یاکریـم

دانشجوی سال سوم آموزش ابتدایی
دوستدار خواندن و نوشتن

+ حالا دیگه دانشجوی سال آخر:)
(مهر ۱۴۰۳)

بایگانی
آخرین نظرات

قصّه‌ی من و مادربزرگم

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۱۰ ب.ظ
قصه‌ی تنها ماندن مادربزرگم سر دراز دارد. از وقتی که یادم می‌آید، خانواده‌های فراوانی در اتاق مجاور خانه‌ی مادربزرگ ساکن بوده‌اند. هر جور که دلتان بخواهد. هیچکدام بیشتر از چند ماه نمانده‌اند و دولتشان به قول حافظ «مستعجل» بوده. معلوم نبود مشکل از کجاست که با دل شاد و لب خندان می‌آیند و با پیشانی پرچین و دل پرکینه می‌روند. در این میان فقط پیرمرد و پیرزن فقیری بودند که دوران مستأجریشان رکورد زد: نزدیک به چهارسال. آنها همدم خوبی برای مادربزرگم بودند، همانطور که او برای آن‌ها. یک روز که پسر از خدا بی‌خبر پیرزن با یکی از اقوام ما در داخل کوچه دعوا کرد، همه‌چیز خراب شد. مادربزرگم برای حفظ آبرو عذرشان را خواست و دیگر برنگشتند. همین تازگی یک خانواده‌ی پرجمعیّت پیش مادربزرگم بودند که پسر بزرگشان معتاد بود. نامش محمّد بود و دیوارهای اتاق‌ها و در اصلی خانه را برای مادربزرگم رنگ زده بود، امّا در حین جابه‌جایی وسایل دستش کج رفته بود. دو دست پتوی گلبافت و یک گلیم محلّی (که ما کردها بهشان می‌گوییم موج) و یک دستگاه هیتر برقی را برده بودند که با تهدیدهای مادربزرگم همه را بازگرداندند، غیر از گلیم. مادرش همسر شهید بود امّا با وجود حقوق ایثارگری، از این خانه به آن خانه می‌رفت و گدایی می‌کرد. شاید هم نبود. دولت مستعجل این‌ها هم طول چندانی نکشید و باز به روال همیشگی برگشته‌ایم. ما و سه تا عموها به نوبت در طول هفته به مادربزرگ سر می‌زنیم و نمی‌گذاریم شب‌ها تنها بخوابد. حالا که دارم این را می‌نویسم، توی بهارخواب نشسته‌ام. از اینجا اگر بایستی،‌ می‌توانی نور دورترین خانه‌های شهر را تماشا کنی. در عوض توی خانه‌ی خودمان احساس می‌کنی توی گودی افتاده‌ای و از پنجره فقط دیوارهای سیمانی خانه‌ی روبه‌رو پیداست. مادربزرگ کتری چایی را روی گاز کوچکی گذاشته که گیره‌های شلنگش را همان پسر معتاد دزدیده بود. آن طرف کوچه در خانه‌ی مادربزرگ مادری‌ام مهمانی برپاست و من اینجا تنها مانده‌ام. نه اینکه قهر باشند، مادربزرگ پدری‌ام ترجیح می‌دهد از خانه‌اش بیرون نیاید. یکدنده است دیگر. همیشه برای آمدن به اینجا مقاومت می‌کنم، ولی با دیدن روی گشاده و خندان مادربزرگ پشیمان می‌شوم. خدا حفظش کند، با وجود سالخوردگی‌اش، سرزنده‌ترین و شوخ‌طبع‌ترین فرد در میان خاندان ماست.

+ به تقلید از حمیدرضا که چالش غیررسی «فقط بنویسید» را راه‌ انداخته.
موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳/۰۶/۱۵
علیرضا

خیلی روزانه

نظرات  (۳)

۱۶ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۲۰ حمیدرضا ‌‌‌
خداحفظش کنه ان‌شاءالله... چای خوردن با مادربزرگ حس و حال دیگه‌ای داره...



+ برار من کی چالش راه انداختم؟ 😂 چرا قضیه رو چالشی‌اش می‌کنی؟
پاسخ:
خدا نگه داره عزیزانتو.

+ از الان دیگه چالشه:))
خدا حفظ و توفیق دهد

نگارش شلنگ صحیح است.
پاسخ:
متشکّرم.
آقا چه چالش خوبی :)))
ترغیب شدم فقط شروع کنم به نوشتن
خدا حفظشون کنه
پاسخ:
منم ترغیب شدم فقط بنویسید شما رو بخونم!
زنده باشین.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی