اوّل سوره‌ی مؤمنون آمد. مؤمنان رستگار شدند، همان‌ها که نماز را برپا داشتند، همان‌ها که دامن عفّت نگه داشتند، جز برای همسران و کنیزانشان، همان‌ها که امانت‌ها را به جا می‌آورند.

شام کباب مرغ خوردیم. شوهرخاله کاف وسط شام آمد، درحالیکه زیرلب فحش می‌داد. همه می‌دانستیم که کسی نباید باهاش درگیر شود. بعد از شام هم میم، شوهرخاله‌‌ی جدیدم با میم نون، شوهرخاله قدیمی‌ترم روی چهارپایه نشستند و درباره احداث استخر خانگی در محوّطه‌ی باغ صحبت کردند. من و شوهرخاله کاف به نقطه‌هایی نامعلوم نگاه می‌کردیم. بالاخره من به این وضعیت مزخرف پایان دادم و گفتم: «راستی عمو ماشین جدیدت مبارک. چند خریدی؟»

عمو کاف هم همیشه‌ی خدا گوشی و ماشین عوض می‌کرد و هیچوقت راضی نبود. حرفم را که شنید، شروع کرد به ارائه‌ی توضیحاتی مفصّل درباره تارای وی۴ و مزایا و معایب آن و اینکه دولت هنوز دیرکرد تحویل آن را نپرداخته است. من هم مثل ابله‌ها سر تکان می‌دادم و سؤالات مسخره‌ای می‌پرسیدم، مثل این که «دوربین عقب هم داره؟» یا «اصولاً گیربکس به چه دردی می‌خوره؟‌». خب، از هیچی بهتر بود.

پ.ن: شبیه مامان بزرگ‌ها حرف نمیزنم؟ :)

  • علیرضا

خیلی روزانه

نظرات  (۶)

من از جمع های فامیلی متنفرم.
(: آره کمی شبیه مادربزرگ ها بودی.
پاسخ:
:)
اینطوری خوبه یا بد؟
برای یه پسر خوب نیست :دی اما تمرین خوبی برای دوران پدربزرگیته.
پاسخ:
آهان :))
سلام. شما استعداد نویسندگی داری. از یک ماجرای عادی، روایتی نوشتی که نشون می‌ده قلمت مستعده و با کمی تمرین میتونه جذاب و خواندنی باشه.
شبیه مادربزرگا؟ بله ولی این حسن هست. چون قصه گویی یه قابلیت مثبته.
پاسخ:
سلام، نظر لطفتونه.
:)
من رو یاد واحدهای خوب روایت پژوهی دانشگاه فرهنگیان انداخت.
پاسخ:
ترم چندی؟:)
  • حمیدرضا ‌‌‌
  • مادربزرگا که نه، ولی ننه‌بزرگا 😂
    پاسخ:
    او جیزس:)
    فارغ التحصیل.
    ورودی ۹۶
    پاسخ:
    خیلی هم خوب.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی